عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چشم مستانه ی تو آفت هشیاران است
فتنه و عربده ی او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها مار است
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازه تر از گل برگی
که برو آمده در وقت سحر باران است
در شکن های سر زلف تو گردد دل من
وین چنین شب رویی شیوهٔ عیاران است
گر ز حال شب ما بی خبری معذوری
خفته را کی خبر از حالت بیماران است
هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
که مگر برگذرش رسته ی عطاران است
عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
گر گنه می شمری بندگی و مهر همام
کرم شاه نه از بهر گنه کاران است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شب دراز که مانند زلف یار من است
چو زلف یار به دست است کار کار من است
ز روزگار همین یک دم است حاصل من
که کار ساز دلم بار ساز گار من است
نخواهم آخر این شب ولی چه شاید کرد
که کارها همه بیرون ز اختیار من است
چو صبح پرده دری می کند شکایت ها
همی کنم بر آن کس که غم گسار من است
میان فصل زمستان تو چون بهار منی
میان خانه گلستان و لاله زار من است
به هیچ رنگی ز دستش نمی توانم داد
ضرورت است که نقش خوشش به کار من است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است
دهان من به حدیث لب تو شیرین است
به باغ می کشدم آرزوی دیدارت
چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
به وقت خنده نظر کرده ام به دندانت
هنوز چشم مرا روشنی ز پروین است
فدای مستی چشم تو باد هستی ما
اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است
عجب مدار گر آب دو دیده گلگون شد
خیال روی تو در دید جهان بین است
مباش منکر تمکین من که هست مرا
شراب عشق تو در سر چه جای تمکین است
نظر بر آینه انداز تا شود معلوم
کی عکس روی مهت را چه زیب و آیین است
اگر به روی تو رضوان نظر کند گوید
ما راحتی که بدیدیم در بهشت این است
از وصف روی تو مشهور گشت شعر همام
برای نسبت حسنت سزای تحسین است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر تو شکیبم ز لبت معذورم
تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
بد ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
مباش بی خبر از حال دوستان ای دوست
چو نفخ صور دهد جان به مردها عاشق را
نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست
خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
بیازمودم و دیدم نمی توان ای دوست
اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت
خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست
وگر به جان و جهان محبتت شود حاصل
هنوز وصل تو باشد بدرایگان ای دوست
چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت
ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست
از عاشق تو که دارد امید هشیاری
کاش بد بوی تو سر مست جاودان ای دوست
از عکس روی تو روی زمین شود روشن
شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست
آگهی ز شوق تو خورشید آشکار شود
گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست
به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست
که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست
همام نام تو بسیار می برد چه کند
ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست
حیات بهر تو خواهم درین جهان ای دوست
میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست
ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
چه جای جان و دل ما که دلبران جهان
شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست
اگر کنند به روی تو نسبتی گل را
ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست
به گل طراوت روی تو را نبخشودند
و گر چه داشت بسی سر بر آسمان ای دوست
چگونه مهر تو ورزیم با چنان رویی
که آفتاب چو ما هست مهر بان ای دوست
میان جان همام است گنج اسرارت
مجال نیست کسی را در آن میان ای دوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تورا چیزی ورای حسن و آن هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
سرم را عشق بالینی چنان هست
زهی دولت که دارد مرغ جانم
که از زلف تو او را آشیان هست
هوای عالم علوی ندارد
که جایی خوشترش اینجا از ان هست
میان جان و از من برکناری
ازینجا ماجرایی در میان هست
زمین را در میان حسن رویت
شرف بر آسمان تا آسمان هست
دهانت آب حیوان آفریدند
نصیبی جان ما را زان دهان هست
همام خوش نفس را هم از آنجاست
که آب زندگانی در بیان هست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز جانان مهر و از ماجانفشانی ست
جواب مهر بانان مهربانی ست
همی گوید لبش کاینک من و تو
گرت سودای آب زندگانی ست
تو آن شمعی که جان پروانه توست
که را پروای شمع آسمانی ست
دم عیسی به انفاست چه ماند
که زین حاصل حیات جاودانی ست
حیاتم با تو در ایام پیری
بسی خوشتر ز سودای جوانی ست
خوشا روزی که همراز تو باشم
ولی از مردم چشمم گرانی ست
همام مهربان را از لبت هم
نصیبی هست و آن شیرین زبانی ست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شب های مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار و لیکن
دل سوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
شیرین تر از آن لب به جهان گلشکری نیست
تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد
از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست
ای بی سیبی رفته به خشم از من مسکین
باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست
گویند رفیقان که برو بار دگر گیر
مشکل همه این است که چون اودگری نیست
خون شد جگر خسته همام از غم عشقت
و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
فتنه از بالای تو بالا گرفت
شهر از ان رفتار خوش غوغا گرفت
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
آتشی زان شمع در دل ها گرفت
زلف مشکین تو بر هم زد صبا
مغز ما از بوی آن سودا گرفت
چشم نابینا ز عکس روی تو
حکم چشم روشن بینا گرفت
چون سماع عشق او آغاز شد
گرمی آن بیشتر در ما گرفت
تا همام از عشق او شد باخبر
ترک شمع گنبد خضرا گرفت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خرامان می رود آن سرو قامت
جهانی را از آن قامت قیامت
مؤذن گر ببیند قامتت را
فراموشش شود تکبیر و قامت
امام از شوق آن شکل و شمایل
به قو الان دهد مزد امامت
گرت باشد گذر در خانقاهی
نماند شیخ بر راه سلامت
مریدان ز اربعین آیند بیرون
تو را بینند و سوزند از ندامت
بود دایم شب قدر آن دلی را
که سازد در سر زلفت اقامت
به عبد چشم مست دل فریبت
بود بر جان مستوران غرامت
بگو ای آن که ما را میدهی پند
تویی با ما سزاوار ملامت
همام از عشق چون دارد نصیبی
نجوید منصب زهد و کر امت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فراق آن قد و قامت قیامت است قیامت
شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت
به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن
سعادت است سعادت سلامت است سلامت
من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم
که بر سلامت عاشق ملامت است ملامت
دمی که بی تو بر آرم ز عمر خود نشمارم
که زندگانی باطل ندامت است ندامت
همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
که در میان بهشتش اقامت است اقامت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت
با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت
حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون
داری وزان زیادت دارم به خاک کویت
یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است
بهر چه تاب دادی زنجیرهای مویت
با لب بگو که ما را تا چند تشنه داری
ای آب زندگانی دایم روان به جویت
عمر دراز دانی بهر چه دوست دارم
تا بیشتر نمایم کوشش به جست و جویت
محروم گشت چشمم از دیدنت و لیکن
دارد زبان نصیبی ما را به گفت و گویت
جان در فراق رویت کی بار تن کشیدی
او را اگر نبودی دایم مدد ز بویت
هر موی برتن من گر خود شود زبانی
هم در بیان نباید بعضی ز آرزویت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
امسال بوی جان به مشامم همی رسد
از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
شاید که گر کنار پر از خون کند همی
آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ
شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
جانم منور است به نور لقای صبح
از باد صبح گشت معطر دماغ من
دارد دلم همیشد هوای هوای صبح
یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص
هر جان آشنا که شود آشنای صبح
از تیغ صبح لشکر شب منهزم شود
تا شاه اختران بود اندر قفای صبح
ای شب جمال صبح سزای تو می دهد
جز روی یار من ندهد کس سزای صبح
این منزل لطافت جای قرار نیست
چون وصل دوست ازان شد لقای صبح
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یاد باد آن راحت جان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
چون تماشا را به سروستان رویم
ود آن سرو خرامان یاد باد
غنچه های گل چو آید در نظر
آن لب شیرین خندان یاد باد
ما به جان بادوست پیمان بسته ایم
جاودانش آب حیوان یاد باد
روشنی کز روز وصلش یافتم
در شب تاریک هجران یاد باد
مهر با رویش به جان ورزیده ام
مهربان را مهر با نان یاد باد
تا زبان گویاست می گوید همام
بلبلان را از گلستان یاد باد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم شکست بدان زلف های پر شکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر گاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک بر ندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
وان گه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد
آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل
گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد
سر تا قدم چو جانی ای آب زندگانی
کاین حسن و این لطافت هرگز بشر ندارد
سرهای عاشقانت بر خاک آستانت
چندان بود که آنجا کس رهگذر ندارد
هر یک به جست وجویی میلی کند
جانم ز منزل تو عزم سفر ندارد
به سویی وصفت چنان که باید دایم همام گوید
هر کان گهر نبخشد هر نی شکر ندارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مگر سنگین دل است و جان ندارد
هر آن کس کاو چو تو جا نان ندارد
مبادا زنده در عالم دلی کاو
به زلف کافرت ایمان ندارد
مسلمانان مرا دردی ست در دل
کد جز دیدار او درمان ندارد
گل ارچه شاهد و رعناست لیکن
به پیش روی خوبت آن ندارد
چه نسبت می کنم گل را به رویت
که گل جز هفتدایی دوران ندارد
گلستان و گلت در پای میراد
که تو جان داری و گل جان ندارد
برو ای باد و با زلفش بگو تا
مرا زین بیش سرگردان ندارد
همام خسته را چندین مر نجان
گنه دل کرد وی تاوان ندارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد
شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد
مشک را در نسافه آهو به ز نهار آورد
کار بوی زلف او دارد که هنگام صبوح
عاشقان را بی سماع و باده در کار آورد
اگر بیفشاند سر زلف پریشان صبحگاه
باد پیش عاشقان عنبر به خروار آورد
ور نگارد صورتش نقاش در بتخانه یی
هربتی نزدیک رویش سجده صد بار آورد
سوی زلفش می فرستادم صبا را تا مگر
پیش ما پیغامی از دلهای افگار آورد
نی خیال است این باگر بگذرد بر زلف او
حلقه زلفش صبا را هم گرفتار آورد
چشم مستش تاکند بنیاد عقل و دین خراب
زاهدان را مست ولا یعقل به بازار آورد
گر همام از چشم مستش بی خبر گردد رو است
چشم مستش بیخودی در عقل هشیار آورد