عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری
خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری
تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل
که چو من عاشق دل سوخته چندین داری
بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست
پادشاهی و فراغ از من مسکین داری
گفتة رسم وفا دارم و آئین جفا
آن نداری سر یک موی ولی این داری
ای صبا نکهت آن زلف مگر نشنیدی
که هوای چمن و برگ ریاحین داری
دعوی زنده دلی از تو تکونیست کمال
گر شب فرقت جانان بر بالین داری
خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری
تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل
که چو من عاشق دل سوخته چندین داری
بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست
پادشاهی و فراغ از من مسکین داری
گفتة رسم وفا دارم و آئین جفا
آن نداری سر یک موی ولی این داری
ای صبا نکهت آن زلف مگر نشنیدی
که هوای چمن و برگ ریاحین داری
دعوی زنده دلی از تو تکونیست کمال
گر شب فرقت جانان بر بالین داری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
چو گل به لطف نو زد ان نازک اندامی
درید پیرهن نیکوئی به بد نامی
دلم بشام سر زلف نست و میترسم
که باز بشکنی این آبگینه شامی
یکی که میبرد آرام دل به شیوه چشم
چه چشم دارم ازو شیوه دلارامی
به نکهت سر زلف تو باز دم زد عود
عجب که سوخته و از سر نمی نهد خامی
شبی به حلقة ما ذکر عصمت میرفت
شدند حلقه بگوش تو عارف و عامی
کی که هیچ نبردی حدیث می به زبان
البانو دید و مثل شد بدرد آشامی
کمال اگر ز دهانش نیافتی کامی
مباش ننگدل و صبر کن بناکامی
درید پیرهن نیکوئی به بد نامی
دلم بشام سر زلف نست و میترسم
که باز بشکنی این آبگینه شامی
یکی که میبرد آرام دل به شیوه چشم
چه چشم دارم ازو شیوه دلارامی
به نکهت سر زلف تو باز دم زد عود
عجب که سوخته و از سر نمی نهد خامی
شبی به حلقة ما ذکر عصمت میرفت
شدند حلقه بگوش تو عارف و عامی
کی که هیچ نبردی حدیث می به زبان
البانو دید و مثل شد بدرد آشامی
کمال اگر ز دهانش نیافتی کامی
مباش ننگدل و صبر کن بناکامی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
چه لطف است این که با من مینمائی
لب نازک پرسش می گشائی
البت جانست و جانم میفزاید
سبزی که بر لب می فزانی
خطت بر رخ نکوتر خوانده از مشک
نکر خوانند خط در روشنائی
نه عاشق را بلا آمد ز هر سو
چرا زین سر نبائی چون بلانی
جو قامت راست کردی وقت رفتن
قیامت دیدم از روز جدائی
ملولم زآشناتی رقیبان
چه بودی گر نبودی آشنائی
نمی خواهد کمال از بار جز بار
نیامرزبد درویشان گدانی
لب نازک پرسش می گشائی
البت جانست و جانم میفزاید
سبزی که بر لب می فزانی
خطت بر رخ نکوتر خوانده از مشک
نکر خوانند خط در روشنائی
نه عاشق را بلا آمد ز هر سو
چرا زین سر نبائی چون بلانی
جو قامت راست کردی وقت رفتن
قیامت دیدم از روز جدائی
ملولم زآشناتی رقیبان
چه بودی گر نبودی آشنائی
نمی خواهد کمال از بار جز بار
نیامرزبد درویشان گدانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چه موجب است که هیچ التفات ما نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
حدیث خوشی هیچ با ما نگوئی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
خرم آن دم که توأم مونس و همدم باشی
من بغمهای تو دلتنگ و تو خرم باشی
گر کنی پرسشم اندیشه رنجوری نیست
چه از آن درد نکونر که تو مرهم باشی
عجب آید همه کس را ز تو ای رشک پری
که بدین لطف تو از طبنت آدم باشی
تا کسی بر من مفلسی ننهد تهمت گنج
به از آن نیست که در صحبت ما کم باشی
ملک دل گیر که شاه رخت آورد خطی
که به حسن از همه خوبان تو مقدم باشی
غم هجران سبب راحت وصل است کمال
دولت وقت نو گر شاد بدین غم باشی
من بغمهای تو دلتنگ و تو خرم باشی
گر کنی پرسشم اندیشه رنجوری نیست
چه از آن درد نکونر که تو مرهم باشی
عجب آید همه کس را ز تو ای رشک پری
که بدین لطف تو از طبنت آدم باشی
تا کسی بر من مفلسی ننهد تهمت گنج
به از آن نیست که در صحبت ما کم باشی
ملک دل گیر که شاه رخت آورد خطی
که به حسن از همه خوبان تو مقدم باشی
غم هجران سبب راحت وصل است کمال
دولت وقت نو گر شاد بدین غم باشی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زآن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم ترا مجالی
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
میخواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زآن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم ترا مجالی
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
میخواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
دارم ز ابروان تو چشم عنایتی
کر نازم اره کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جزاینم شکایتی
بیرون از آنکه بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن به و این غم کرو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو می کند بندر گدارا رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
کر نازم اره کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جزاینم شکایتی
بیرون از آنکه بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن به و این غم کرو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو می کند بندر گدارا رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
دست ندارم از تو من گرچه زېایم افکنی
تیز ترم بدوستی گر همه تیغ میزنی
نیست ز هم مفارقت سابه و آفتاب را
هر طرفی که میروی من به تو و تو با منی
ای نفس صبا ز ما بر سر زلف او بگوی
چند بدل شکستگان عهد کنی و بشکنی
سرو بلند پایه را آن همه ناز کی رسد
پیش درخت قامتت گر نکند فروتنی
ای به امید وصل او بر زده دست و آستین
این نشود میسرت جز که به پاکدامنی
شکر که گر دمی زدم در همه عمر خویشتن
با تو به دوستی زدم بادگران به دشمنی
شوق لب تو میدهد ذوق سخن کمال را
مرغ سخن سرا نشد تا که نگشت گلشنی
تیز ترم بدوستی گر همه تیغ میزنی
نیست ز هم مفارقت سابه و آفتاب را
هر طرفی که میروی من به تو و تو با منی
ای نفس صبا ز ما بر سر زلف او بگوی
چند بدل شکستگان عهد کنی و بشکنی
سرو بلند پایه را آن همه ناز کی رسد
پیش درخت قامتت گر نکند فروتنی
ای به امید وصل او بر زده دست و آستین
این نشود میسرت جز که به پاکدامنی
شکر که گر دمی زدم در همه عمر خویشتن
با تو به دوستی زدم بادگران به دشمنی
شوق لب تو میدهد ذوق سخن کمال را
مرغ سخن سرا نشد تا که نگشت گلشنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
دگر باره تیغ جفا بر کشیدی
ز باران دیرینه باری بریدی
به قتل محبان شدی باز رنجه
بنابادت ای دوست زحمت کشیدی
من از حسرتت گرچه مردم خوشم هم
که باری تو با آرزونی رسیدی
ترا هر چه گفتیم گفتی شنیدم
حدیثی شنیدی ولی کی شنیدی
چه دانی ز حال من ای جان شیرین
که تو تلخی هجر کمتر کشیدی
بکوی تو چون آب هرگز نرفتم
که چون سرو دامن ز من در کشیدی
کمال آرزو داشتی خاک پایش
به چشم خود الحمد لله که دیدی
ز باران دیرینه باری بریدی
به قتل محبان شدی باز رنجه
بنابادت ای دوست زحمت کشیدی
من از حسرتت گرچه مردم خوشم هم
که باری تو با آرزونی رسیدی
ترا هر چه گفتیم گفتی شنیدم
حدیثی شنیدی ولی کی شنیدی
چه دانی ز حال من ای جان شیرین
که تو تلخی هجر کمتر کشیدی
بکوی تو چون آب هرگز نرفتم
که چون سرو دامن ز من در کشیدی
کمال آرزو داشتی خاک پایش
به چشم خود الحمد لله که دیدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
دل رفت به باد دلپذیری
کسی را نبود زجان گزیری
از عشق بتان جوان شود پیر
این نکه شنیده ام ز پیری
گیرم سر زلف و دارمش دوست
زینگونه کراست دار و گیری
صد چرخ زند بر آتش از ذوق
صیدی که تو افکنی به تیری
پایم که دل منت به دست است
گر زانکه گرفته ضمیری
بیند مگر دو دیده در آب
الطف بدن ترا نظیری
گم کرد کمال دل در آن کوی
بازآ و بجودل فقیری
کسی را نبود زجان گزیری
از عشق بتان جوان شود پیر
این نکه شنیده ام ز پیری
گیرم سر زلف و دارمش دوست
زینگونه کراست دار و گیری
صد چرخ زند بر آتش از ذوق
صیدی که تو افکنی به تیری
پایم که دل منت به دست است
گر زانکه گرفته ضمیری
بیند مگر دو دیده در آب
الطف بدن ترا نظیری
گم کرد کمال دل در آن کوی
بازآ و بجودل فقیری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
دل شد ز عشق باری شیدا چنانکه دانی
کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی
در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری
بازم شکست خاری در پا چنانکه دانی
ترکان غمزة او بعد از هزار فتنه
کردند ملک دلها بغما چنانکه دانی
در دور چشم مست گشتند پارسایان
شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی
از غمزه حکمت عین آموخت آن مه و شد
کادر فنگ دلربانی دانا چنانکه دانی
گیرم روان کنارش تنها نه بوسه گیرم
گر بابمش بجائی تنها چنانکه دانی
دانی که بار پرسی باشد طریق باران
پیش کمال باز آ پارا چنانکه دانی
کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی
در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری
بازم شکست خاری در پا چنانکه دانی
ترکان غمزة او بعد از هزار فتنه
کردند ملک دلها بغما چنانکه دانی
در دور چشم مست گشتند پارسایان
شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی
از غمزه حکمت عین آموخت آن مه و شد
کادر فنگ دلربانی دانا چنانکه دانی
گیرم روان کنارش تنها نه بوسه گیرم
گر بابمش بجائی تنها چنانکه دانی
دانی که بار پرسی باشد طریق باران
پیش کمال باز آ پارا چنانکه دانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
دل شیشه ایست جای خیال تو ای پری
کردی پری به شیشه همین است ساحری
پیوسته در برابر چشمم نشسته ای
آری مرا به چشم جهان بین برابری
در پرده های چشم خیالت مصور است
چشم بد از تو دور که روح مصوری
از بس که دوش بر در تو دیده در فشاند
بستیم حلقه گرد درت از در دری
بر رهگذارت از مژهای اشک خار هاست
هان تا به ره نهایتی و نیز بگذری
راضی نیی که قدر من افزاید ای رقیب
زآن روی هرگزم سگ آن کوی نشمری
یگر مجری متزلت و قدر خود کمال
این منزلت بس است که بر خاک آن دری
کردی پری به شیشه همین است ساحری
پیوسته در برابر چشمم نشسته ای
آری مرا به چشم جهان بین برابری
در پرده های چشم خیالت مصور است
چشم بد از تو دور که روح مصوری
از بس که دوش بر در تو دیده در فشاند
بستیم حلقه گرد درت از در دری
بر رهگذارت از مژهای اشک خار هاست
هان تا به ره نهایتی و نیز بگذری
راضی نیی که قدر من افزاید ای رقیب
زآن روی هرگزم سگ آن کوی نشمری
یگر مجری متزلت و قدر خود کمال
این منزلت بس است که بر خاک آن دری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
دل که سودای تو می پخت کبابش کردی
بود غمخانه دیرینه خرابش کردی
دیده کز گریه بسیار تهی گشت ز اشک
از لب و عارض تره باز پر آبش کردی
بر سرشکم ز تو افتاد مگر عکس سهیل
زانکه غلطیده تر از در خوشابش کردی
چشم خونریز تو در کشتن صاحب نظران
داشت در سرکه کنند نار عتابش کردی
ناوک غمزه نو سوی دل غمزدگان
تیز تر رفت ز پیکان چو شتابش کردی
نشد از رحمت نو عاشق صادق نومید
سالها دور ز خود گرچه عذابش کردی
پیش رندان همگی عیب نو پوشید کمال
خرة زهد که رنگین بشرابش کردی
بود غمخانه دیرینه خرابش کردی
دیده کز گریه بسیار تهی گشت ز اشک
از لب و عارض تره باز پر آبش کردی
بر سرشکم ز تو افتاد مگر عکس سهیل
زانکه غلطیده تر از در خوشابش کردی
چشم خونریز تو در کشتن صاحب نظران
داشت در سرکه کنند نار عتابش کردی
ناوک غمزه نو سوی دل غمزدگان
تیز تر رفت ز پیکان چو شتابش کردی
نشد از رحمت نو عاشق صادق نومید
سالها دور ز خود گرچه عذابش کردی
پیش رندان همگی عیب نو پوشید کمال
خرة زهد که رنگین بشرابش کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
دل می کنی جراحت و مرهم نمیدهی
عیسی دمی و آب به آدم نمیدهی
داروی جان ز حقه لبهات میدهد
با جان خسته چاشنی هم نمیدهی
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است
آبی چرا به تشنه زمزم نمیدهی
دست رقیب نیز به آن لب نمی رسد
باری بدیو شکر که خانم نمی دهی
وردم دعای نسبت به محراب ابروان
کز درد و غم وظیفه من کم نمیدهی
نامحرمان کجا بحریم نور را برند
چون را در آن مقام به محرم نمیدهی
زیبد گدانی در دلبر ترا کمال
کان سلطنت به ملک دو عالم نمیدهی
عیسی دمی و آب به آدم نمیدهی
داروی جان ز حقه لبهات میدهد
با جان خسته چاشنی هم نمیدهی
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است
آبی چرا به تشنه زمزم نمیدهی
دست رقیب نیز به آن لب نمی رسد
باری بدیو شکر که خانم نمی دهی
وردم دعای نسبت به محراب ابروان
کز درد و غم وظیفه من کم نمیدهی
نامحرمان کجا بحریم نور را برند
چون را در آن مقام به محرم نمیدهی
زیبد گدانی در دلبر ترا کمال
کان سلطنت به ملک دو عالم نمیدهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
راز معشوق حدیثیست نهان داشتنی
ای صبا پیش کس از قصه مادم نزنی
شمع میخواست که راند سخن راز
نیک بودش که بر آمد به زبان سوختنی
خلوت راز واعظا نعرۂ مستانه کجا و تو کجا
عاشقی ناشده گرمی مکن ای ناشدنی
شیشه رند توان زیر قدم زور شکست
قدم آن باشد و مردی که خمارش شکنی
پیرهن گر تنت آزرد چه پوشی آن را
عیب یوسف نتوان کرد به نازک بدنی
غنچه پیش دهنت لب به حدیثی نگشود
رسم خجلت زدگان است بلی کم سخنی
گفته بودی سرت از تیغ رهانیم کمال
زنده گردم زسر این وعده چو دریا نکنی
ای صبا پیش کس از قصه مادم نزنی
شمع میخواست که راند سخن راز
نیک بودش که بر آمد به زبان سوختنی
خلوت راز واعظا نعرۂ مستانه کجا و تو کجا
عاشقی ناشده گرمی مکن ای ناشدنی
شیشه رند توان زیر قدم زور شکست
قدم آن باشد و مردی که خمارش شکنی
پیرهن گر تنت آزرد چه پوشی آن را
عیب یوسف نتوان کرد به نازک بدنی
غنچه پیش دهنت لب به حدیثی نگشود
رسم خجلت زدگان است بلی کم سخنی
گفته بودی سرت از تیغ رهانیم کمال
زنده گردم زسر این وعده چو دریا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ز دیده در دل دیوانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
زمن که مهر تو دارم به سینه روی چه تایی
الا تعرض عینی وانت تعلم مانی
بیا معاینه بنگر که چونم از غم عشقت
ذات بک چسمی بشیب یوم شیابی
تن ضعیف نزارم اگر چنانکه ببینی
تراک مثل خلال مدنی حلال نیابی
اذوب من حسراتی و ما أرید حیونی
گرم به تیغ زنی به از آنکه روی بتابی
لقد نت تنبلی و ما فعل خطائی
نکرده هیچ گناهی به کشتنم چه شتابی
کمال خسته مسکین ز غم بمرد و دریغا
محبتی و بی قبلی عقابی
الا تعرض عینی وانت تعلم مانی
بیا معاینه بنگر که چونم از غم عشقت
ذات بک چسمی بشیب یوم شیابی
تن ضعیف نزارم اگر چنانکه ببینی
تراک مثل خلال مدنی حلال نیابی
اذوب من حسراتی و ما أرید حیونی
گرم به تیغ زنی به از آنکه روی بتابی
لقد نت تنبلی و ما فعل خطائی
نکرده هیچ گناهی به کشتنم چه شتابی
کمال خسته مسکین ز غم بمرد و دریغا
محبتی و بی قبلی عقابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
ز من مپرس که از عاشقان زار کی
ازو بپرس که معشوق و غمگسار کی
دلا به زلف پریشان بار بار بگوی
که بیقرار توام من تو بیقرار کی
شکسته حالی و افتادگی چه می بینی
نگاه کن که شب و روز در کنار کی
ز پیش چشم گذر می کنی سراندازان
بدین شمایل خوش سرو جویبار کی
ربود دل خط و زلفت به نقشه های غریب
غریب نقش و نگارا بگو نگار کی
چه سود کوشش من نیست از نو چون کششی
همه جهان به نو پارند تا تو بار کی
کمال اگر نگزینی ترنج غبغب بار
نپرسمت به خدا کز خیار زار کی
ازو بپرس که معشوق و غمگسار کی
دلا به زلف پریشان بار بار بگوی
که بیقرار توام من تو بیقرار کی
شکسته حالی و افتادگی چه می بینی
نگاه کن که شب و روز در کنار کی
ز پیش چشم گذر می کنی سراندازان
بدین شمایل خوش سرو جویبار کی
ربود دل خط و زلفت به نقشه های غریب
غریب نقش و نگارا بگو نگار کی
چه سود کوشش من نیست از نو چون کششی
همه جهان به نو پارند تا تو بار کی
کمال اگر نگزینی ترنج غبغب بار
نپرسمت به خدا کز خیار زار کی