عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
شحنهٔ عشق می‌کشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنهٔ عشق ره زند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پاره‌ها
جانب دیده پاره‌یی رفت از آن مصادره
عشق شهی‌‌ست چون قمر، کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر، نیست زیان مصادره
هرچه برد مصادره از تن عاشقان گرو
باز رسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین، جمله به باغ وادهد
آنچه زباغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین، باز دهد قماش مه
هرچه زماه می‌ستد دورزمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبح دمی ندا کند، باز ستان مصادره
نور سحر بریخته، زنگیکان گریخته
گرچه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه می‌خواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایت‌ها؟ کجا شد آن حکایت‌ها؟
کجا شد آن گشایش‌ها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته‌‌ست در عالم که جوینده‌‌ست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش می‌نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بوده‌‌ست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
یکی ماهی همی‌بینم، برون از دیده در دیده
نه او را دیده‌یی دیده، نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بی‌خود
ازان دم که نظر کردم دران رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
زمن دیوانه تر گشتی، زمن بتر بشوریده
قدم آیینهٔ حادث، حدث آیینهٔ قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس، که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه باران‌ها بباریده
قمررویان گردونی، بدیده عکس رخسارش
خجل گشته ازان خوبی، پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت، سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت، بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست؟ شمس الدین
شه تبریز و خون من درین گفتن بجوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او، چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی در شد، همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌یی بر شد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی، چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی، یکی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی، سر هر نفس می‌کوبی
پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا، که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می‌ریزی برای جان می خواره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
سراندازان همی‌آیی، نگارین جگرخواره
دلم بردی، نمی‌دانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت، کزاول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بی‌چون را، کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش، که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش، برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من، فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد، که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین، به قصد این دل مسکین
بزن، که زخم بردارد، چه باید کرد، بیچاره
دلم شد جای اندیشه ویا دکان پر شیشه
بگو ای شمس تبریزی، دلت سنگ است یا خاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۸
زهی بزم خداوندی، زهی می‌های شاهانه
زهی یغما که می‌آرد شه قفچاق ترکانه
دلم آهن همی‌خاید ازان لعلین لبی که او
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هران جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون
کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه؟
چو او طره برافشاند سوی عاشق، همی‌داند
که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طره‌های او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته‌اند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری درکن درین خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی؟
وگر آن مشک نگشاد او، چرا پر گشت پیمانه؟
خداوندا درین بیشه، چه گم گشته‌‌ست اندیشه
تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه؟
بیا ای شمس تبریزی، که در رفعت سلیمانی
که از عشقت همه مرغان، شدند از دام و از دانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
سراندازن همی‌آیی زراه سینه در دیده
فسون گرم می‌خوانی، حکایت‌های شوریده
به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده؟
گناه هر دو عالم را به یک توبه فرو شویی
چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده؟
تو را هر گوشه ایوبی، به هر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان، قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان، ندایی کن بدان بستان
که خیز ای مردهٔ کهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر، آبادان
همه رقصان، همه شادان، قضا از جمله گردیده
گزافه این نمی‌لافم، خیالی برنمی بافم
که صد ره دیده‌‌‌‌ام این را، نمی‌گویم ز نادیده
کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم، رفتم
صدق گو، گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن بشنو ای ناطق، غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جویان، بود مطلب ستیزیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، در مرده زد او شوری
معذورم، آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی، ای سرکهٔ پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران، ای گربهٔ پژمرده
هم رنگ دل من شو، زیرا که نمی‌شاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن، دررو به حریم دل
کندر حرمین دل، نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
یا رب چه کس است آن مه، یا رب چه کس است آن مه
کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی، چه عجب چاهی
صد یوسف کنعانی، اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد؟
کو دیده ربودستش وان چاه میان ره
آن کس که ربود از رخ، مر کاه ربایان را
انصاف بده آخر، با او چه کند یک که؟
زنهار، نگه دارید زان غمزه زبان‌ها را
کو مست بود خفته، از حال همه آگه
شطرنج همی‌بازد با بنده و این طرفه
کندر دو جهان شه او، وز بنده بخواهد شه
جان بخشد و جان بخشد، چندانک فناها را
در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
او جان بهاران است، جان‌هاست درختانش
جان‌ها شود آبستن، هم نسل دهد، هم زه
هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد، هم آینه گوید خه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
من بی‌خود و تو بی‌خود، ما را که برد خانه؟
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بی‌صحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی‌لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی‌دل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
از انبهی ماهی، دریا پنهان گشته
انبه شده قالب­ها تا پردهٔ جان گشته
از فرقت آن دریا، چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا، آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا، نی این و نه آن بوده
بر ساحل این خشکی، این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا، ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا، برخاست یکی صورت
وان غمزه‌‌اش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
سوگند به جان دل، کان کار چنان گشته
از غمزهٔ غمازی، وز طرفهٔ بغدادی
دل گشته چنان شادی، جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
در پختن این شیران، تا مغز پزان گشته
از شعلهٔ آن بیشه، تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه، بی‌جا و مکان گشته
گرمابهٔ روحانی، آوخ چه پری خوان است
وین عالم گورستان، چون جامه کنان گشته
از بهر چنین سری، در سوسن­ها بنگر
دستوری گفتن نی، سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی، درتافته از روزن
تا آنچه نیارم گفت، چون ماه عیان گشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
دیدم رخ ترسا را، با ما چو گل اشکفته
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بی‌نقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بی‌دل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بی‌چون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده
اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده
باد تو درختم را در رقص درآورده
یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده
دانی که درخت من، در رقص چرا آید
ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده
از برگ نمی‌نازد، وز میوه نمی‌یازد
ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
آن یار غریب من، آمد به سوی خانه
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن می‌بین، وی گوش سخن می‌چین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بی‌صرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دویی نبود
خواهی که یکی گردد؟ بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان دربند مدارم، جان
زین بیش نمی‌باشم، چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دل من گم شد
رو با دگری می‌گو، من نشنوم افسانه
من دانهٔ افلاکم، یک چند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که می‌دانی
یک مشت برافشانی زانبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست بگو مطلق، این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این، یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
بی‌برگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
ای دل به کجایی تو، آگاه هیی یا نه
از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی، در نور چنان ماهی
خط در دو جهان درکش، چه جای یکی خانه؟
در دولت سلطانی، گر یاوه شود جانی
یک جان چه محل دارد، در خدمت جانانه؟
گر جان بداندیشت، گوید بد شه پیشت
ده بر دهن او زن، تا کم کند افسانه
یک دانه به یک بستان، بیع است، بده، بستان
وان گاه چو سرمستان، می‌گو که زهی دانه
شاهی نگری خندان، چون ماه و دو صد چندان
بی ناز خوشاوندان، بی‌زحمت بیگانه
شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید
آن باز بود عرشی، بر عرش کند لانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه
کاستیزه همی‌گیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل، زیرا که من مسکین
بی‌صورت او هستم، چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم، شب خواب نمی‌دانم
تا او نشود با من هم خانه و هم خوابه
حسن تو و عشق من، در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب، آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه، هم صوفی و هم خرقه
هم بندهٔ بیچاره، هم خواجهٔ نسابه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
امروز من و باده، وان یار پری زاده
احسنت زهی شاهد، شاباش زهی باده
بازیم یکی عشقی، در زیر گلیمی نه
بر حلقهٔ هر جمعی، بررستهٔ هر جاده
این حلقهٔ زرین را در گوش درآویزم
یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده
عشق من و روی تو، از عهد قدم بوده‌ست
روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
ای بر سر بازاری، دستار چنان کرده
رو با دگران کرده، ما را نگران کرده
ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب
وان خلوت چون شکر، یا لب شکران کرده
با صدق ابوبکری، چون جمله همه مکری؟
کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد، تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده
جان شد چو کبوتر، جان زوتر هله، زوتر، جان
ای تن تنتن کرده، تن را همه جان کرده
از عشق شب زلفت، آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت، خورشید فغان کرده
ای دفتر هر سری، شمس الحق تبریزی
ای طرفهٔ بغدادی، ما را همدان کرده