عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - دوری
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴
جانا نظری فرما کزجان رمقی ماندست
و اکنون غم کارم خور کاخر نسقی ماندست
از شرم رخ چون مه و انعارض گلرنگت
مه در کلفی رفته گل در عرقی ماندست
کردی بدلم دعوی وان نیز فدا کردم
زین بیش سخن باشد؟ بر بنده حقی ماندست؟
بی روی دلاویزت در هجر غم انگیزت
دلرا اثری خود نیست جانرا رمقی ماندست
گر سیم وزرم کمشد از من زچه برگشتی
در هجر توام پردر زرین طبقی ماندست
روزی دو سه نیک و بد درد سر ما میکش
کز دفتر عمر ما خود یک ورقی ماندست
و اکنون غم کارم خور کاخر نسقی ماندست
از شرم رخ چون مه و انعارض گلرنگت
مه در کلفی رفته گل در عرقی ماندست
کردی بدلم دعوی وان نیز فدا کردم
زین بیش سخن باشد؟ بر بنده حقی ماندست؟
بی روی دلاویزت در هجر غم انگیزت
دلرا اثری خود نیست جانرا رمقی ماندست
گر سیم وزرم کمشد از من زچه برگشتی
در هجر توام پردر زرین طبقی ماندست
روزی دو سه نیک و بد درد سر ما میکش
کز دفتر عمر ما خود یک ورقی ماندست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باز مرا عشق گریبان گرفت
باز دلم دامن جانان گرفت
عشق بتان آفت جان و دلست
وای برای کو پی ایشان گرفت
سرو بدید آن قد و حیران بماند
ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت
گفتم اگر دل ببرد باک نیست
آه که دل برد و پی جان گرفت
باک ندارد ز سر زلف او
دل چو ره آن لب خندان گرفت
کز ظلمات ایچ نیندیشد آن
کش هوس چشمه حیوان گرفت
گفتم مردم ز غم عشق گفت
ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت
قصه چه خوانم بمن آن کرد دوست
که دشمن انگشت بدندان گرفت
باز دلم دامن جانان گرفت
عشق بتان آفت جان و دلست
وای برای کو پی ایشان گرفت
سرو بدید آن قد و حیران بماند
ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت
گفتم اگر دل ببرد باک نیست
آه که دل برد و پی جان گرفت
باک ندارد ز سر زلف او
دل چو ره آن لب خندان گرفت
کز ظلمات ایچ نیندیشد آن
کش هوس چشمه حیوان گرفت
گفتم مردم ز غم عشق گفت
ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت
قصه چه خوانم بمن آن کرد دوست
که دشمن انگشت بدندان گرفت
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
یک بار که لعل او سخن گفت
بنگر که چه نغز و دلشکن گفت
هر سرد که دشمنی نگوید
امروز بدوستی بمن گفت
صد بار دروغ کرد وعده
وانگاه مرا دروغ زن گفت
من این نه ازو شنیده ام کاین
آن نرگس مست تیغ زن گفت
نی نی که هر آنچه گفت با من
حقا که بجای خویشتن گفت
گر خود همه کفر گفت دلبر
آخر نه بدان لب و دهن گفت؟
گشتست فراخ تنگ شکر
تا شکر تنگ او سخن گفت
بنگر که چه نغز و دلشکن گفت
هر سرد که دشمنی نگوید
امروز بدوستی بمن گفت
صد بار دروغ کرد وعده
وانگاه مرا دروغ زن گفت
من این نه ازو شنیده ام کاین
آن نرگس مست تیغ زن گفت
نی نی که هر آنچه گفت با من
حقا که بجای خویشتن گفت
گر خود همه کفر گفت دلبر
آخر نه بدان لب و دهن گفت؟
گشتست فراخ تنگ شکر
تا شکر تنگ او سخن گفت
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برم امشب که آن سروسهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تماشا میکنم از دور هرکسی دلبری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یاری که رخش ماه و قدش سرو روان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
چون دیدمش از دور بدانشکل و بدان قد
گفتم که جفاکار بود راست چنان بود
فی الجمله مرا زیروزبر کرد که در عشق
من سست عنان بودم و او سخت کمان بود
گر هیچ ننالم زغمش گوید خاموش
انصاف بده خامش ازین بیش توان بود
در من نگرد ناگه یعنی که ندانم
گوید چه رسید او را بیچاره جوان بود
زودا که بانگشت بهم باز نمایند
کاین گور فلانست که دربند فلان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
چون دیدمش از دور بدانشکل و بدان قد
گفتم که جفاکار بود راست چنان بود
فی الجمله مرا زیروزبر کرد که در عشق
من سست عنان بودم و او سخت کمان بود
گر هیچ ننالم زغمش گوید خاموش
انصاف بده خامش ازین بیش توان بود
در من نگرد ناگه یعنی که ندانم
گوید چه رسید او را بیچاره جوان بود
زودا که بانگشت بهم باز نمایند
کاین گور فلانست که دربند فلان بود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جورها کان شوخ دلبر میکند
از دلم هر لحظه سر بر میکند
هر زمانی عشوه دیگر دهد
وین دل سرگشته باور میکند
با مه اندر حسن پهلو میزند
جور با گردون برابر میکند
جان ز دستش در رکاب آورد پای
دل ز جورش خاک بر سر میکند
من بر غم دشمنان گویم همی
یارم اکنون جور کمتر میکند
ور نه آنچ او میکند با عاشقان
والله ار در روم کافر میکند
ایدل این چندین شکایت شرط نیست
جور گیر، آخر نه دلبر میکند؟
از دلم هر لحظه سر بر میکند
هر زمانی عشوه دیگر دهد
وین دل سرگشته باور میکند
با مه اندر حسن پهلو میزند
جور با گردون برابر میکند
جان ز دستش در رکاب آورد پای
دل ز جورش خاک بر سر میکند
من بر غم دشمنان گویم همی
یارم اکنون جور کمتر میکند
ور نه آنچ او میکند با عاشقان
والله ار در روم کافر میکند
ایدل این چندین شکایت شرط نیست
جور گیر، آخر نه دلبر میکند؟
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وه که دگرباره عشق دست برآورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟