عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
آنکه ز بی گنه کشی نیست دمی ندامتش
بی گنهی که او شد من بکشم غرامتش
لحظه به لحظه درستم غمزة او قیامتی
می کند وز کاقری نیست غم قیامتش
گو سر زلف او بکش پرده بر آفتاب و مه
تا نفتد به خاک ره سایه سرو قامتش
جان که همیشه داشتی دوست تردد و سفر
دوستی در تو شد داعیة اقامتش
قبله تونی به پارسا چند کنیم اقتدا
زآنکه به قبله خطا نیست روا امامتش
ای به نصیحت آمده پیش ز هوش رفته
رفته ز پیشه عقل او تا نکنی ملامتش
دید کمال در رخت نور خدا معاینه
شیخ که عاشقی کند باشد ازین کرامتش
بی گنهی که او شد من بکشم غرامتش
لحظه به لحظه درستم غمزة او قیامتی
می کند وز کاقری نیست غم قیامتش
گو سر زلف او بکش پرده بر آفتاب و مه
تا نفتد به خاک ره سایه سرو قامتش
جان که همیشه داشتی دوست تردد و سفر
دوستی در تو شد داعیة اقامتش
قبله تونی به پارسا چند کنیم اقتدا
زآنکه به قبله خطا نیست روا امامتش
ای به نصیحت آمده پیش ز هوش رفته
رفته ز پیشه عقل او تا نکنی ملامتش
دید کمال در رخت نور خدا معاینه
شیخ که عاشقی کند باشد ازین کرامتش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش
چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش
بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او
شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش
آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز
در می یابند مکر و غمزة صید افکنش
پیرهن در بر نگیرد آن بدن جز با خیال
در می یابند مکر و غمزة صید افکنش
زلف را گفتم ببر نشنید بر عاشق چه جرم
گر رود سرها به باد از هر طرف بر گردنش
دامن زلفش گرفتم وقت قتل آن غمزه گفت
خونبهای خود گرفتی چون گرفتی دامنش
عکس شمشیرت پس از کشتن گر افتد برکمال
جان زه اول تیزتر آید به سر وقت تنش
چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش
بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او
شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش
آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز
در می یابند مکر و غمزة صید افکنش
پیرهن در بر نگیرد آن بدن جز با خیال
در می یابند مکر و غمزة صید افکنش
زلف را گفتم ببر نشنید بر عاشق چه جرم
گر رود سرها به باد از هر طرف بر گردنش
دامن زلفش گرفتم وقت قتل آن غمزه گفت
خونبهای خود گرفتی چون گرفتی دامنش
عکس شمشیرت پس از کشتن گر افتد برکمال
جان زه اول تیزتر آید به سر وقت تنش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دارد به سجده شبها به روی بر زمینی
بنگر که نور طاعت می تابد از جبینش
در حسن دارد آنی از لطف هم دهانی
چندانکه باز جونی آن هست و نیست اینش
آن لب به آستین ها چون پاک کردی
نقل و شکر شد آنجا ریزان ز آستینش
از می دانی چراست همدم خال و خطش به لبها
و برخاستند او را بردند عقل و دینش
میکرد جان عاشق بر دلبران گرانی
بگذاشتند او را بردند عقل و دینش
بی تو کجا بت چین یک جا قرار گیرد
گر دست و پا ببندند صورتگران چینش
خون کمال گفتی ریزم به خاک این در
جا در بهشت سازد گر می کشی چنینش
بنگر که نور طاعت می تابد از جبینش
در حسن دارد آنی از لطف هم دهانی
چندانکه باز جونی آن هست و نیست اینش
آن لب به آستین ها چون پاک کردی
نقل و شکر شد آنجا ریزان ز آستینش
از می دانی چراست همدم خال و خطش به لبها
و برخاستند او را بردند عقل و دینش
میکرد جان عاشق بر دلبران گرانی
بگذاشتند او را بردند عقل و دینش
بی تو کجا بت چین یک جا قرار گیرد
گر دست و پا ببندند صورتگران چینش
خون کمال گفتی ریزم به خاک این در
جا در بهشت سازد گر می کشی چنینش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
دال زلف و الف قامت و بیم دهنش
هرسه دامند و بدان صید جهانی چو منش
نتوانست نبا را ز میانش پوشید
آن قبا بود و بریده به ند پیرهنش
با همه دامن پاکیزه چو گل جز به خیال
پیرهن نیز نپارست به سودن بدنش
زآن لب پر ز شکر لطف می بارد و حسن
که بپرورده خط او به نبات حسنش
گونیا غنچه به آن لب ز لطافت دم زد
که دهان خرد کند باد صبا از زدنش
با تو هر سرو که از ناز به دعوی افتد
باغبانان سوی آتش بکشند از چمنش
عالمی روی نهادند به گفتار کمال
که خیالات لطیف است در آب سخنش
هرسه دامند و بدان صید جهانی چو منش
نتوانست نبا را ز میانش پوشید
آن قبا بود و بریده به ند پیرهنش
با همه دامن پاکیزه چو گل جز به خیال
پیرهن نیز نپارست به سودن بدنش
زآن لب پر ز شکر لطف می بارد و حسن
که بپرورده خط او به نبات حسنش
گونیا غنچه به آن لب ز لطافت دم زد
که دهان خرد کند باد صبا از زدنش
با تو هر سرو که از ناز به دعوی افتد
باغبانان سوی آتش بکشند از چمنش
عالمی روی نهادند به گفتار کمال
که خیالات لطیف است در آب سخنش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش
سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است
ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش
خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان
زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش
گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز
چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش
پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال
زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش
سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است
ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش
خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان
زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش
گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز
چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش
پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال
زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
رفت بار من و بگذاشت مرا با دل ریش
آشنا ناشده بیگانه شد از عاشق خویش
نوش ناکرده هنوز از می وصلش جا می
خوردم از فرفت او بر دل ریش این همه نیش
قاصدی کو که بیارد خبر از آمدنش
تا فرستم بر او جان و دل رفته ز پیش
اگر تکبر کند و تازه به من می رسدش
ارزانکه او محتشم است و من مسکین درویش
آن کمان گوشه ابرو چه بلائیست زهی
که برآورد مرا راست چو تیر از همه کیش
جای آنست کز اندیشه دوری تو باز
سر بر آرد به جنون عقل من دور اندیش
جمع بود از تو پراکنده دلیهای کمال
باز رفتی و پراکنده نمک بر سر ریش
آشنا ناشده بیگانه شد از عاشق خویش
نوش ناکرده هنوز از می وصلش جا می
خوردم از فرفت او بر دل ریش این همه نیش
قاصدی کو که بیارد خبر از آمدنش
تا فرستم بر او جان و دل رفته ز پیش
اگر تکبر کند و تازه به من می رسدش
ارزانکه او محتشم است و من مسکین درویش
آن کمان گوشه ابرو چه بلائیست زهی
که برآورد مرا راست چو تیر از همه کیش
جای آنست کز اندیشه دوری تو باز
سر بر آرد به جنون عقل من دور اندیش
جمع بود از تو پراکنده دلیهای کمال
باز رفتی و پراکنده نمک بر سر ریش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
رفتی ز برم عاقبت ای شوخ جفا کیش
از دیده برفتی و نرفتی ز دل ریش
در هجر تو چندانکه بدیدیم ز گریه
جز اشک ندیدیم که کاری رود از پیش
گر مینگذاری که سر زلف تو گیرم
بگذار که چون زلف تو گیریم سر خویش
چندان که به گل، خاطر بلبل نگرانست
دارم به جمالت نگرانی من از آن بیش
دی کردم از آن غمزه شکایت به لب او گفت
داری هوس نوش مرنج از الم نیش
تا کی کنی اندیشه آزار دل ما
ای مرهم جانها ز دل ریش بیندیش
بر جان کمال این همه بیداد تو تا کی
شاهان نه پسندند ستم بر دل درویش
از دیده برفتی و نرفتی ز دل ریش
در هجر تو چندانکه بدیدیم ز گریه
جز اشک ندیدیم که کاری رود از پیش
گر مینگذاری که سر زلف تو گیرم
بگذار که چون زلف تو گیریم سر خویش
چندان که به گل، خاطر بلبل نگرانست
دارم به جمالت نگرانی من از آن بیش
دی کردم از آن غمزه شکایت به لب او گفت
داری هوس نوش مرنج از الم نیش
تا کی کنی اندیشه آزار دل ما
ای مرهم جانها ز دل ریش بیندیش
بر جان کمال این همه بیداد تو تا کی
شاهان نه پسندند ستم بر دل درویش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
زهی کشیده کمان ابروی تو تا بن گوش
دمیده سبزة خطت به گرد چشمه نوش
رخ تو شمع شبستان عشق و ما در تاب
لب تو چشمه آب حیات و ما در جوش
کنون که شمع جمالت چراغ حسن افروخت
دگر به طرة مشکین رخ چو ماه مپوش
در آب دیده بدم غرقه دوش تا به میان
گذشت در غمت امروز آبم از سر دوش
کجاست مطرب و ساقی و جام می کاین دم
برآرد از دل مستان صلای نوشا نوش
نهادم از سر مستی عنان تقوی را
ز دست نرگس مست به دست باده فروش
اگر چه در خوشاب است گفت های کمال
ولی چه سود که هرگز نمی کنی در گوش
دمیده سبزة خطت به گرد چشمه نوش
رخ تو شمع شبستان عشق و ما در تاب
لب تو چشمه آب حیات و ما در جوش
کنون که شمع جمالت چراغ حسن افروخت
دگر به طرة مشکین رخ چو ماه مپوش
در آب دیده بدم غرقه دوش تا به میان
گذشت در غمت امروز آبم از سر دوش
کجاست مطرب و ساقی و جام می کاین دم
برآرد از دل مستان صلای نوشا نوش
نهادم از سر مستی عنان تقوی را
ز دست نرگس مست به دست باده فروش
اگر چه در خوشاب است گفت های کمال
ولی چه سود که هرگز نمی کنی در گوش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
سرو دیوانه شدست از هوسی بالایش
می رود آب که زنجیر نهد بر پایش
داشت از آب چو گل آینه در پیش جمال
آب شد آبنه از شرم رخ زیبایش
پیش من قصة عاشق کشی او مکنید
ترسم این بشنوم از دل برود غمهایش
گر برند از پی سوداش سر من چو قلم
بر نراشم سری از نو بکنم سودایش
دهنت دزد دل ماست به او پنهانی
ا گر زبان تو یکی نیست به ما نمایش
زیر پا نا نشود خار رهت خسته ز من
کرده ام چون مژه بر دیده روشن جایش
گفته بی رخ ما کار تو صبرت کمال
این نمی آید ازو کار دگر فرمایش
می رود آب که زنجیر نهد بر پایش
داشت از آب چو گل آینه در پیش جمال
آب شد آبنه از شرم رخ زیبایش
پیش من قصة عاشق کشی او مکنید
ترسم این بشنوم از دل برود غمهایش
گر برند از پی سوداش سر من چو قلم
بر نراشم سری از نو بکنم سودایش
دهنت دزد دل ماست به او پنهانی
ا گر زبان تو یکی نیست به ما نمایش
زیر پا نا نشود خار رهت خسته ز من
کرده ام چون مژه بر دیده روشن جایش
گفته بی رخ ما کار تو صبرت کمال
این نمی آید ازو کار دگر فرمایش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
شوخی که کشد عاشق نزدیک من آریدش
گر خون من از شوخی ریزد بگذاریدش
من که آن روز کز خشم به کف تیغی
گونی بر قیبانت بر بسته بیاریدش
تخمی که ازو روید درد و غم دلداری
تن خاک کنید آنگه در سینه بکاریدش
دارم هوس خالش گوئید به آن لبها
من خاکم و او دانه با من بسپاریدش
ما هست اگرش افتد میلی به بلندیها
بر بام دور چشم من گیرید و بر آریدش
تعلیم دهیمه کینش باز از حسد و او را
سازم به شما دشمن با دوست نداریدش
گر نقش کف پایش بر آب توان بستن
حیف است به خاک ره بر دیده نگاریدش
با آنکه کمال آمد پیشش ز خمی کمتر
در چشم رقیب از خس کمتر مشماریدش
گر خون من از شوخی ریزد بگذاریدش
من که آن روز کز خشم به کف تیغی
گونی بر قیبانت بر بسته بیاریدش
تخمی که ازو روید درد و غم دلداری
تن خاک کنید آنگه در سینه بکاریدش
دارم هوس خالش گوئید به آن لبها
من خاکم و او دانه با من بسپاریدش
ما هست اگرش افتد میلی به بلندیها
بر بام دور چشم من گیرید و بر آریدش
تعلیم دهیمه کینش باز از حسد و او را
سازم به شما دشمن با دوست نداریدش
گر نقش کف پایش بر آب توان بستن
حیف است به خاک ره بر دیده نگاریدش
با آنکه کمال آمد پیشش ز خمی کمتر
در چشم رقیب از خس کمتر مشماریدش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
کسی که دل طرف زلف یار میکشدش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر زلف دراز فکنی از طرف بناگوش
بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری ز منی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ز زاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری ز منی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ز زاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
لب میگزد چو چشم گشایم بدیدنش
خوشتر ز دیدنست مرا لب گزیدنش
لرزان دلمهز بیم جدانیست همچو برگ
ر بنگر ز شاخ لرزه به وقت بریدنش
چندانکه با قدت صفت سرو می کنند
پست است این سخن نتوانم شنیدنش
چون صید از کشیدن دام اوفتد به بند
دام دل است زلف تو خواهم کشیدنش
دل در کمند زلف تو گور میکن اضطراف
صیاد را ز مرغ خوش آبده طپیدنش
در جان چو درد عشق تو آرامگاه ساخت
درمان میادم ار طلیم آرمیدنش
ساکن نکرد گریه ز دل فرقت کمال
سوز کباب کم نشد از خون چکیدنش
خوشتر ز دیدنست مرا لب گزیدنش
لرزان دلمهز بیم جدانیست همچو برگ
ر بنگر ز شاخ لرزه به وقت بریدنش
چندانکه با قدت صفت سرو می کنند
پست است این سخن نتوانم شنیدنش
چون صید از کشیدن دام اوفتد به بند
دام دل است زلف تو خواهم کشیدنش
دل در کمند زلف تو گور میکن اضطراف
صیاد را ز مرغ خوش آبده طپیدنش
در جان چو درد عشق تو آرامگاه ساخت
درمان میادم ار طلیم آرمیدنش
ساکن نکرد گریه ز دل فرقت کمال
سوز کباب کم نشد از خون چکیدنش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
ما به فریاد آمدیم از ناله شبهای خویش
پرسشی میکنز رنجوران شب پیمای خویش
با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع
گر برو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش
من که بیقیمت نرم پیش کسان از خاک راه
خود فروشیها کنم گر خوانیم مولای خویش
تا به بالای بلندت سر فرو آورده ام
سر بلندم راستی از همت والای خویش
سرو بر طرف چمن وقتی به جای خویش بود
تا تو سوی او برفتی او برفت از جای خویش
حسن و زیانی بناگوش ترا زیبد که یافت
خلعت سودای زلفت راست بر بالای خویش
هم به خاک پات کش بر دیده بنشاند کمال
گ ر فرستنی سوی او گردی ز خاک پای خویش
پرسشی میکنز رنجوران شب پیمای خویش
با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع
گر برو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش
من که بیقیمت نرم پیش کسان از خاک راه
خود فروشیها کنم گر خوانیم مولای خویش
تا به بالای بلندت سر فرو آورده ام
سر بلندم راستی از همت والای خویش
سرو بر طرف چمن وقتی به جای خویش بود
تا تو سوی او برفتی او برفت از جای خویش
حسن و زیانی بناگوش ترا زیبد که یافت
خلعت سودای زلفت راست بر بالای خویش
هم به خاک پات کش بر دیده بنشاند کمال
گ ر فرستنی سوی او گردی ز خاک پای خویش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
نشان شیروان دارد سر زلف پریشانش
دلیلی روشن است اینکه چراغی زبر دامانش
هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی
چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش
دل ریش ار چه راز خود ز جان در پرده می دارد
نباشد بر تو پوشیده جراحتهای پنهانش
زفات سرو را خواندم فرو گفنا محالست این
تو باری سوسن این معنی چو میدانی فرو خوانش
بچوگان سر زلفش بگو میکن صبه بازی
ولی زنهار بازی نیست با گوی زنخدانش
به رویت دعوی خوبی چو دامن گیر شد گل را
بدین تهمته نمیداره صبا دست از گریبانش
سر زلف سمن سای تو طاوسی است پنداری
که پایه بسته می دارند در صحن گلستانش
بگو آن سرو قد خوش دار چون من عندلیبی را
که در قرنی بدست آید چومن مرغی خوش الحانش
کمال ار یک سخن زین شعر در خاک عراق افتد
چو مو در عین باریکی بجو در چشم سلمانش
دلیلی روشن است اینکه چراغی زبر دامانش
هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی
چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش
دل ریش ار چه راز خود ز جان در پرده می دارد
نباشد بر تو پوشیده جراحتهای پنهانش
زفات سرو را خواندم فرو گفنا محالست این
تو باری سوسن این معنی چو میدانی فرو خوانش
بچوگان سر زلفش بگو میکن صبه بازی
ولی زنهار بازی نیست با گوی زنخدانش
به رویت دعوی خوبی چو دامن گیر شد گل را
بدین تهمته نمیداره صبا دست از گریبانش
سر زلف سمن سای تو طاوسی است پنداری
که پایه بسته می دارند در صحن گلستانش
بگو آن سرو قد خوش دار چون من عندلیبی را
که در قرنی بدست آید چومن مرغی خوش الحانش
کمال ار یک سخن زین شعر در خاک عراق افتد
چو مو در عین باریکی بجو در چشم سلمانش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
نیستم دسترسی آنکه ببوسم پایش
در برفت وز سر من نرود سودایش
عاشق ار سر دل خویش نیارد به زبان
خود گواهی دهد از حال درون سیمایش
حال بیداری شمع از دل رنجور بپرس
که چه آمد به سر از دیده شب پیمایش
شد چنان گرم به رخسار خود آن شمع چگل
که به پروانه دلان نیست دگر بروایش
جای آنست که چون سایه روڈ سرو ز جای
گر بگویند به بستان صفت بالایش
طوطی از گفته مانند مکرر چند
تا براندیم حدیث از لب شکر خایش
گر قدم رنجه کن آن سرو به سروقت کمال
که سری دارد و خواهد که نهد بر پایش
در برفت وز سر من نرود سودایش
عاشق ار سر دل خویش نیارد به زبان
خود گواهی دهد از حال درون سیمایش
حال بیداری شمع از دل رنجور بپرس
که چه آمد به سر از دیده شب پیمایش
شد چنان گرم به رخسار خود آن شمع چگل
که به پروانه دلان نیست دگر بروایش
جای آنست که چون سایه روڈ سرو ز جای
گر بگویند به بستان صفت بالایش
طوطی از گفته مانند مکرر چند
تا براندیم حدیث از لب شکر خایش
گر قدم رنجه کن آن سرو به سروقت کمال
که سری دارد و خواهد که نهد بر پایش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
بار خرمن سوز ما گو روی گندمگون بپوش
ورنه خواهد سوخت خرمن هر کرا عقل است و هوش
روی گندمگون نمود و جان ما یک جو فروخت
از چه شد بار اینچنین گندم نمای جو فروش
شاهدان از گوشها کردند درها را رها
بر حدیث نازکت بک بک چو بنهادند گوش
صوفی پشمینه پوشته گر به بیند چشم مست
زاهدی از سر نهد گیرد سبوی می بدوش
بسکه رخسار تو دلها برد و بر آتش نهاد
آب در دریای چشم عاشقان آمد به جوش
زلف او عمر است و آن کس یابد آن عمر دراز
کز لبش بر رعد، ہوس آب حیوان کرد نوش
بلبلان بر شاخها کردند زآن بالا حدیث
از درختان چمن برخاست افتان و خروش
نهها خواندی و نشنید از تو هم حرفی کمال
عندلیب از صد ورق بر گفت حال و گل خموش
ورنه خواهد سوخت خرمن هر کرا عقل است و هوش
روی گندمگون نمود و جان ما یک جو فروخت
از چه شد بار اینچنین گندم نمای جو فروش
شاهدان از گوشها کردند درها را رها
بر حدیث نازکت بک بک چو بنهادند گوش
صوفی پشمینه پوشته گر به بیند چشم مست
زاهدی از سر نهد گیرد سبوی می بدوش
بسکه رخسار تو دلها برد و بر آتش نهاد
آب در دریای چشم عاشقان آمد به جوش
زلف او عمر است و آن کس یابد آن عمر دراز
کز لبش بر رعد، ہوس آب حیوان کرد نوش
بلبلان بر شاخها کردند زآن بالا حدیث
از درختان چمن برخاست افتان و خروش
نهها خواندی و نشنید از تو هم حرفی کمال
عندلیب از صد ورق بر گفت حال و گل خموش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
کجا کنند به نیغ از تو عاشقان اعراض
ز شمع باری پروانه کی برد مقراض
بیا که بر تو کم عرض سوز و در نهان
که از طبیب نپوشند خستگان امراض
به لعل و در نکند نسبت آن لب و دندان
که لطف جواهر شناسد از اعراض
دل کدام ریاضت بود قوی تر از آن
تو مستعد نظر شو کمال و قابل فیض
سواد چشم من از گریه شد تر و ابتر
کنون محرر اشکم همی برد به بیاض
چو بوی دوست شنیدیم و کوی او دیدیم
دگر هوای ریاحین چرا کنیم و ریاض
ز شمع باری پروانه کی برد مقراض
بیا که بر تو کم عرض سوز و در نهان
که از طبیب نپوشند خستگان امراض
به لعل و در نکند نسبت آن لب و دندان
که لطف جواهر شناسد از اعراض
دل کدام ریاضت بود قوی تر از آن
تو مستعد نظر شو کمال و قابل فیض
سواد چشم من از گریه شد تر و ابتر
کنون محرر اشکم همی برد به بیاض
چو بوی دوست شنیدیم و کوی او دیدیم
دگر هوای ریاحین چرا کنیم و ریاض
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
کسی که دوست ندارد ز جان ندارد
که جسم دور ز جان از جهان ندارد حظ
حظر چو کوثر است به خلد آب خضر در ظلمات
رواست گر لب ما زان دهان ندارد حظ
چه رنگ از رخ خوبان رقیب را جز جنگ
که باغبان ز گل و گلستان ندارد حظ
نکرده زلف به کف زآن ذقن چه بهره برم
که تشنه از چه بی ریسمان ندارد حظ
خوش آبدش که ببیند تنم رنیم و رفات
مگر پریست که جز استخوان ندارد حظ
نشان خاک درشه پارسا گرفتم بافت
ز سرمه دیده اعمی چنان ندارد حظ
به زاهد این سخن تره اثر نکرد کمال
درخت خشک ز آب روان ندارد حظ
که جسم دور ز جان از جهان ندارد حظ
حظر چو کوثر است به خلد آب خضر در ظلمات
رواست گر لب ما زان دهان ندارد حظ
چه رنگ از رخ خوبان رقیب را جز جنگ
که باغبان ز گل و گلستان ندارد حظ
نکرده زلف به کف زآن ذقن چه بهره برم
که تشنه از چه بی ریسمان ندارد حظ
خوش آبدش که ببیند تنم رنیم و رفات
مگر پریست که جز استخوان ندارد حظ
نشان خاک درشه پارسا گرفتم بافت
ز سرمه دیده اعمی چنان ندارد حظ
به زاهد این سخن تره اثر نکرد کمال
درخت خشک ز آب روان ندارد حظ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
دل چه کند سرو و تماشای باغ
تا بتوانم از همه دارم فراغ
مجلس ما با تو چه محتاج شمع
چون تو نشستی بنشین گو چراغ
سوخته جان همه از داغ و درد
جان من از حسرت آن درد و داغ
زاهد خودبین که همه رنگ و بوست
بوی تو بشنید به چندین دماغ
گرچه دو چشمت دل ما برد اسیر
هیچ نکردیم ز ترکان سراغ
یار کشد باز دلا گفتمت
لیس على المخبر الأ البلاغ
برد دلت هندوی زلفش کمال
باز عجب گر بشود صیده زاغ
تا بتوانم از همه دارم فراغ
مجلس ما با تو چه محتاج شمع
چون تو نشستی بنشین گو چراغ
سوخته جان همه از داغ و درد
جان من از حسرت آن درد و داغ
زاهد خودبین که همه رنگ و بوست
بوی تو بشنید به چندین دماغ
گرچه دو چشمت دل ما برد اسیر
هیچ نکردیم ز ترکان سراغ
یار کشد باز دلا گفتمت
لیس على المخبر الأ البلاغ
برد دلت هندوی زلفش کمال
باز عجب گر بشود صیده زاغ