عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقیا برخیز کاکنون وقت می نوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بیجان بود کو وقت گل میخواره نیست
نو عروس گل ز مهد غنچه میآید برون
بالغ است آری ازین پس جای او گهواره نیست
اینزمان کز خرمی صحرا بهشت آسا شدست
خانه دوزخ گشت بر دل گر دلی از خاره نیست
بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو
از خوشی و خرمی اندر خور نظاره نیست
عزم ثابت دار بر عیش و میی خواه آنچنانک
چون حبابش بر سپهر آبگون سیاره نیست
وقت آن آمد که گوید چون کمال ابن یمین
با پری روئی که چون او دلبری عیاره نیست
در میان سرو و سوسن در ده آن رطل گران
مجلس آزادگانرا از گرانی چاره نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عشقبازی با چو تو معشوق کاری بس خوشست
روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست
تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند
داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
خواهم افکندن سر اندرپای آن زیبا نگار
بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
گر چه ز آن سیمین سرین بارگرانم بر دلست
در زیادت باد تا باشد که باری بس خوشست
نرگس جادوت را مخمور می بینم ولیک
تا چه می خوردست کش در سرخماری بس خوشست
گر چه کشت ابن یمین را انتظار وصل دوست
گر میسر گردد آخر انتظاری بس خوشست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گر چه هر دم ز غمت بر دلم آزاری هست
باشم اغیار اگر جز تو مرا یاری هست
نشود دور ز تیغ تو که هرگز نکند
بلبل اندیشه که اندر پی گل خاری هست
گر خطت هست مزور سزد ایدوست از آنک
خفته در سایه ابروی تو بیماری هست
گنج حسنت بطلب آورم ایدوست بدست
گر چه از هر طرفش غاشیه گون ماری هست
شادی وصل تو گر بهره دل نیست مرا
چه توان کرد غم هجر توأم باری هست
بر خود میندهی بارم و این خوش که مرا
بر دل از سیم سرین تو گرانباری هست
زین پس از ابن یمین گشت دلم فارغ از آنک
شب و روزش ز غم عشق تو دلداری هست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گر دلم بردی بغارت قصد جان باری چراست
ور نخواهی کرد خیری شور و شر باری چراست
بر خراب آباد دل بار فراغ عشق بس
از فراقت بر سر بارم دگر باری چراست
با تو خورشید ار ز بی آبی کند دعوی حسن
پیش رویت خود نمائی چون قمر باری چراست
هر که با قد تو بر سرو سهی چشم افکند
عقل و هوش ار نیستش کوته نظر باری چراست
گر زگرمی دل آهم سرد شد آری رواست
با دماغ خشگم آخر دیده تر باری چراست
چون اثر نگذاشت از من ترکتاز چشم او
اینچنین از حال زارم بیخبر باری چراست
چون نکرد ابن یمین در گردنش طوقی ز دست
بر میان از ساعد غیرش کمر باری چراست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ما چو زلف و چشمت ای مهوش پریشانیم و مست
جام نام و ننگ را بر سنگ قلاشی شکست
گو مکن دیوانه را عاقل نصیحت بهر آنک
هوشیاری ناید از مست صبوحی الست
بر صوامع از صفای رویت ار عکسی فتد
ای بسا غوغا که خیزد از صف اهل نشست
آرزو دارم به تریاق لب جان پرورت
رحم کن چون مار زلف تا بدارت دل بخست
مهر آن ماه کمان ابرونه کار تست لیک
از پشیمانی چه سود اکنون چو تیر از شست جست
دل بسان ماهی بر خاک از آنم می تپد
کآید از یک بند زلف پر خمش پنجاه شست
دل بمهر دیگری ابن یمین دادی ز دست
در جهان گر دیگری همتاش دانستی که هست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هرگز از یاد نخواهد شدنم صحبت دوست
کی فراموش شود چون همه هستی من اوست
بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان
همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست
تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو
راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست
نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم
که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست
گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست
هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست
جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند
آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست
نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین
چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آنها که درین دوران صاحبنظران باشند
چون بر سر کوی او با هم گذران باشند
در مستی عشق او گر باخبرند از خود
نزدیک خبرداران از بیخبران باشند
در بحر غمش غرقم آنها چه خبر دارند
کز لجه این دریا مانده بکران باشند
گر خسرو پرویز است فرهاد زمان گردد
جائیکه درو یکسر شیرین پسران باشند
ای باد بگو با او کز سوختگان خود
بشنو سخنی کایشان صاحبنظران باشند
بر ابن یمین عشقت گر عیب همی دانند
آنها که کنند اینعیب از بیهنران باشند
از طعنه بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بر گل سیراب سنبل را چو جولان میدهد
بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد
مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او
زان چو انفاس مسیحا راحت جان میدهد
تا بماند تازه گلبرگ رخش در باغ حسن
چشمم آبش از هوا چون ابر نیسان میدهد
گر بجانی میفروشد یکنظر جانان من
شاهد حال است روی او که ارزان میدهد
در سر ابن یمین هست آنکه جان پا شد بر او
زنده دل آنکس که جان در پای جا نان میدهد
سهل باشد جان بتلخی دادنم فرهاد وار
گر لب شیرین او بختم بدندان میدهد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
شراب عشق چون در جام کردند
خرد را مست و بی آرام کردند
چه با لذت می ای بود آن که گویی
ز میگون لعل جانان وام کردند
چو نام دلبر از مطرب شنیدند
به کلی ترک ننگ و نام کردند
ز عشقش دست بر دنیا فشاندند
دو عالم را به زیر گام کردند
بماند از رشک دست سرو بر سر
چو یاد سرو سیم اندام کردند
غلام آن رخ و زلفم که گویی
سحر را همنشین با شام کردند
سرشک همچو لعل و روی چون زر
ز حالم خلق را اعلام کردند
کشید ابن یمین بر یاد لعلش
نخستین باده کاندر جام کردند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
صبحدم بادی که از سوی خراسان می دمد
چون دم روح القدس در پیکرم جان می دمد
باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن
کز برای نور چشم پیر کنعان می دمد
چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم
روح پرور چون نسیم باغ رضوان می دمد
می نشاند آتش اندوه دل چون آب رز
باد روح افزای کز خاک خراسان می دمد
باد را خاصیت جان پروری دانی که چیست
ز آن سبب کز کوی چون فردوس جانان می دمد
آن مسیحا دم که انفاسش بود جان بخش از آنک
از میان چشمه سار آب حیوان می دمد
چین زلفش می کند یغما نسیم صبحدم
خوش نفس چون نگهت مشک ختن زان می دمد
بلبل طبع مرا آمد نسیم کوی او
همچو باد صبحگاهی کز گلستان می دمد
می برد جمعیت از ابن یمین یکبارگی
نفحه ای کز چین آن زلف پریشان می دمد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این می طلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که به اول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیم بران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت می لرزد
که مباد از برم آن سرو روان برخیزد
دارد آن رشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او، پیر، جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آن روز که این هم ز میان برخیزد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
راستی خود را سزاوار غرامت می کند
شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش
کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست
دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم
نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
گر نماید رجعتی آنماه شب در منزلم
اختر سر گشته میل استقامت می کند
از دلم بار سفر بر بست صبر بی ثبات
چون همی بنید که غم در وی اقامت می کند
من بمهر و او بکین مایل و زین مشگلتر آنک
سر گرانی آن سبکروح از سئآمت می کند
گو بچشم پر نم ابن یمین رویش ببین
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ساقیا خیز که گل عزم چمن دارد باز
گوهر کام دل اندر صدف جان انداز
مرغ جانرا بده از می پر و بالی که کند
در هوای گل سیراب چو بلبل پرواز
صبحدم نعره بلبل شنو از طرف چمن
بتماشای گلت میدهد از جان آواز
وقت آنست که بر گل دو سه روزی بزنیم
چار تکبیر روان در عقب پنج نماز
زاهدا طعنه مزن بر من ورندی که از آنک
مسجد و میکده یکسانست بر اهل نیاز
من و سودای غم عشق بس این مایه مرا
تو سخن خواه حقیقت شنو و خواه مجاز
آرزو میکندم با تو بخلوت نفسی
کار من جمله نیاز و تو همه بر در ناز
هنرم نیست بجز عشق تو ای بیخبران
پیش محمود مگوئید دگر عیب ایاز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست
من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دل بزنجیر سر زلف تو در بستم باز
من دیوانه و از بند خرد رستم باز
مطلب هوش زمن کز می عشقت قدحی
بهوس خوردم و چون چشم خوشت مستم باز
مستی و عاشقی من همه امروزی نیست
من درین کوی بسی بوده ام و هستم باز
من و تو به ز کجا تا بکجا دورم باد
توبه گر بود ترا مژده که بشکستم باز
دل و جان هر دو گرفتار غمت بود بجهد
دل رها کردم وزو با رمقی رستم باز
من چو چشمان تو بیمار ز آنم که بدل
رگ سودای سر زلف تو پیوستم باز
بارها مار سر زلف تو خستست مرا
وقت تریاق لب تست کزو جستم باز
تا شدی در دلم ایجان جهان صدر نشین
در دل بر همه خوبان جهان بستم باز
در هوای رخ زیبای تو چون ابن یمین
بر سر آتش سودای تو بنشستم باز