عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
درد بی درمان بعالم دردماست
کانچنان سرو روان از ما جداست
محنت ایام و غم های جهان
ز اشتیاق او نصیب جان ماست
کی علاج درد ما داند طبیب
درد و سوز عشق دردم را دواست
در هوایش رفت عمر و همچنان
جان و دل در آرزوی آن لقاست
من فدای آنکه از هستی خویش
نیست گشت و در بقای بی فناست
حیرت اندر حیرت آمد حال ما
هر دمش با ما چو نوعی عشوه هاست
واقف حال اسیری آن کسی است
کو بدرد عشق دایم مبتلاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با درد عشق جانان درمان چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از قید غم جهان شد آزاد
هر کو دل و جان بعشق او داد
برجان خراب عشق بازان
تا چند کند جفا و بیداد
شد نوبت وصل و هجر بگذشت
وارستم ازین غم و شدم شاد
کی بهره بود ز عاشقانت
زاهد که کند ز عشق واداد
هرگز ز کمند زلف جانان
جان و دل ما نگشت آزاد
شد عین شراب آخر کار
آن دل که ز جرعه زدی داد
معشوقه پرست شد اسیری
از زهد دگر کجا کند یاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جان ما بربست رخت و سوی جانان میرود
از می شوق جمالش مست و حیران میرود
طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد
بی سر و سامان سوی جان بهر درمان میرود
دل بکویت گر زدست جور عشق آمد چه شد
چون گدایی داد خواهد پیش سلطان میرود
جان مشتاقم چو وصلش در وصال خویش دید
برسر کوی فنا زان شاد و خندان میرود
گرچه عاشق ناتوان و کوی معشوق است دور
عشق چون غالب بود افتان و خیزان میرود
عاشق بیدل دمادم برسر کوی حبیب
می کشد خواری و از بهر دل و جان میرود
جان شیدای اسیری در طریق عشق دوست
گر چه مست و بیخود آمد خوش بسامان میرود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چون سوز عشقت پایان ندارد
زان درد عاشق درمان ندارد
هرکو نگردد در عشق کافر
در دین عاشق ایمان ندارد
گر خون عاشق بی جرم ریزد
در دین عشقش تاوان ندارد
آنرا که در سر سودای عشق است
گر سود دارد سامان ندارد
آنکو بعشقت جان در نبازد
عاشق نباشد او جان ندارد
گر دل نسازد جان را فدایش
جان گرچه دارد جانان ندارد
دلبر اسیری بسیار دیدم
گر حسن دارد احسان ندارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
تا بکفر زلف تو جان مرا اقرار شد
دل ز ایمان برگرفت و در پی زنار شد
از شراب عشق جانان جان ما چون گشت مست
از خیال زهد و هشیاری دلم بیزار شد
از شراب جام عشقم از ازل مست و خراب
من ازاین مستی نخواهم تا ابد هشیار شد
می نگنجد در جهان جانم ز شادی و نشاط
تا غم عشق تو ما را مونس و غمخوار شد
تا دلم خو با جفای عشق جانان کرده است
در وفای عشق او جان و دلم ایثار شد
تاز لذات دو عالم نگذری مردانه وار
کی توان کی، از لقای دوست برخوردار شد
شد اسیری فارغ و آزاده از دنیا و دین
تا ببزم عشق جانان جان ما را بار شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
چو مهر جمال تو در جلوه بود
ز هر ذره نوعی دگر رو نمود
ز نور تجلی جهان محو شد
صبا چون ز روی تو پرده گشود
ز خورشید تابان برافکن نقاب
نما رو بعاشق برغم حسود
عدم گشت پیدا بنقش حباب
چو موجی برآورد بحر وجود
چو ساقی به رندان می عشق داد
بیک جرعه عقل و هوشم ربود
ببازار عشق تو درباختم
همه دین و دنیا بسودای سود
اسیری ندیدم کسی غیر یار
چو ره یافتم در مقام شهود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
خوش وقت عاشقان که بمعشوق همبرند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زان پیشتر که کون و مکان را ظهور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
حسن تو جلوه کرد و بعالم عیان شد
در جلوه جمال تو رویت نهان شد
آراست یار جلوه نام و نشان بخود
ناگه فکند رخت و دگر بی نشان شد
آئینه خواست یار که بیند جمال خویش
مرآت حسن دوست تمامی جهان شد
مهر جمالش ارچه ز ذرات ظاهر است
لیکن تمام حسن بانسان عیان شد
پیش از ظهور بود منزه ز جسم و جان
ظاهر چو گشت عین همه جسم و جان شد
معشوق و عاشق آینه عشق بوده اند
جز عشق نیست این که هم این و هم آن شد
در بزم وصل دوست اسیری چو راه یافت
در ملک عشق بین که چه صاحب قران شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
دوش جانم در هوای آن خط و رخسار بود
شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود
با وجود روی جان افروز و قددلربات
عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود
مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل
از غم عشق تو جان مجروح و دل افگار بود
چشم جادویت بغمزه می رباید دین و دل
در فسون و مکر این جادو عجب عیار بود
در شب تاریک هجران جان غم فرسوده را
هم خیال وصل جانان مونس و غمخوار بود
زاهد افسرده دل را نیست اقراری بعشق
زان سبب با عاشقانش دایما انکار بود
تا بتابید از جهان مهر جمال نوربخش
هرکه دیدم چون اسیری غرقه انوار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عاشقان تا در میان زنار عشقت بسته اند
همچو ترسایان ز قید کفر و دین وارسته اند
چشم جان تا برجمال روی تو واکرده اند
خانه دل را بروی غیر درها بسته اند
از خود و جمله جهان یکبارگی ببریده اند
تا بدرد و سوز عشقت جان و دل پیوسته اند
در طلبکاری میان تا بسته اند اهل طریق
در مقام جست و جو یکدم ز پا ننشسته اند
طاقت تاب جمالت چون نیاوردند خلق
خویش را در پیچ زلف از هول جان وابسته اند
مردم آلوده نتوانند ره بردن بدوست
پاکبازان در حریم وصل تو شایسته اند
فی المثل در گلشن دنیا اسیری زاهدان
خارو خاشا کند و عشاق جهان گلدسته اند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
نمی دانم بقول حاسدی چند
چرا ببرید از ما یار پیوند
گرفتارم بقید زلف جانان
خلاصی نیست جانم را ازین بند
چو من در عاشقی افسانه گشتم
مده ناصح بعشق او مرا پند
دل دیوانه عاشق به هجران
به امید وصال اوست خرسند
دلا چون رند و مست جام عشقی
به زهد و پارسائی خوش همی خند
بروی عالم افروز تو ای جان
کجا باشد مه و خورشید مانند
اسیری را چه پروای دل و دین
بروی اوست جانش آرزومند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
چو الطاف الهی رهبر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
عاشقان در آتش عشق تو خود را سوختند
تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد
برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند
در دلم تا آتش عشق ترا افروختند
چون ز زیر ابر عزت گشت تابان مهر ذات
در شعاع پرتوش ذرات عالم سوختند
چون اسیری پاکبازان برسر بازار عشق
هر دو عالم را بنقد وصل او بفروختند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
مقصود ز عمرم همه سوزست و غم و درد
شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد
هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش
نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد
درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت
دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد
از آتش عشق است دلا سوزش جانها
گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد
دی پیر خرابات چه خوش گفت بسالک
گر شاهد ما می طلبی در پی ما گرد
عمری بگلستان جهان گشتم و هرگز
در نازکی و لطف ندیدم چو رخت ورد
واله شده در پرتو انوار جمالش
دیگر بجهان نیست اسیری چوتو یک فرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آنان که درد عشق تو برجان گزیده اند
داغی بدل ز آتش شوقت کشیده اند
یک ذره درد عشق بعالم نمی دهند
چون لذت شراب محبت چشیده اند
سودائیان عشق چه دانند زیان و سود
نقد غمت بمایه شادی خریده اند
نارند حسن ماه رخان هیچ در نظر
آنها که پرتوی ز جمال تو دیده اند
از شادی وصال و غم هجر فارغند
در مسند شهود چو خوش آرمیده اند
اهل سماع جامه بصد چاک کرده اند
تا وصف آن جمال ز مطرب شنیده اند
مستان جام شوق ز مستی و بیخودی
از قید هست و نیست اسیری رهیده اند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
آنان که ز درد عشق مستند
از درد خمار عقل رستند
در کوی قدم قدم نهادند
از حادثه حدوث جستند
بردند زکفر ره به ایمان
جانرا چو بزلف یار بستند
آئینه هرکمال و نقصند
چون برزخ نیستند و هستند
درهر دو جهان بلند قدرند
زان رو که بکوی دوست پستند
مشکل که دگر شوند هشیار
چون مست ز باده الستند
گفتند وداع ننگ و ناموس
در کوی قلندری نشستند
گفتند بزهد شهره در شهر
باآنکه همیشه می پرستند
در صومعه معتکف اسیری
در میکده جام می بدستند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
چو دل در دست عشقش مبتلا شد
چگویم برمن از جورش چه ها شد
چو درد عشق جانم راست درمان
مرا درد تو بهتر از دوا شد
ز مسجد آمدم سوی خرابات
چو لطف دوست ما را رهنما شد
بیک دم رخ نمود و عقل و دین برد
ندانستم دگر باره کجا شد
به عاشق گر چه کرد اول جفاها
در آخر هرجفا با صد وفا شد
ندارد بهره از اسرار خلقت
کسی کو در پی چون و چرا شد
اسیری جام جم دانی چه باشد
دلی کز نور معنی با صفاشد