عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت
دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت
دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد
دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت
زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی
ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت
باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت
هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت
تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر
مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت
عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار
یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت
نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد
خواهی که شود بافته باید دگر انداخت
دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت
دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد
دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت
زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی
ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت
باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت
هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت
تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر
مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت
عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار
یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت
نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد
خواهی که شود بافته باید دگر انداخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
هر که را نقش خط و خال تو در خاطر نیست
گر دم از مشک زند خاطر او عاطر نیست
صورتت مظهر من است ولی این معنی
همچو حسن دگران بر همه کی ظاهر نیست
ساکن کوی تو از دور رخت بیند و بس
باغبانیست که بر برگ گلی قادر نیست
دل شدم ریش مگر حق نمک نشناسد
زآن لب همچو شکر گر به شکر شاکر نیست
هست دلدار به ما حاضر و ناظر همه جا
لیکن از تفرقه بکدم دل ما حاضر نیست
ذکر رندی که در دیر زند باد بخیر
گر به هر جا که قند غیر تو را ذاکر نیست
کرد با وصل قدت هشت خود صرف کمال
هم کان به تو معروف بود قاصر نیست
گر دم از مشک زند خاطر او عاطر نیست
صورتت مظهر من است ولی این معنی
همچو حسن دگران بر همه کی ظاهر نیست
ساکن کوی تو از دور رخت بیند و بس
باغبانیست که بر برگ گلی قادر نیست
دل شدم ریش مگر حق نمک نشناسد
زآن لب همچو شکر گر به شکر شاکر نیست
هست دلدار به ما حاضر و ناظر همه جا
لیکن از تفرقه بکدم دل ما حاضر نیست
ذکر رندی که در دیر زند باد بخیر
گر به هر جا که قند غیر تو را ذاکر نیست
کرد با وصل قدت هشت خود صرف کمال
هم کان به تو معروف بود قاصر نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
هرگز ز جان من غم سودای او نرفت
وز خاطر شک تمنای او نرفت
آن دل سیاه باد که سودای او نپخت
وان سر بریده باد که در پای او نرفت
با این همه جفا که دل از دست او کشید
سودای دوستی ز سویدای او نرفت
آمد عروس گل به چمن با هزار حسن
وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت
پیک نفس که مژده رسان حیات اوست
بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت
مسکین کمال در سر غوغای عشق شد
وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت
وز خاطر شک تمنای او نرفت
آن دل سیاه باد که سودای او نپخت
وان سر بریده باد که در پای او نرفت
با این همه جفا که دل از دست او کشید
سودای دوستی ز سویدای او نرفت
آمد عروس گل به چمن با هزار حسن
وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت
پیک نفس که مژده رسان حیات اوست
بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت
مسکین کمال در سر غوغای عشق شد
وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
هزار شکر که آن چشم پر خمارم کشت
وگرنه حسرت آن خواست زار زارم کشت
پر واجب است به هر گشتن توأم شکری
هزار شکر که چشمت هزار بارم کشت
دعای زندگیم گو مکن کس از یاران
بس است زندگی من همین که بارم کشت
شب فراق بشارت بکشتنم دادی
چه منت است ز نو کآن شب انتظار کشت
گرم تو دل ندهی چون رهم ز دست رقیب
که جز به سنگ من آن مار را ندارم کشت
ز پیچ و تاب چو دامی که صید را بکشد
درون هر گره آن زلف ثا بدارم کشت
نرفت آب خوشی بی لبش به حلق کمال
مگر دمی که به شمشیر آبدارم کشت
وگرنه حسرت آن خواست زار زارم کشت
پر واجب است به هر گشتن توأم شکری
هزار شکر که چشمت هزار بارم کشت
دعای زندگیم گو مکن کس از یاران
بس است زندگی من همین که بارم کشت
شب فراق بشارت بکشتنم دادی
چه منت است ز نو کآن شب انتظار کشت
گرم تو دل ندهی چون رهم ز دست رقیب
که جز به سنگ من آن مار را ندارم کشت
ز پیچ و تاب چو دامی که صید را بکشد
درون هر گره آن زلف ثا بدارم کشت
نرفت آب خوشی بی لبش به حلق کمال
مگر دمی که به شمشیر آبدارم کشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هوس بار گر آزار دل افگار است
نخورد غم دل انگار که با آن یار است
شب وصلت سخن از صبر نگویم که کم است
فتنه شوق چه گویم به تو چون بسیار است
نکند عاشق تالانت ز غم روی تو خواب
عندلیب از هوس گل همه شب بیدار است
از توأم هر شرف و قدر که می باید هست
قیمتی نیست مرا پیش تو این مقدار است
روز وصل توأم از بهر نثار قدمت
کاش سر نیز در میبود چو چشمم چار است
گر چه دیدار تو صد بار شود دیده مرا
دیده را بار دگر آرزوی دیدار است
صوفیان مست شدند از سخنان تو کمال
که در انفاسی تو بوی سخن عطار است
نخورد غم دل انگار که با آن یار است
شب وصلت سخن از صبر نگویم که کم است
فتنه شوق چه گویم به تو چون بسیار است
نکند عاشق تالانت ز غم روی تو خواب
عندلیب از هوس گل همه شب بیدار است
از توأم هر شرف و قدر که می باید هست
قیمتی نیست مرا پیش تو این مقدار است
روز وصل توأم از بهر نثار قدمت
کاش سر نیز در میبود چو چشمم چار است
گر چه دیدار تو صد بار شود دیده مرا
دیده را بار دگر آرزوی دیدار است
صوفیان مست شدند از سخنان تو کمال
که در انفاسی تو بوی سخن عطار است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ عقل خرده بین نقش دهانت در نیافت
در میان ما کی روز میانت در نیافت
جادوی استاد چندانی که در خود باز جست
چشم بندیهای چشم ناتوانت در نیافت
رند صاحب ذوق ہی میهای رنگین تر ز لعل
لذت لبهای شیرین تر ز جانت در نیافت
در علاج درد ما زحمت چه میبینه طبیب
چون مزاج عاشقان جان فشانت در نیافت
از تو روی دولتی هرگز به بیداری ندید
دیده بختی که خاک آستانت در نیافت
کی حریم حرمت را بافت نتوانست در
تا دل درویش دور از خان و مائت در نیافت
نشه ب جان داد پر غاک سر کویت کمال
دولت بوسیدن پای مگانت در تبافت
در میان ما کی روز میانت در نیافت
جادوی استاد چندانی که در خود باز جست
چشم بندیهای چشم ناتوانت در نیافت
رند صاحب ذوق ہی میهای رنگین تر ز لعل
لذت لبهای شیرین تر ز جانت در نیافت
در علاج درد ما زحمت چه میبینه طبیب
چون مزاج عاشقان جان فشانت در نیافت
از تو روی دولتی هرگز به بیداری ندید
دیده بختی که خاک آستانت در نیافت
کی حریم حرمت را بافت نتوانست در
تا دل درویش دور از خان و مائت در نیافت
نشه ب جان داد پر غاک سر کویت کمال
دولت بوسیدن پای مگانت در تبافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
یاد بوس چون منی حیف است کآید بر زبانت
نیک گفتی نیک پیش آ، تا ببوسم آن دهانت
زاهد پر خواره می شد دم به دم لاغر میانتر
ا گر دل او گه گهی میرفت در فکر مانت
زآن دهان و زآن میان خواهد دلم پرسد نشانی
بی نشان از بی نشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لبلة المعراج زلفت بر گذشته
در میان قاب قوسیتم فکنده ست ابروانت
سر به هر در میزنیم شاید در آری سر از آن در
اینهمه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یکدم مجالم ده که تا آن لب پیوسم
گفت پرهیز کن کاین انگین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از در اشکت
میچکد درهای گوناگون از لفظ در فشانت
نیک گفتی نیک پیش آ، تا ببوسم آن دهانت
زاهد پر خواره می شد دم به دم لاغر میانتر
ا گر دل او گه گهی میرفت در فکر مانت
زآن دهان و زآن میان خواهد دلم پرسد نشانی
بی نشان از بی نشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لبلة المعراج زلفت بر گذشته
در میان قاب قوسیتم فکنده ست ابروانت
سر به هر در میزنیم شاید در آری سر از آن در
اینهمه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یکدم مجالم ده که تا آن لب پیوسم
گفت پرهیز کن کاین انگین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از در اشکت
میچکد درهای گوناگون از لفظ در فشانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بار بر خوان ملاحت نمک خوبان است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
دل که شد زآن زلف سودانی مزاج
نیستش غیر از تو معجون علاج
زهر ناب از دست تو عذب فرات
بی تو آب زندگی ملح اجاج
زلفت از دامن فشاند آن خاک پای
نیست آری مشک را در چین رواج
راز حسنت چون بپوشاند دلم
کی شود مصباح پنهان در زجاج
آن رخ از خویان برد شطرنج حسن
گرچه باشد هر یکی را رخ زعاج
خاک پایت بر سرم تاج کی است
این چنین سر کی بود محتاج تاج
دست سلطانان نمی بوسد کمال
نیست سلطان را به درویش احتیاج
نیستش غیر از تو معجون علاج
زهر ناب از دست تو عذب فرات
بی تو آب زندگی ملح اجاج
زلفت از دامن فشاند آن خاک پای
نیست آری مشک را در چین رواج
راز حسنت چون بپوشاند دلم
کی شود مصباح پنهان در زجاج
آن رخ از خویان برد شطرنج حسن
گرچه باشد هر یکی را رخ زعاج
خاک پایت بر سرم تاج کی است
این چنین سر کی بود محتاج تاج
دست سلطانان نمی بوسد کمال
نیست سلطان را به درویش احتیاج
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
اگر آن غمزه خواهد ز ترکان خراج
چو زلفته بگردن بیارند باج
میارید گو ناز اینجا و حسن
که زیره به کرمان ندارد رواج
مفرح لب تست و بس گره مرا
به سودای خط خشک گردد مزاج
مداوای زاهد چه سود ای حکیم
که شخصیست بس ناخوش و بی علاج
نشد مهر آن لب ازین دل برون
ترشح نفرمود می از زجاج
چه بوسم شب وصل دست رقیب
ندارد غنی با گدا احتیاج
به چشم حقارت مبین در کمال
که آزاده شابت بی تخت و تاج
چو زلفته بگردن بیارند باج
میارید گو ناز اینجا و حسن
که زیره به کرمان ندارد رواج
مفرح لب تست و بس گره مرا
به سودای خط خشک گردد مزاج
مداوای زاهد چه سود ای حکیم
که شخصیست بس ناخوش و بی علاج
نشد مهر آن لب ازین دل برون
ترشح نفرمود می از زجاج
چه بوسم شب وصل دست رقیب
ندارد غنی با گدا احتیاج
به چشم حقارت مبین در کمال
که آزاده شابت بی تخت و تاج
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
چو شمع روز بر افروخت از نسیم صباح
بریز باده گلگون در آبگون اقداح
ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح
حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
مردان خرابات بین که از سر شوق
به وصل دختر رز تازه کرده اند نکاح
تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام
که هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
فروغ شمع جمال نو مشرق الانوار
طلوع کوکب حسن تو فالح الاصباح
رخ و آب کشاف حسن را تفسیر
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
حدیث قامت نو گر مؤذنان شنوند
به عمر خویش نیایند بعد از این به فلاح
به بوی صبح وصالت کمال دلشده را
حدیث زلف و رخ تست ورد شام و صباح
بریز باده گلگون در آبگون اقداح
ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح
حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
مردان خرابات بین که از سر شوق
به وصل دختر رز تازه کرده اند نکاح
تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام
که هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
فروغ شمع جمال نو مشرق الانوار
طلوع کوکب حسن تو فالح الاصباح
رخ و آب کشاف حسن را تفسیر
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
حدیث قامت نو گر مؤذنان شنوند
به عمر خویش نیایند بعد از این به فلاح
به بوی صبح وصالت کمال دلشده را
حدیث زلف و رخ تست ورد شام و صباح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
خطت که بر خط یاقوت بنهم ترجیح
نوشته انه بران لعل لب که انت ملیح
به لوح عارض نو آن خط دگر گویی
کشیده خامه قدرت که البیاض صحیح
نمی بریم شکایت ز خط و خاله بتان
اگر چه غارت جان می کنند و ظلم صریح
هزار درد کنیم از تو به که ناز طبیب
که درد دوست به از شربت هزار مسیح
چگونه وصف تو گویم که غمزة تو بسحر
زده است صد گره از زلف بر زبان فصیح
گراند بگردن تعلقی همه کی کمال
من آن کمند دلاویز و پارسا تسبیح
کوشه که علم نظر زیاده کنی
چرا که علم حسن گفته اند و جهل قبیح
نوشته انه بران لعل لب که انت ملیح
به لوح عارض نو آن خط دگر گویی
کشیده خامه قدرت که البیاض صحیح
نمی بریم شکایت ز خط و خاله بتان
اگر چه غارت جان می کنند و ظلم صریح
هزار درد کنیم از تو به که ناز طبیب
که درد دوست به از شربت هزار مسیح
چگونه وصف تو گویم که غمزة تو بسحر
زده است صد گره از زلف بر زبان فصیح
گراند بگردن تعلقی همه کی کمال
من آن کمند دلاویز و پارسا تسبیح
کوشه که علم نظر زیاده کنی
چرا که علم حسن گفته اند و جهل قبیح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای صبا چند روی بر د جانان گستاخ
در شب تار بر آن زلف پریشان گستاخ
باشد اینها حرکات خنک و بادسری
که در آن روضه کنی گشت شهستان گستاخ
زلف کجدار که با روی نو پهلو نزند
هندوانرا نتوان کرد به ترکان گستاخ
گر برم نام لبت گریه کنان خرده مگیر
این که خودم ساخته بر لب خندان گستاخ
لوح رخسار تو بپیشش همه وقت این عجبست
که بر آمد خط مشکین تو زینسان گستاخ
پارسایان ادب رند ندارند نگاه
دیده ام بیشتر مردم نادان گستاخ
باغ رخسار بتان بهر تماشاست کمال
تبری دست برآن سیب زنخدان گستاخ
در شب تار بر آن زلف پریشان گستاخ
باشد اینها حرکات خنک و بادسری
که در آن روضه کنی گشت شهستان گستاخ
زلف کجدار که با روی نو پهلو نزند
هندوانرا نتوان کرد به ترکان گستاخ
گر برم نام لبت گریه کنان خرده مگیر
این که خودم ساخته بر لب خندان گستاخ
لوح رخسار تو بپیشش همه وقت این عجبست
که بر آمد خط مشکین تو زینسان گستاخ
پارسایان ادب رند ندارند نگاه
دیده ام بیشتر مردم نادان گستاخ
باغ رخسار بتان بهر تماشاست کمال
تبری دست برآن سیب زنخدان گستاخ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
آن پری وش که خطش گوشه مه می فرسود
در من آتش زد و آورد به روی این همه دود
هر چه کم کرد که از مایه روشن رویی
راست کرد آن رخ زیبا و برآن نیز فزود
تا غم او زد انگشت طلب بر دل من
دل غمدیده برویم در شادی نگشود
بی تو وقتی به شبم دیده شدی مایل خواب
گویی آن عهد که شد دیده مرا خوابی بود
سخن باطل حاسد مشنود در حق من
که حدیث از دهن هیچ کسان کی نشنود
چه سعادت به جهانم پس از این دست دهد
که به پای تو دهم بوسه علیرغم حسود
تا کمال از دهن او دل خود باز ستد
گونیا بار دگر از عدم آمد بوجود
در من آتش زد و آورد به روی این همه دود
هر چه کم کرد که از مایه روشن رویی
راست کرد آن رخ زیبا و برآن نیز فزود
تا غم او زد انگشت طلب بر دل من
دل غمدیده برویم در شادی نگشود
بی تو وقتی به شبم دیده شدی مایل خواب
گویی آن عهد که شد دیده مرا خوابی بود
سخن باطل حاسد مشنود در حق من
که حدیث از دهن هیچ کسان کی نشنود
چه سعادت به جهانم پس از این دست دهد
که به پای تو دهم بوسه علیرغم حسود
تا کمال از دهن او دل خود باز ستد
گونیا بار دگر از عدم آمد بوجود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آنجا که وصف گیری آن دلربا کنند
از مشک اگر کنند حدیثی خطا کنند
گر کام اوست ریختن خون عاشقان
آن به که کامش از دل شیدا روا کنند
بیهوده رنج می برد از دست ما طبیب
این درد عشق نیست که آن را دوا کنند
ما را نظر به روی تو بر خط خال نیست
صاحبدلان نظارة صنع خدا کنند
بر گفته کمال فشانند زر چو آب
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
از مشک اگر کنند حدیثی خطا کنند
گر کام اوست ریختن خون عاشقان
آن به که کامش از دل شیدا روا کنند
بیهوده رنج می برد از دست ما طبیب
این درد عشق نیست که آن را دوا کنند
ما را نظر به روی تو بر خط خال نیست
صاحبدلان نظارة صنع خدا کنند
بر گفته کمال فشانند زر چو آب
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آن سرو قد نگر که چه آزاد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آن سرو ناز رفت بگلشن نظر کنید
در باغ گل برآمد و سوسن نظر کنید
گل را ز شوق نکهت آن پیرهن چو من
صد داغ خون به گوشه دامن نظر کنید
آتشکده است جان من از سوز سینه به آه
دودی که بر گذشت ز روزن نظر کنید
با چشم نیز بین نظری بر دهان او
گر ممکن است یکسر سوزن نظر کنید
او دیده ایست روشن اگر برقع افکند
ای عاشقان به دید، روشن نظر کنید
گر بر شما حقیقت جانست ملتمس
از پیرهن لطاقت آن تن نظر کنید
آنها که می کنند لبش آرزو کمال
گر در حلاوت سخن من نظر کنید
در باغ گل برآمد و سوسن نظر کنید
گل را ز شوق نکهت آن پیرهن چو من
صد داغ خون به گوشه دامن نظر کنید
آتشکده است جان من از سوز سینه به آه
دودی که بر گذشت ز روزن نظر کنید
با چشم نیز بین نظری بر دهان او
گر ممکن است یکسر سوزن نظر کنید
او دیده ایست روشن اگر برقع افکند
ای عاشقان به دید، روشن نظر کنید
گر بر شما حقیقت جانست ملتمس
از پیرهن لطاقت آن تن نظر کنید
آنها که می کنند لبش آرزو کمال
گر در حلاوت سخن من نظر کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آن شهسوار خویان بارب چه نام دارد
در حسن و دلربائی لطف تمام دارد
عشان را حلال است اندوه دوست خوردن
خونش حلال بادا آنکو حرام دارد
دل خواهد که گیرد سیم برش در آغوش
بیچاره در سر خود سودای خام دارد
سر آهوی شیر گیرش بر طرف لاله زارش
از بهر صید دلها از مشک دام دارد
مه چون تمام گردد پیوسته در کمالست
زانروی در دل او مهرش مقام دارد
در حسن و دلربائی لطف تمام دارد
عشان را حلال است اندوه دوست خوردن
خونش حلال بادا آنکو حرام دارد
دل خواهد که گیرد سیم برش در آغوش
بیچاره در سر خود سودای خام دارد
سر آهوی شیر گیرش بر طرف لاله زارش
از بهر صید دلها از مشک دام دارد
مه چون تمام گردد پیوسته در کمالست
زانروی در دل او مهرش مقام دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد
یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودم ولی دست نداد
سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی
که نباید همه عمرش ز من دلشده باد
آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد
من ز دست غم او گر چه فتادم از پای
هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد
دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم که منت زود رسانم بمراد
دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال
که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد
یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودم ولی دست نداد
سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی
که نباید همه عمرش ز من دلشده باد
آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد
من ز دست غم او گر چه فتادم از پای
هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد
دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم که منت زود رسانم بمراد
دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال
که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد