عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
از ثبات عشق دایم پا بدامن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم
بر زلال خضر اکنون صد تغافل می زنم
منکه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم
هیچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت
خوشه چین بودم من آنروزیکه خرمن داشتم
روشنی از بزم من دریوزه می کرد آفتاب
در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم
شعله برمی خاست از بیطاقتی و می نشست
من نجنبیدم ز جا تا جا بگلخن داشتم
کی بهر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود
منکه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
همچو ماهی غیرداغم پوششی دیگر نبود
تا کفن آمد همین یک جامه بر تن داشتم
داغ را جز بر کنار زخم ننهادم کلیم
دیده را بر رخنه دیوار گلشن داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
بیدماغم دست رد بر وصل جانان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
فرصتی کو که دوای دل رنجور کنیم
پنبه شیشه می مرهم ناسور کنیم
طمع خام نشد ز آتش حرمان پخته
گر بدوزخ برویم آرزوی حور کنیم
خدمت بزم شراب تو زما می آید
می توانیم که از گریه گزک شور کنیم
از پی کینه ما تیغ به بندد بمیان
ما اگر دست هوس در کمر مور کنیم
زندگی بسکه زبیداد فلک تلخ شده است
خسته به شه را پرسش رنجور کنیم
پرده هرچند فزون جلوه افشا خوشتر
فهم این نکته ز راز دل طنبور کنیم
چاره زاریست بر دلبر مغرور کلیم
نتوانیم چو رامش بزر و زور کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
بدام عشق تو بیدانه مبتلا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
بار ناموسی نداریم از پی دل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی بسر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایلست
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاک سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا بدوش راهبر دائم بمنزل می رویم
یاد ما میکن گهی پربار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدنها زود از دل می رویم
نیست خاشاک وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما کم بساحل می رویم
فیض کوی میفروش این بس کز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آئیم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از تن کنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش کلیم
این حنا تا هست کی از یاد قاتل می رویم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم
خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم
بر روزه قناعت خود صبر می کنیم
گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم
از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم
ما غیردود آتش سودا نمی خوریم
هر کس که دید چاک دلم پاره شد دلش
ما زخم را زتیغ تو تنها نمی خوریم
دایم ز بس به بند گریبان فتاده است
چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خوریم
دست تهی بهمت می جمع کی شود
از منع توبه نیست که صهبا نمی خوریم
پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق
از هیچکس فریب مداوا نمی خوریم
از وضع ناگوار جهان طبع ما کلیم
از بسکه سیر شد غم فردا نمی خوریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم
هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم
در لباس شید زاهد در حرم ره می روند
من درین میخانه بدنامم که ساغر می زنم
عقده مکتوب ما را از گشادن بهره نیست
این گره بیهوده بر بال کبوتر می زنم
جام چون لبریز شد دیگر نمی دارد صدا
با دل پر درد حرف شکوه کمتر می زنم
گه گریبان می درم گه می شکافم سینه را
جستجوئی می کنم خود را بهر در می زنم
می توان گاهی بمکتوبی مرا خورسند کرد
من ز مردی داستان شکوه را سر می زنم
تازه می گردد دلم هرگاه آهی می کشم
هر نفس کز دل کشم دامن بر اخگر می زنم
خودنمائی شیوه من نیست، چون دیوار باغ
گل بدامن دارم اما خار بر سر می زنم
عاقبت بر شمع رویش می زنم خود را کلیم
منکه چون پروانه ام خود را برین در می زنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
باز عید آمد بغل گیری مینا می کنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می کنم
پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان
منعشان تا چند باید، روبصحرا می کنم
همچو خار پا بجای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم
خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه امید را وا می کنم
بسکه بر هم خورده ام سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می کنم
بر سر خوان بلا تنهانخوردم رزق خود
یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم
شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواریست قبض روح مینا می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
خوش آن غیرت که بیخود جانب دلدار می رفتم
دمی کز خویش می رفتم بکوی یار می رفتم
خوش آن خلوتسرا کز اتحاد حسن و عشق آنجا
تو از می مست می گشتی و من از کار می رفتم
وداع با براه او پر و بالست سالک را
زخود در پیش می بودم چو بیرفتار می رفتم
کنون گر گلستان در دامنم باشد نمی بینم
گذشت آن کز پی یک گل بصد گلزار می رفتم
بعزلت عادتی دارم که گر از گوشه خلوت
بگلزارم کسی بردی بپای دار می رفتم
نشانش را ز خود چون یافتم در جستجوی او
بگرد خویشتن گردیده چون پرگار می رفتم
دگر تقریب رفتن چون ببزم او نمی دیدم
برای پرسش آن نرگس بیمار می رفتم
کلیم از یاد کس رفتن اگر در دست من بودی
چون برق از خاطر این چرخ کجرفتار می رفتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
موشکافیها در آن اندام زیبا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
در مطلعی که وصف دهانش بیان کنم
غیر از میان چه قافیه آندهان کنم
چون خودفروش سود زسوا ندیده ایم
گر خاک را بزر بفروشم زیان کنم
خاموشی است ذکر خفی نزد سالکان
کو فرصتی که آن را ورد زبان کنم
پرواز من بسرکشی گل نمی رسد
در سایه نهال مگر آشیان کنم
جان از کدام و دل کدامست از آن دو لب
بگذار تا ببوسه یکی را نشان کنم
خاشاک سیلم از کشش جذبه می روم
نه همچو گرد همرهی کاروان کنم
بر خوان روزگار که نعمت حوادث است
آب ار خورم ملاحظه استخوان کنم
جز بینوائی تو ندارم دگر کلیم
چیزیکه توشه سفر لامکان کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ما تکیه بیاری هوادار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اشکریزان در غمت چون روبهامون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم
که سنگ حادثه داند شمار موی سرم
اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست
که خار پای دوانیده ریشه تا کمرم
هوای بال فشانی بزیر چرخم نیست
چو طایر قفسم گو بریده باش پرم
بهوش خویش چو آیم بگرد او گردم
براه شوق بآخر نمی رسد سفرم
بباغ دهر چو من نیست نخل خوشی ثمری
عبث نگشته هوادار اره و تبرم
ز در بسایه دیوار می کشم خود را
غرور ناز بخواری براند ار زدرم
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم
نیم چو صورت دربند جامه دیبا
لباس فاخرم اشکست و رشته گهرم
اگرچه قرض ز یمن قناعتم نبود
چو وام دار زند اشک دست در کمرم
زخاکساری من هیچ دور نیست کلیم
اگر بخاک بدل گردد آب در گهرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم
که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع
تمام عمر بیکقطره آب سیرابم
ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود
به کیش من که خم تیغ اوست محرابم
نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا
براه شوق عنان بر عنان سیلابم
بدست عشق یکی ساز دلخراشم من
که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم
مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح
زبان بیند کز افسانه می برد خوابم
به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست
گمان برم که خس گردباد گردابم
اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل
در آتشم فکند تا دمی دهد آبم
ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم
همیشه آتش سامان و سیل اسبابم