عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
اقلیم دل به زور مسخر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
سر سودازدگان جنگ به افسر دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تا تیغ او بداد اسیران نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
سرمایه هر شور و شری را چکند کس
دکان بچه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چکند کس
اشک آمد و بینائیم از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چکند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرریرا چکند کس
آئینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بی اثری را چکند کس
هر دم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربدری را چکند کس
آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چکند کس
یاری زخط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چکند کس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زریرا چکند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چکند کس
سرمایه هر شور و شری را چکند کس
دکان بچه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چکند کس
اشک آمد و بینائیم از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چکند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرریرا چکند کس
آئینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بی اثری را چکند کس
هر دم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربدری را چکند کس
آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چکند کس
یاری زخط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چکند کس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زریرا چکند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چکند کس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ماست همان
ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش
یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود
نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش
مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است
ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش
پاره دل گره رشته اشکست کلیم
این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ماست همان
ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش
یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود
نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش
مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است
ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش
پاره دل گره رشته اشکست کلیم
این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
که دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش
کشد ز آئینه بیرون عکس را مژگان گیرایش
ره عشق ار بسر آید ندارد راه بیرون شد
بساحل گر رسد کشتی همان دریا بود جایش
بقتلم غمزه خونریز را همدست مژگان کن
چه سود از تیغ تنها گر نباشد کارفرمایش
همه رنگینی اشکم، همه رعنائی آهم
زعکس آن گل رودان و یاد نخل بالایش
کند قمری خیال سرو و بر خاک آشیان بندد
بهر جا سایه افتد بر زمین از قد رعنایش
سیه روزی باین خوش طالعی هرگز نمی باشد
بکام دل چه خوش پیچیده زلفش بر سراپایش
کلیم اندر ره عشقش بغارت داد سرمایه
نماند هیچ با او غیرخاری چند در پایش
کشد ز آئینه بیرون عکس را مژگان گیرایش
ره عشق ار بسر آید ندارد راه بیرون شد
بساحل گر رسد کشتی همان دریا بود جایش
بقتلم غمزه خونریز را همدست مژگان کن
چه سود از تیغ تنها گر نباشد کارفرمایش
همه رنگینی اشکم، همه رعنائی آهم
زعکس آن گل رودان و یاد نخل بالایش
کند قمری خیال سرو و بر خاک آشیان بندد
بهر جا سایه افتد بر زمین از قد رعنایش
سیه روزی باین خوش طالعی هرگز نمی باشد
بکام دل چه خوش پیچیده زلفش بر سراپایش
کلیم اندر ره عشقش بغارت داد سرمایه
نماند هیچ با او غیرخاری چند در پایش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
تا من از صیقل می آینه روشن کردم
شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم
آب آهن همه از دیده زنجیر چکید
بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم
لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد
کشته های عمل خویش چو خرمن کردم
در جهان طالع خاکستر صیقل دارم
خود سیه روز و هزار آینه روشن کردم
کنج تاریک من از چشم بد روزن دور
با خیال تو در او دست بگردن کردم
همتم آتش داغ از در همسایه نخواست
من دیوانه از آن جای بگلخن کردم
کاغذ گرده شد از سوزن مژگان تو دل
رنگش از سرمه آن نرگس پرفن کردم
جای یک خار نه در پای و نه در دامن ماند
چشم بد دور که خوش غارت گلشن کردم
فرصت دوختن چاک دلم نیست کلیم
تیغ برداشته تا رشته بسوزن کردم
شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم
آب آهن همه از دیده زنجیر چکید
بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم
لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد
کشته های عمل خویش چو خرمن کردم
در جهان طالع خاکستر صیقل دارم
خود سیه روز و هزار آینه روشن کردم
کنج تاریک من از چشم بد روزن دور
با خیال تو در او دست بگردن کردم
همتم آتش داغ از در همسایه نخواست
من دیوانه از آن جای بگلخن کردم
کاغذ گرده شد از سوزن مژگان تو دل
رنگش از سرمه آن نرگس پرفن کردم
جای یک خار نه در پای و نه در دامن ماند
چشم بد دور که خوش غارت گلشن کردم
فرصت دوختن چاک دلم نیست کلیم
تیغ برداشته تا رشته بسوزن کردم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
بسکه سودای سر کوی تو پیچد در سرم
در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم
شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی
رشته های خویش بندد حله بر بال و پرم
در وجود باطل من نیست یک جو منفعت
مو بمویم خط بطلانی بود بر پیکرم
این تب عشقست نی آتش که بنشیند زآب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم
تیغ موج من بخون جام من لب تشنه است
سنگ در دامن حباب آمد بچنگ ساغرم
آشنائی از ره بیگانگی چسبانترست
بسکه کم رفتم بدرها روشناس هر درم
بیقراران آشنای جانی یکدیگرند
هر کجا بینم جرس را می طپد دل در برم
نگذرد بر من کسی کزوی نبینم خوارئی
خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم
از سر و سامان چو مهر کیسه برخیزم کلیم
تا نپنداری که همچون سکه در بند زرم
در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم
شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی
رشته های خویش بندد حله بر بال و پرم
در وجود باطل من نیست یک جو منفعت
مو بمویم خط بطلانی بود بر پیکرم
این تب عشقست نی آتش که بنشیند زآب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم
تیغ موج من بخون جام من لب تشنه است
سنگ در دامن حباب آمد بچنگ ساغرم
آشنائی از ره بیگانگی چسبانترست
بسکه کم رفتم بدرها روشناس هر درم
بیقراران آشنای جانی یکدیگرند
هر کجا بینم جرس را می طپد دل در برم
نگذرد بر من کسی کزوی نبینم خوارئی
خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم
از سر و سامان چو مهر کیسه برخیزم کلیم
تا نپنداری که همچون سکه در بند زرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
دل شاد از آنم که دل شاد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دوش در خواب چو آن طره پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم