عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۸
بیخواست ز دل ناله جانکاه برآید
بی دلو ورسن یوسف ازین چاه برآید
از دیده وران میکندش قطره شبنم
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآید
آن روز مرا مزرع امید شود سبز
کز دانه خال تو ز خط آه برآید
در دایره هاله شود ماه زمین گیر
چون حسن تمام تو ز خرگاه برآید
زنگار محابا نکند از دم شمشیر
چون با خط سبز آن رخ چون ماه برآید
دستی که فشاندم ز بلندی به دو عالم
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآید
از راست روان زخم زبان طرف نبندد
پامال شود سبزه چو از راه برآید
صد حرف نفهمیده کند بیخبر انشا
تا یک سخن از خاطر آگاه برآید
در صحبت اشراق خموش است زبانها
رحم است به شمعی که شب ماه برآید
باهمت ناقص به فلک بر نتوان شد
کی دانه ز خرمن به پرکاه برآید
جایی که عزیزان به زر قلب گرانند
یوسف چه فتاده است که از چاه برآید
از غیرت رنگینی افکار تو صائب
صد آه یمن را ز جگر گاه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۸
آن چشم اگر چه خود را بیمارمی نماید
غافل مشو ز مکرش عیارمی نماید
دزدیدن تبسم پیداست از لب او
آبی که در عقیق است ناچارمی نماید
دشواریی ندارد راه فنا ولیکن
راهی که بی رفیق است دشوارمی نماید
هرکس ز روزن دل در عالم است سیار
عالم به چشم مستان گلزارمی نماید
در پیش پا فتاده است مستی وهوشیاری
در هرکه هرچه باشدرفتارمی نماید
از ره مرو به صورت معنی طلب کن از خلق
پای به خواب رفته بیدار می نماید
سیل بنای هستی است زخم گران رکابش
شمشیر اگر به ظاهرهموارمی نماید
یک دانه بی شمارست از آسیای گردون
از چشم کوراشکی بسیار می نماید
چین جبین دنیا با داغ زردرویی
در چشم این خسیسان دینار می نماید
آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
صائب ز روزن دل دیدار می نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۲
دل از تردد وخاطر ز انقلاب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک نامه ما را
وگر نه کیست که از عهده حساب برآید
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیر مست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید
فغان که آتش بی زینهار چهره ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۲
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۳
نمی گردد به خاموشی نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازی
کند درد ترا درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد
چه سازد نیم دل با یک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۰
از حب جاه خواری دنیا شود لذیذ
از ذوق نشائه تلخی صهبا شود لذیذ
از طفل مشربی است که در کام ناقصان
این میوه های خام تمنا شود لذیذ
خوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیان
در مشرب تو تلخی دریا شود لذیذ
دیوانه شو که سنگ ملامتگران ترا
درکام همچو میوه طوبی شود لذیذ
آن دم رسی به کام که چون گوشه دهن
عزلت ترا به دیده بینا شود لذیذ
این تلخی سپهر ز راه مروت است
تابر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذ
صائب به تلخی آن که بسازد درین چمن
چون میوه بهشت سراپا شود لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۷
بوی گل می آیداز چاک گریبان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۷
یارنو خط زنگ از دل می زداید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۱
دل بود مایل به خط عنبرافشان بیشتر
هست در ابر سیاه امید باران بیشتر
خط برون می آورد شیرین لبان را ازحجاب
می شود در پرده شب غنچه خندان بیشتر
خار خار دلبری از خط فزون شد حسن را
حرص گل در جمع زر گردد زدامان بیشتر
ناز خوبان می شود در روزگار خط زیاد
خواب می گردد گران ازبوی ریحان بیشتر
می برد دل بیش ازان لبهای شیرین خط سبز
رتبه این ظلمت است ازآب حیوان بیشتر
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر
روزی بی دست وپایان می رسداز خوان غیب
قسمت دیوانه گردد سنگ طفلان بیشتر
پرده پوشی می کند بی پرده راز عشق را
می کشد این شمع قد در زیر دامان بیشتر
در بساط بی سرو پایان مجو صبر وقرار
تشنه سیرست گوهرهای غلطان بیشتر
سیل بی زنهار در معموره طوفان می کند
شور مجنون است درشهر ازبیابان بیشتر
گر چه گردد کم صدا چون کاسه چینی شکست
درشکستن می کند دل صائب افغان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۷
خامشی سازد من بیتاب را دیوانه تر
می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر
بیش شد از بستن لب بیقراریهای دل
بخیه سازدزخم پرخوناب رادیوانه تر
در فلاخن می شود بال وپر پرواز،سنگ
صبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تر
اشک را در سینه روشندلان آرام نیست
می کند آیینه این سیماب را دیوانه تر
قلقل مینا به دور انداخت جام باده را
شور دریا می کند گرداب را دیوانه تر
جلوه هم چشم، سیلاب بنای طاقت است
طاق ابرو می کند محراب را دیوانه تر
شد فزون از پند ناصح بیقراریهای من
می کند افسانه اینجا خواب را دیوانه تر
می کند از روشنی آیینه دلهای پاک
پرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تر
بالب خشک صدف تردستی نیسان کند
تشنگان گوهر سیراب رادیوانه تر
نوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهن
می کند صائب من بیتاب را دیوانه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۶
می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۰
زمی شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۹
دوسه روزی است صفای رخ گلپوش بهار
دیده ای آب ده از صبح بناگوش بهار
دانه سوخته از ابر نمی گردد سبز
چه کند بادل افسرده ما جوش بهار؟
دامن پاک حصاری است نکورویان را
سروراسرکشیی نیست از آغوش بهار
موی ژولیده چو دود از سر من باز شود
گرچنین جوش زند مغز من از جوش بهار
چون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگ
صدف گوهر سیماب شود گوش بهار
در حبابی چه پر و بال گشاید طوفان ؟
ظرف بلبل چه کند بامی سرجوش بهار؟
چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده است
جلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۵
از سعی، کار عشق شود خام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۰
فصل شباب رفت ره خانه پیش گیر
کنجی نشین و سبحه صد دانه پیش گیر
چون جغد در خرابه دنیا گره مشو
چون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیر
با عشق پیشگان سخن ار لوح ساده کن
با اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیر
نتوان به حق رسید به این پنج روزه عمر
تنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیر
لنگر مکن به دامن مریم مسیح وار
راه فلک به همت مردانه پیش گیر
تاهست در پیاله نم از باغ برمیا
چون می تمام شد ره میخانه پیش گیر
بیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کس
در فقر شیوه های ملوکانه پیش گیر
نتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جا
در راه عشق لغزش مستانه پیش گیر
مردان رسیده اند ز کوشش به مدعا
صائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۳
می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۵
از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۹
پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۰
از ناکسان وفانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس