عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آتش مزاج من بگذار این عتاب را
چین بر جبین ندیده کسی آفتاب را
گردون به دوستی نبرد پیچشم ز کار
گردد زبون چو رشته دهد باز تاب را
بر دیده شد حرام، غنودن که عاشقان
اول کلید چاره شکستند خواب را
نور نظر چگونه نسوزد به دیده‌ها
جایی که برق حسن بسوزد نقاب را
اشکم تمام گشت چو آتش زدم به دل
خون برطرف شود چو بسوزی کباب را
نگسست ربط گریه ز ناسورهای دل
ظرف قدیم زود رساند شراب را
خون شد دلم ز حسرت پیکان غمزه‌ات
کس بر گلوی تشنه نمی‌بندد آب را
بوی نگار من به چمن بردی ای نسیم
کردی ز رشک در رگ گل خون گلاب را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
داده عشقم باده نابی که می‌سوزد مرا
خورده‌ام از جام خضر آبی که می‌سوزد مرا
شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبح‌دم
زد به تار چنگ مضرابی که می‌سوزد مرا
تازه عاشق گشته‌ام چشمم ز خون دل پر است
باز در جو کرده‌ام آبی که می‌سوزد مرا
قبله بتخانه را گویند ابروی بت است
در نماز این است محرابی که می‌سوزد مرا
شد مقیم گوشه ویرانه‌ای بر یاد دوست
یافت قدسی گنج نایابی که می‌سوزد مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
وبال جان اسیران مکن رهایی را
مده به اهل وفا یاد بی‌وفایی را
به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم
کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
میسرست وصالت مرا ولی چه وصال
که یاد می‌کنم ایام بی‌نوایی را
زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ
تمام کرد به روی تو روشنایی را
مرا ز عشق بتان پیشه مشق رسوایی‌ست
فکنده‌ام ز قلم حرف پارسایی را
به جز تو قدسی اگر داده دل به یار دگر
قبول کرده ز بت دعوی خدایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ناگفته ماند صد سخن آرزو مرا
لب بسته ناامیدی ازین گفتگو مرا
در چشم خلق بس که مرا خوار کرده‌ای
نشناسد آب روی، کس از آب جو مرا
دور از تو کار خنجر الماس می‌کند
ساقی گر آب خضر کند در گلو مرا
من دل به خال و خط ندهم مهر پیشه کن
بلبل نیم که مست کند رنگ و بو مرا
پیمان ما به باده درست است داده‌اند
روز نخست دست به دست سبو مرا
خوردم هزار زخم نمایان ز تیر او
هرگز نبود لطف چنین، چشم ازو مرا
قدسی چه حال است که آلوده‌تر شوم
هرچند آب دیده کند شستشو مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به کفر زلفت از آن تازه کردم ایمان را
که تازه ریخته‌ای خون صد مسلمان را
ز حد فزون مکن ای داغ با دلم گرمی
که هیچ‌کس به تواضع نکشته مهمان را
قیامتی ز خرامیدنش بلند نشد
چه نسبت است به قد تو سرو بستان را
شب وصالم اگر رخصت نظاره دهی
چو شمع بر سر مژگان فدا کنم جان را
سرشک من همه‌جا می‌رسد نیم زان قوم
که شسته‌اند ز دامن جدا گریبان را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در راه تا رود ز من آن نازنین جدا
دستش جدا عنان کشد و آستین جدا
چون بر نشان پای تو مالم رح نیاز
نتوان چو سایه کرد مرا از زمین جدا
از لذت خدنگ ستم عضوعضو من
هریک کنند شست ترا آفرین جدا
هم عاشق وفایم و هم بنده جفا
دارم به سینه داغ جدا بر جبین جدا
من ترک عالمی ز برای تو کرده‌ام
از من مشو برای دل آن و این جدا
قدسی ندید دولت وصلت به خواب هم
از چون تویی فتاده کسی این چنین جدا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
می‌زند نشتر تدبیر شب و روز مرا
مصلحت چیست به این مصلحت آموز مرا؟
هست حق نمکی بر منش از دیده شور
آنکه چشم بدش افکند به این روز مرا
عید نوروز من آنست که پیشم باشی
چون نباشی تو چه عیدست و چه نوروز مرا؟
طبعم افسرده شد از فکر حریفی خواهم
که کند گرم به یک بیت گلوسوز مرا
می‌برد هر نفسم بر سر راهی چو صبا
بوالهوس کرده نگاه هوس‌اندوز مرا
کرده انگشت‌نما داغ جنونم قدسی
چه کند بهتر ازین کوکب فیروز مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را
دمی صدبار دل با دیده‌اش سودا کند خود را
شب وصل است و دل عهد خیالت تازه می‌سازد
که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را
عنان دل به دست بیخودی افتاده می‌ترسم
که بی‌تابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را
به دشت بی‌سرانجامی چنان گردیده قدسی گم
که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
برای سوختن یک شعله کافی نیست داغم را
صد آتشخانه باید تا کند روشن چراغم را
بهارم خرمی از تازه‌رویی‌های او دارد
وگرنه غنچه‌ای دارد به دل سامان باغم را
نیم گم‌گشته شوق چراغ و آرزوی گل
چرا از بلبل و پروانه می‌جویی سراغم را
ز چشمم چند جوشد خون دل چون باده ای ساقی
به رغم دیده پرخون بیا پر کن ایاغم را
پریشان شد دماغم ای نسیم صبحدم برخیز
ز بوی سنبل زلفش معطر کن دماغم را
دلم را طاقت محرومی غم کی بود قدسی؟
فراق صحبت پروانه می‌سوزد چراغم را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هر طرف که تو جولان دهی سمند آنجا
هزار فتنه ز هر سو شود بلند آنجا
شب فراق تو مهمان آن غم‌آبادم
که صبح هم نکند میل نوشخند آنجا
مرا چو سینه کنی چاک آنقدر بگذار
که ناخنی شودم گاه‌گاه بند آنجا
مرا ز صیدگه خود مران که عمری شد
چو حلقه دوخته‌ام دیده بر کمند آنجا
مرا بسوز به محفل برای دفع گزند
که داغ می‌شوم از گرمی سپند آنجا
گرفته خانه به کوی سهی‌قدان قدسی
مگر شود نظر کوتهش بلند آنجا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن ز غیر مپرسید بینوایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشک‌سایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردی‌کشان ریایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
رغیرتم پوشیده از چشم بدان، خوب مرا
داده جا در پرده دل طفل محجوب مرا
مدعی بر خویش می‌پیچد چو مکتوب از حسد
ناگرفت از دست قاصد یار مکتوب مرا
عکس رویش را زچشم آیینه دل جذب کرد
دل به دست دیده هم نگذاشت مطلوب مرا
شاید از آشفتگی‌های دلم یادش دهد
ای صبا آشفته‌تر کن زلف محبوب مرا
جز دل دیوانه با من هیچ‌کس همدم نبود
مانده‌ام تنها کجا بردید محبوب مرا؟
دل به جان آمد ز غم خواهد شد افغانش بلند
بیش ازین تاب صبوری نیست ایوب مرا
کی گشاید دور از آن رخ، دل نظر بر هیچ‌کس
بسته عشق از غیر یوسف، دیده یعقوب مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بود ز روی تو روشن به صد دلیل مرا
که روز هجر تو باشد شب رحیل مرا
ز ناوکت به دلم زخم دیگران به شد
پر خدنگ تو شد بال جبرئیل مرا
دلیل سوختنم روشن است بی دعوی
چو شمع کی رگ گردن بود دلیل مرا؟
خوش است هرچه به لعل تو نسبتی دارد
لب تو ساخته محتاج سلسبیل مرا
خلاف طبع ز معشوق هم خلد در طبع
ز مهر شعله فسرد آتش خلیل مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دارد نشان ز طینت مجنون، سرشت ما
از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما
چون دانه دل به خوشه و خرمن نبسته‌ایم
محتاج آبیاری برق است کشت ما
انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت
چون عارضت گلی نبود در بهشت ما
تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت
آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما
بنیاد دیر، بر لب دریای رحمت است
از سنگ کعبه فرق بود تا به خشت ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گر به خیال در نظر جلوه دهد جیب را
بددلی‌ام ز سایه‌اش، فرض کند رقیب را
رتبه عشق بین که چون بر سر حرف دوستی
کودک بیسواد او مسخره کرد ادیب را
همچو بنفشه ننگرم هیچ‌طرف در این چمن
تا نرسد زمن غمی خاطر عندلیب را
لذت درد دوستی نیست نصیب بی‌غمان
دست هوس مگر درد، پیرهن رقیب را
دل چو ز عشق خسته شد گرد شفا ازو بشو
عرض دوا چه می‌بری درد مگو طبیب را
قدسی اگر تو عاشقی یار تو در دل است و بس
هرزه متاز هر طرف چشم غلط نصیب را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گشته چون آینه روشن دل بی‌کینه ما
تا فتد عکس جمال تو در آیینه ما
غمزه‌ات ناوک بیداد نیاورده به زه
دل به خون گشته ز مژگان تو در سینه ما
گرمی سلسه عشق ز داغ دل ماست
گوهر درد برد عشق ز گنجینه ما
عشق پیوسته به تعلیم جنون مشغول است
رسم آزادشدن نیست در آدینه ما
دوش بودیم ز وصل تو چو قدسی محروم
هست تا روز جزا حسرت دوشینه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمش فشانده ز دامن غبار ننگ ترا
کسی چه می‌کند ای دل فضای تنگ ترا
ز بس که تیر ترا صید در نظر دارد
غلط نموده به مژگان پر خدنگ ترا
به رنگ رنگ فغان خواب اختران بستم
که آفتاب نبیند به خواب رنگ ترا
ز سینه ناوک جانان چو بی‌درنگ گذشت
نیافتم سبب ای جان به تن درنگ ترا
مرا نمی‌بری از ننگ نام و معذوری
به باد داده‌ام ای عشق نام و ننگ ترا
به جز شکست دلم از دلت نمی‌آید
چه امتحان که نکردم به شیشه سنگ ترا
عتاب و لطف بتان رازدار یکدگرند
کسی چو صلح نفهمد زبان جنگ ترا
گمان برد که چون گل رسته در قبا بدنت
چو غنچه هرکه ببیند قبای تنگ ترا
نفس ز سینه چنان بی تو می‌کشم دشوار
که گویی از دل خود می‌کشم خدنگ ترا
ز سایه‌پروری این بس بود ترا ای گل
که آفتاب نیارد شکست رنگ ترا
به دامنش نرسد تا ز بیخودی قدسی
ز جیب خویش رهایی مباد چنگ ترا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بی‌درد خسته‌ای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشه‌چین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بی‌اختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بی‌رحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیده‌ام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجه‌ام به زلف پریشان شد آشنا
در دیده‌ام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همه‌کس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتی‌ای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله هم‌آواز عندلیب
تا نغمه‌ام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لب‌تشنه‌ای به چشمه حیوان شد آشنا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز ایمان همتی چون آن نگار چین شود پیدا
که از هر چین زلفش رخنه‌ای در دین شود پیدا
ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل
چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا
چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا
بتی دارم که بر خورشید اگر سیلی زند حسنش
عجب نبود میان روز اگر پروین شود پیدا
سراپا لب شود ماه نو و بوسد رکابش را
چو خورشید جهانگردم ز پشت زین شود پیدا
به فکر صورت خوبان چو قدسی نکته پردازد
ز لفظ ساده‌اش صد معنی رنگین شود پیدا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
چند باشد دل ز وصل دل‌ربایی بی‌نصیب
چند باشد گوشم از آواز پایی بی‌نصیب
رخ مپوش از من گهِ نظّاره این عیب است عیب
کز سر خوان کریم آید گدایی بی‌نصیب
چند آیم بر سر راه و ز بیم خوی تو
چشم از نظّاره و لب از دعایی بی‌نصیب
وقت رفتن جسم قدسی را مسوز ای آه گرم
تا نگردد ز استخوان او همایی بی‌نصیب