عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی‌ بی‌خود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحت‌ها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تن‌ها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه‌‌ی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
آفتابا بار دیگر خانه را پر نور کن
دوستان را شاد گردان، دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز
بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
دشت را و کشت را پر حله و پر حور کن
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دست گیر و چارهٔ رنجور کن
این چنین روی چو مه در زیر ابر، انصاف نیست
ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن
گر جهان پر نور خواهی، دست از رو بازگیر
ور جهان تاریک خواهی، روی را مستور کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
نوبهارا جان مایی، جان‌ها را تازه کن
باغ‌ها را بشکفان و کشت‌ها را تازه کن
گل جمال افروخته‌‌‌ست و مرغ قول آموخته‌‌‌ست
بی‌صبا جنبش ندارند، هین صبا را تازه کن
سرو سوسن را‌ همی‌گوید، زبان را برگشا
سنبله با لاله می‌گوید وفا را تازه کن
شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان
فاخته نعره زنان کو کو، عطا را تازه کن
از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع
برگ رز اندر سجود آمد، صلا را تازه کن
جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو، جنگ جو
خیز ای وامق تو باری، عهد عذرا تازه کن
رعد گوید ابر آمد، مشک‌ها بر خاک ریخت
ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن
نرگس آمد سوی بلبل، خفته چشمک می‌زند
کندر آ، اندر نوا، عشق و هوا را تازه کن
بلبل آن بشنید ازو و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت میل شد، این‌ بی‌نوا را تازه کن
سبزپوشان خضرکسوه‌ همی‌گویند، رو
چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن
وان سه برگ و آن سمن، وان یاسمین گویند، نی
در خموشی کیمیا بین، کیمیا را تازه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
یار خود را خواب دیدم، ای برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته، در میان نسترن
حلقه کرده، دست بسته حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می‌زد نرم نرمک بر کنار زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می‌رسید از هر شکن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن
زاول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا با خود آیم، یک زمان تو دم مزن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غم گسار و هم نشین و مونس شب‌‌های من
ای شنیده وقت و‌ بی‌وقت از وجودم ناله‌ها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورت‌‌های من
چون ز‌ بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کنده‌یی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شب‌‌های تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
 زانک ازین ناله‌‌‌ست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می‌نماید در دلم، آن کیست آن
می‌نماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینی‌‌‌ست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی‌‌‌ست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه می‌تابد ز اوصافش، دلا مکنی‌‌‌ست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانی‌‌‌ست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانی‌‌‌ست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد می‌باید که ارزانی‌‌‌ست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامی‌‌‌ست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامی‌‌‌ست آن
عشق عامه‌‌ی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامی‌‌‌ست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
 زان که در عزت به جای گوهر کانی‌‌‌ست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را، که تا اندر رسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد ازو
بررود بر چرخ بویش، مست گردد آسمان
زان میی کز قطرهٔ جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم، همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند، همچون خادمان
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد، بوی آن می جان جان
جاه و ماه و جان و قالب‌ بی‌نشان شد از میی
کاید او از‌ بی‌نشانی، بردراند هر نشان
خم خانه‌‌ی لم یزل جوشیده زان می، کز کفش
گشته ویرانه به عالم، در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او، گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون می‌اش در جوش گردد، چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌‌های لطفش، هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست؟ خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن؟
گرچه می‌پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او‌ نمی‌فرمود، الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌‌های ما
تنگ‌‌های شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش می‌بجوشد، جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش، صد درخش کاویان
صد هزاران خانه‌ها سازد می‌اش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر می‌رود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد، هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله‌‌ی جهان گشته‌‌‌ست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید، چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود ازین جمله تویی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیاله‌‌ی وصل تو
این چنین زهری ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبوده‌‌‌ست و نباشد،‌ بی‌مکان و‌ بی‌اوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گردنان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود، به روی خود بود
زان که رویت هست تسخرگاه هر روشن روان
آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن، که خود
جمله سر تا پای تسخر بوده است آن قلتبان
هر که در خون خود آید دست من چه؟ گو درآ
هر که او دزدی کند حق است دار و نردبان
هر که استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
گرچه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
عبرت از ابلیس گیرد، آن که نسل آدم است
کو به استهزای آدم شد سیه روی قران
تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریک دل
خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان
احمد مرسل به طعن و سخرهٔ بوجهل بود
موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان
صبرها کردند تا قهر خدا اندر رسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
از ملامت‌‌های حسادان جگرها خون شود
درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان
گر از ایشان درگریزی در مغاره‌‌ی خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌یی
تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان
تا بده‌‌‌ست این گوشمال عاشقان بوده‌‌‌ست از آنک
در همه وقتی چنین بوده‌‌‌ست کار عاشقان
گر تو اندر دین عشقی، بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره‌‌های روگران
بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
وان گهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می‌کنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران
نقش ساز نقش سوز ملک بخش‌ بی‌نظیر
جان فزایی، دلربایی، خوش پناه دو جهان
خاص خاص سر حق و شمس دین‌ بی‌نظیر
فخر تبریز و خلاصه‌‌ی هستی و نور روان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو، موسی وار زن
عقل از بهر هوس‌ها، دار داری می‌کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری می‌کنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک؟
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرون تر است
خیمهٔ عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره‌‌ی کهنهٔ نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهرهٔ او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین، جانب تبریز رو
وان گهی زانو ز بهر غمزهٔ خون خوار زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسرده‌یی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر
از وظیفه‌‌ی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
 زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را می‌خورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژده‌یی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید‌ همی‌تبریز در
لاله‌ها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه‌ بی‌آزار من
من قیاسی کرده‌‌ام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداری‌ات این لابه‌‌های زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگ‌ها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می‌فزود
من پشیمان گشته‌‌ام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین می‌زد‌ همی‌دندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم هم رنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم، دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز، دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و‌ بی‌یسار و‌ بی‌یمین
گفتمش چونی دلا؟ او گریه در شد های های
از فراق ماه روی هم نشان هم نشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
عشق شمس الدین‌ست، یا نور کف موسی‌‌‌ست آن؟
این خیال شمس دین، یا خود دو صد عیسی‌‌‌ست آن؟
گر همه معنی‌ست، پس این چهرهٔ چون ماه چیست؟
صورتش چون گویم آخر؟ چون همه معنی‌‌‌ست آن
خواه این و خواه آن، باری از آن فتنه‌‌ی لبش
جان ما رقصان و خوش، سرمست و سودایی‌‌‌ست آن
نیک بنگر در رخ من، در فراق جان جان
بی دل و جان می‌نویسد، گرچه در انشی‌‌‌ست آن
من چه گویم خود عطارد با همه جان‌‌های پاک
از برای پاکی او، عاشق املی‌‌‌ست آن
جان من همچون عصا، چون دست بوس او بیافت
پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی‌‌‌ست آن
دیدهٔ من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده، در قدرت مولی‌‌‌ست آن
هر که او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید
فارغ از دنیا و عقبی، آخر و اولی‌‌‌ست آن
وان که او بوسید دستش، خود چه گویم بهر او؟
عاقلان دانند کان خود در شرف اولی‌‌‌ست آن
جسم او چون دید جانم، زود ایمان تازه کرد
گفتمش چه؟ گفت، بنگر معجزه‌‌ی کبری‌‌‌ست آن
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
کان غبین و حسرت صد آزر و مانی‌‌‌ست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی‌‌‌ست آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی‌‌‌ست آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر، کان دولت جانی‌‌‌ست آن
کلهٔ سر را تهی کن از هوا بهر می‌اش
کلهٔ سر جام سازش، کان می‌جامی‌‌‌ست آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر، جان
پخته نی و خام جستن، مایهٔ خامی‌‌‌ست آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گرچه خاص خاص باشد، در هنر عامی‌‌‌ست آن
آن که بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آن که پستی را گزید او، مجلس سامی‌‌‌ست آن
هر که جان پاک او زان می درآشامد ابد
گرچه هندو باشد آن، او مکی و شامی‌‌‌ست آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می
هر که کرد این تن خراب می، می‌اش بانی‌ست آن
آن می باقی بود اول که جان زاید ازو
پس دروغ است آن که می جان است کان ثانی‌‌‌ست آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی‌‌‌ست آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی‌‌‌ست آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است، آن زانی‌‌‌ست آن
در دل تنگ هوس باده‌‌ی بقا ساکن نگشت
هر دلی کین می درو بنشست، میدانی‌‌‌ست آن
آن که جام او بگیرد، یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت، جان او منشی‌‌‌ست آن
در شعاع می بقا بیند ابد، پس بعد از آن
مال چبود؟ کو ز عین جان خود معطی‌‌‌ست آن
آن که وصف می بگوید، با خود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس، لیک او مقری‌‌‌ست آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زان که جام مست اندر عاشقان قاضی‌‌‌ست آن
زان که حکم مست فعل می بود، پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضی‌‌‌ست آن
مطرب مستور‌ بی‌پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم، گرچه بدنامی‌‌‌ست آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی‌‌‌ست آن
ای صبا تبریز رو، سجده ببر، کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانی‌‌‌ست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
مطربا نرمک بزن، تا روح بازآید به تن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن و جان وصف او بنواز، تن تن تن تنن
نام شمس الدین چو شمعی، همچو پروانه بسوز
پیش آن چوگان نامش، گوی جان را درفکن
تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین می‌گو و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده، اندر کفن
مطربا گرچه نه‌یی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او
کز جمال یوسفی، دف تو شد چون پیرهن
ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند
پیش آن گل محو گردد گلستان‌‌های چمن
لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید چه باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگ‌ها تابان شده، با لعل گوید ما و من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوش‌تر ازین
کرهٔ عشقم رمید و نی لگامستم، نه زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم، ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر ازین
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن، بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز، جان جان جان‌ها شمس دین
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین
چون که گفتی شمس دین، زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب، گر زان که گویی غیر این
مطربا گشتی ملول از گفت من، از گفت من
هم چنان خواهی، مکن تو هم چنین و هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
مطربا نرمک بزن، تا روح بازآید به تن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا، تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین می‌گوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گرچه نه‌یی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگ‌ها با جان شده، با لعل گوید ما و من
ایها الساقی، ادر کاس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
گلسن بنده سنا یک غرضم یق اشدرسن
قلسن آنده یوزدر یلنز قنده قلرسن
چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گزرسن
چلبی قللرن استر چلبی‌یی نه سنرسن
نه اغردر، نه اغردر چلب اغزندن قغرمق
قولغن اج، قولغن اج، بله کم آنده دگرسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
به خدا میل ندارم، نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان کیسهٔ پر زر، نه بدین کاسهٔ زرین
بکشی اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت، عجبا قدرت و تمکین
چو خیال تو بتابد، چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع، ز حسد زهره و پروین
هله، المنة لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که می‌گفت مرا عشق تو پیشین
چو مرا بر سر پا دید، به سر کرد اشارت
که رسید آنچه تو خواهی، هله ایمن شو و بنشین
همه خلق از سر مستی، ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین
قدح اندر کف و خیره، چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو ای شه شیرین
تو بخور چبود بخشش، هله که دور تو آمد
هله خوردم، هله خوردم، چو منم پیش تو تعیین
تو خور این بادهٔ عرشی، که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده، بدهد پاسخ تلقین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو‌ بی‌بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
صنما به چشم شوخت، که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت، به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر، زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده، همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان، تجارتی کن
واگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را، چه شود؟ کفارتی کن
تو مگو که زین نثارم ز شما چه سود دارم؟
تو ز سود‌ بی‌نیازی، بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را، چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را، دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت، نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت، ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت، گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما، نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد، که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم، صفت طهارتی کن
ز جهان روح جان‌ها، چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم، تو برای طالبان را
جز حرف پر معانی، علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی، تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود، وطن بصارتی کن