عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
مرا گویی چه سانی؟ من چه دانم
کدامی وز کیانی؟ من چه دانم
مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی؟ من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه دارد
کزو شیرین زبانی؟ من چه دانم
مرا گویی درین عمرت چه دیدی
به از عمر و جوانی؟ من چه دانم
بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم
اگر من خود توام پس تو کدامی؟
تو اینی یا تو آنی من چه دانم
چنین اندیشه‌‌ها را من که باشم؟
تو جان مهربانی من چه دانم
مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راهبانی؟ من چه دانم
مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی؟ من چه دانم
خنک آن دم که گویی جانت بخشم
بگویم من تو دانی من چه دانم
ز‌‌ بی‌صبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور می‌دار
مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم‌‌ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می‌دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
رفتم تصدیع از جهان بردم
بیرون شدم از زحیر و جان بردم
کردم بدرود هم نشینان را
جان را به جهان‌‌ بی‌نشان بردم
زین خانه ششدری برون رفتم
خوش رخت به سوی لامکان بردم
چون میر شکار غیب را دیدم
چون تیر پریدم و کمان بردم
چوگان اجل چو سوی من آمد
من گوی سعادت از میان بردم
از روزن من مهی عجب درتافت
رفتم سوی بام و نردبان بردم
این بام فلک که مجمع جان‌هاست
ز آن خوش تر بد که من گمان بردم
شاخ گل من چو گشت پژمرده
بازش سوی باغ و گلستان بردم
چون مشتری‌یی نبود نقدم را
زودش سوی اصل اصل کان بردم
زین قلب زنان قراضه جان را
هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غیب جهان‌‌ بی‌کران دیدم
آلاچق خود بدان کران بردم
بر من مگری که زین سفر شادم
چون راه به خطه جنان بردم
این نکته نویس بر سر گورم
که سر ز بلا و امتحان بردم
خوش خسپ تنا درین زمین که من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بربند زنخ که من فغان‌‌ها را
سرجمله به خالق فغان بردم
زین بیش مگو غم دل ایرا من
دل را به جناب غیب دان بردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو‌‌ بی‌قرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی
این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟
چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن‌‌ بی‌شمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که‌‌ بی‌سر
سرهای کلاهدار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
از اصل چو حورزاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیرداد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نکونهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو باگشاد باشیم
ما را چو مراد‌‌ بی‌مرادی است
پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم
هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره یوسفی حجابی‌‌‌‌ست
اندر پس پرده راد باشیم
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم
تا در دل او به یاد باشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
اندر دل تو اگر خیال است
می پنداری که ما ندانیم؟
اسرار خیال‌‌ها نه ماییم؟
هر سودا را نه ما پزانیم؟
دل‌‌ها بر ما کبوترانند
هر لحظه به جانبی پرانیم
تن گفت به جان ازین نشان کو؟
جان گفت که سر به سر نشانیم
آخر تو به گفت خویش بنگر
کندر دهن تو می‌نشانیم
هر دم بغل تو را گرفته
در راحت و رنج می‌کشانیم
تا آتش و آب و بادطبعی
ما باده خاکی‌ات چشانیم
وانگاه دهان تو بشوییم
آن جا برسی که ما نهانیم
چون رخت تو در نهان کشیدیم
آن گه بینی که ما چه سانیم
چون نقش تو از زمین ببردیم
دانی که عجایب زمانیم
هر سو نگری زمان نبینی
پس لاف زنی که لامکانیم
هم رنگ دلت شود تن تو
در رقص آیی که جمله جانیم
لب بر لب ما نهی تو‌‌ بی‌لب
اقرار کنی که هم زبانیم
ای شمس الدین و شاه تبریز
از بندگی‌ات شهنشهانیم
ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقت‌هاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشسته‌‌‌‌ایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گل‌‌‌های شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نه‌‌‌‌ایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
چون ذره به رقص اندرآییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مس‌‌ها شنیدیم
کی نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیم بری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وان گه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شده‌‌‌‌ست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
جز جانب دل به دل نیاییم
یک لحظه برون دل نپاییم
ماننده نای سربریده
برگ شدیم و بانواییم
همچون جگر کباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره آفتاب عشقیم
ای عشق برآی تا برآییم
ما را به میان ذره‌‌ها جوی
ما خردترین ذره‌هاییم
ور زان که بجویی و نیابی
بدهیم نشان که ما کجاییم
در خانه چو آفتاب درتافت
گرد سر روزن سراییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دانی کامروز از چه زردم؟
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که می‌جو
گر هست بیاب من نخوردم
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
می‌گفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو برده‌یی یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم؟
من خازن چرخ لاژوردم
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم گهی فزودم
از تو دل من نمی‌شکیبد
صد بار منش بیازمودم
این بخشش توست زور من نیست
گر حلقه سیم درربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم نمی‌غنودم
صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمی‌زدودم
توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
تا چهرۀ آن یگانه دیدم
دل در غم‌‌ بی‌کرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بها ندیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانه‌‌‌‌ست
از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه می‌مغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وان گه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج‌‌ بی‌نشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
نالنده و‌‌ بی‌خبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم
وان گاه که بگذری مینگار
کز روزن و درگه تو دورم
گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال‌‌ بی‌فتورم
گر صد کفنم بود ز اطلس
بی‌خلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام تویی سلیمان
یک دم مگذار‌‌ بی‌حضورم
خامش کردم بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
ای دشمن روزه و نمازم
وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آن که پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم
پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم؟
نزدیک تری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم؟
بگداز مرا که جمله قندم
گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست
یک بار دگر ببین نیازم
یک بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست
در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
تا با تو قرین شده‌‌‌‌ست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من درین جهان است
غم نیست که من در آن جهانم
من عاریه‌‌‌‌ام در آن که خوش نیست
چیزی که بدان خوشم من آنم
در کشتی عشق خفته‌‌‌‌ام خوش
در حالت خفتگی روانم
امروز جمادها شکفته‌‌‌‌ست
امروز میان زندگانم
چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشاده‌‌‌‌ست
چه غم که خراب شد دکانم؟
زان رطل گران دلم سبک شد
گر دل سبک است سرگرانم
ای ساقی تاج بخش پیش آ
تا بر سر و دیده‌ات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
امروز مرا چه شد؟ چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق‌‌ بی‌مکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک‌‌‌ همی‌دوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق می‌کشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ می‌رسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شده‌‌‌‌ست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
ناآمده سیل تر شدستیم
نارفته به دام پای بستیم
شطرنج ندیده‌‌‌‌ایم و ماتیم
یک جرعه نخورده‌‌‌‌ایم و مستیم
همچون شکن دو زلف خوبان
نادیده مصاف ما شکستیم
ما سایه آن بتیم گویی
کز اصل وجود بت پرستیم
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
آن عشرت نو که برگرفتیم
پا دار که ما ز سر گرفتیم
آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و‌‌ بی‌خبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب درین جگر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانه‌‌‌‌اش از کمر گرفتیم
هر نقش که‌‌ بی‌وی است مرده‌‌‌‌ست
از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیم بر گرفتیم
از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه ازان سفر گرفتیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
گر گم شدگان روزگاریم
ره یافتگان کوی یاریم
گم گردد روزگار چون ما
گر آتش دل برو گماریم
نی سر ماند نه عقل او را
گر ما سر فتنه را بخاریم
این مرگ که خلق لقمه اوست
یک لقمه کنیم و غم نداریم
تو غرقه وام این قماری
ما وام گزار این قماریم
جانی مانده‌‌‌‌ست رهن این وام
جان را بدهیم و برگزاریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
ما عاشق و‌‌ بی‌دل و فقیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم
چون کبریتیم و هیزم خشک
ما آتش عشق زو پذیریم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
گویند شما چه دست گیرید
کو دست تو را که دست گیریم
بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم
عاشق که چو شمع می‌بسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
از ما مگریز زان که با تو
آمیخته همچو شهد و شیریم
تو میر شکار‌‌ بی‌نظیری
ما نیز شکار‌‌ بی‌نظیریم
در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم
ما را به قدوم خویش درباف
زیر قدم تو چون حصیریم