عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶۶
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق
در حال دهد کون و مکان را سه طلاق
مه را چه طراوت و زحل را چه محل
با طلعت آفتاب اندر افاق
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۲۳
ای ماه لطیف جانفزا خرمن من
وی ماه فرو کرده سر از روزن من
ای گلشن جان و دیدهٔ روشن من
کی بینمت آویخته بر گردن من
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۷
تو شاه دل منی و شاهی میکن
نوشت بادا ظلم سپاهی میکن
بر کف داری شراب و جامی که مپرس
آن را بده و تو هر چه خواهی میکن
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۸
جانم بر آن قوم که جانند ایشان
چون گل به جز از لطف ندانند ایشان
هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست
هر یک چو قراضه‌ایم و کانند ایشان
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵۲
چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان
نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان
هر تیر که جست از آن سخت کمان
هر نکته که هست هست از آن شهره بیان
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸۲
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
ای آنکه مراغه می‌کنی و از حیرت
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۴۲
ای جان جهان، جان و جهان بندهٔ تو
شیرین شده عالم ز شکر خندهٔ تو
صد قرن گذشت و آسمان نیز ندید
در گردش روزگار مانندهٔ تو
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱۰
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده
گل پیش رخ تو پیرهن بدریده
بردار یکی آینه از بهر خدای
تا همچو خودی شنیده‌ای یا دیده
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰۹
پیش آی خیال او که شوری داری
بر دیدهٔ من نشین که نوری داری
در طالع خود ز زهره سوری داری
در سینه چو داود زبوری داری
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹۳
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
رقاص کن دلی و اصل شادی
ای آنکه هزار مرده را جان دادی
شاگرد تو می‌شوم که بس استادی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹۲
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
سعدی : مفردات
باقی مفردات
می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد
لیکن نه به اختیار می‌باید کرد
می‌شنیدم به حسن چون قمری
چون بدیدم از آن تو خوبتری
و رب غلام صائم بطنه خلا
و میزانه من سؤ فعلته امتلا
علیک سلام الله ما لاح کوکب
و ما طلعت زهر النجوم و تغرب
و کل بلیغ بالغ السعی فی دمی
اذا کان فی حی الحبیب حبیب
دع الجواری فی الدماء ماخرة
ان الرواکد تحتاج المقاذیفا
سلام علیکم اهل بیت کرامة
و مقصد محتاج و مأمن خائف
و لو ان حبا بالملام یزول
لسمعت افکا یفتریه عذول
تبعته العیون حیث تمشی
و علی مثله من العین یخشی
تلتقی ارضا بأرض و بدیلا عن بدیل
انما یثقلنی من فضلکم قید الجمیل
کتبت لیبقی الذکر امم بعدی
فیاذا الجلال اغفر لکاتبه السعدی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۹
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
عبدالواسع جبلی : قصاید
قصیدهٔ در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطب‌الدین
به فر دولت میمون به فضل ایزد داور
به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص
معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او
نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت
به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر
دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین
بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر
همی‌گفتند یک چندی منجم پیشگان کاو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر
ولیکن شد علی رغم بداندیشان این دولت
ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر
همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان
همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر
به خاصه با خداوندی که گر خواهد به یک ساعت
ز اختر بگسلد نیرو ز گردون برکند چنبر
چگونه ملک را سلطان بود تبدیل تا باشد
به حل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر
نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی
بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور
پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب
که میر جمع میران است و قطب دین پیغمبر
خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا
خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور
ز بزمش روضهٔ رضوان ز قصرش غرفهٔ جنت
ز خلقش سایهٔ طوبی ز دستش جشمهٔ کوثر
بود جاوید ابر از غیرت دست درافشانش
دژم رخسار و نالان، زار و دل پر تاب و دیده تر
خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین
وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر
از او آراسته هموار دین احمد مرسل
وز او افروخته پیوسته ملک خسرو صفدر
چو چرخ از مهر و زر از مُهر و فرق از تاج و باغ از گل
چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر
اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او
رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر
نبودی جسم این ساکن نبودی ذات آن صافی
نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور
ز تیر و نیزهٔ او روز و شب در کوه و در بیشه
خروشان است مار صل و جوشان است شیر نر
ز بیمش کرده این مهره به دنبال اندرون مدغم
ز سهمش کرده آن زهره به چنگال اندرون مضمر
حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت
بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور
چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان
چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر
بر اوج چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را
چو او گیرد به کف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر
ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم
ز عکس آن بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر
ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر کان
همیشه جز به سعی آن جوان‌بخت بلند اختر
نتابد خور نبارد نم نخندد گل نرخشد مه
نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در
هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل
پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر
ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم
ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور
گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره
ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر
به سان باطن لاله به شکل جامهٔ سوسن
به رنگ چهرهٔ خیری به لون دیدهٔ عبهر
بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد
سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر
نگرید گاه مدحت جز به نامت خامه بر کاغذ
نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر
نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم
نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر
از آن هر روز سلطانت گرامی‌تر همیدارد
که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارک‌تر
ز مهر و دوستی با تو چنان است او به حمدالله
که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر
نه بر تو هست مشفق‌تر کس از وی در همه عالم
نه وی را هست مخلص‌تر کس از تو در همه لشکر
گر او پرده‌سرای و نوبت و کوس و علم دادت
چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور
مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی
به اقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر
خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی
ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در
ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی
ز اعلام سپاهت شد هوا چون لعبت آزر
همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن
ز تو مسرور و خرم دل تو را مأمور و خدمتگر
همی‌گویند همواره دعای ملک تو جمله
همی‌خواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر
در این عزمی که کردی نیست جز نصرت تو را همره
در این قصدی که داری نیست جز دولت تو را رهبر
چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو
به بهروزی شوی آنجا به پیروزی رسی ایدر
اگر چه حصن تولک در بلندی هست از آن گونه
که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر
کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت
کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعهٔ خیبر
ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم
چو درج لؤلؤ لالا چو برج زهرهٔ ازهر
از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من
کشیدم رخت بر ایوان نهادم پای بر محور
ز تحسین تو مشهور است شعر من به هر موضع
ز تمکین تو مذکور است نام من به هر محضر
گه از مدحت دهان من شود چون حقهٔ لؤلؤ
گه از شکرت زبان من شود چون بیضهٔ عنبر
گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید
ز بهر آن که آگاهی ندارند این عجب مشمر
نه کان از عزت گوهر نه کرم از نیت دیبا
نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر
نخواهم بود هرگز جز تو را تا زنده باشم من
دعاگوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر
همی‌خواهم هوا از دل همی‌گویم دعا در سر
همی‌جویم وفا از جان همی‌خوانم ثنا از بر
ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن
ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر
چو گرونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان
چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر
ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه
عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر
کنون نوخدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش
صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر
گر این خدمت چنان کآمد تو را آید پسندیده
به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر
الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله
الا تا پوشد از لاله جبل شنگرف‌گون چادر
ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله
ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه
اساسی کز حیا ایمان نهادست
امیرالمؤمنین عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری
جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر
چه می‌گویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار
کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست
که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد
جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان
که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور
کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت
چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست
دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری
عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست
عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد
گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد
چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست
ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه
دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت
همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی
دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار
بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز
چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه
شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت مرتضی رضی الله عنه
ز مشرق تا به مغرب گر امامست
امیرالمؤمنین حیدر تمامست
گرفته این جهان زخم سنانش
گذشته زان جهان وصف سه نانش
چو در سر عطا اخلاص او راست
سه نان را هفده آیة خاص او راست
سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید
دو عالم را بخوان بنشاند جاوید
ترا گر تیر باران بر دوامست
علیُّ جُنّةُ جُنّة تمامست
پیمبر گفتش ای نور دو دیده
ز یک نوریم هر دو آفریده
چنان در شهر دانش باب آمد
که جَنّت را بحق بوّاب آمد
چنان مطلق شد اودر فقر وفاقه
که زرّ و نقره دادش سه طلاقه
اگرچه سیم و زر با حرمت آمد
ولی گوسالهٔ این امّت آمد
کجا گوساله هرگز رنجه گردد
که با شیری چنین هم پنجه گردد
چنین نقلست کورا جوشنی بود
که پشت و روی جوشن روشنی بود
ازان چون روی بودش پشت جوشن
که بر بستش بدان اندام روشن
چنین گفت او که گر منبر نهندم
بدستوری حق داور دهندم
میان خلق عالم جاودانه
کنم حکم از کتاب چارگانه
چو هرچ او گفت از بهر یقین گفت
زبان بگشاد روزی وچنین گفت
که لو کشف الغطا دادست دستم
خدا را تا نبینم کی پرستم
زهی چشم و زهی علم و زهی کار
زهی خورشید علم و بحر زخّار
دم شیر خدا می‌رفت تا چین
ز علمش ناف آهو گشت مشکین
ازین گفتند مرد داد و دین شو
ز یثرب علم جستن را به چین شو
اسد کو ناف خانهٔ آفتابست
ازان آهو دمش چون مشک نابست
خطا گفتم که ازمشک خطایست
که او هم نافه و شیر خدایست
اگر علمش شدی بحری مصوّر
درو یک قطره بودی بحر اخضر
چو هیچش طاقت منّت نبودی
ز همّت گشت مزدور جهودی
کسی گفتش چرا کردی، بر آشفت
زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:
لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال
اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ
یقول الناس لی فی الکسب عار
فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ
همیشه چار رکن عالم آباد
ز سعی دو خُسُر بود و دو داماد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبك
سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هر سه به هم دارند پیوند
از یشانست دل را شاد کامی
وزیشانست جان را نیک نامی
دل از فرمان این هر سه مگردان
اگر شواهی که یابی هر دو گیهان
بدین گیتی ستوده زندگانی
بدان گیتی نهشت جاودانی
یکی فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پیغمبر محمد
که آن را کافی بی دین کند رد
سیم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهای دین دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرلبک آن خورشید همت
به هر کس زو رسیده عز و نعمت
ظفر وی را دلیل و جود گنجور
وفا وی را امین و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤید
پدید آمد ز مشرق همچو خورشید
به دولت شاه شاهان شد چو جمشید
به هندی تیغ بسته هند و خاور
به تر کی جنگ جویان روم و بربر
میان بسته ست بر ملک گشادن
جهان گیرد همی از دست دادن
چه خوانی قصهء ساسانیان را
همیدون دفتر سامانیان را
بخوان اخبار سلطان را یکی بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بیابی اندرو چنان که خواهی
شگفتیهای پیروزی و شاهی
نوادرها و دولتهای دوران
عجایبها و قدرتهای یزدان
بخوان اخبار او را تا بدانی
که کس ملکت نیابد رایگانی
زمین ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست میدان
نبردی کرده بر هر جایگاهی
برو بشکسته سالاری و شاهی
چو از توران سوی ایران سفر کرد
چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد
ستورش بود کشتی بخت رهبر
خدایش بود پشت و چرخ یاور
نگر تا چون یقین دلش بد پک
که بر رودی چنان بگذشت بی باک
چو نشکوهید او را دل ز جیحون
چرا بشکوهد از حال دگر گون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ریگ و کویر و کوه و دریا
بیابانهای خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آید که بستان
همیدون شخ های کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
نه چون شاهان دیگر جام جویست
که از رنج آن نام جویست
همی تا آب جیحون راز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند
یکی طوفان ز شمشیرش بر آمد
کزو روز همه شاهان سر آمد
بدان گیتی روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردی فراوان
که بسپردی به نادانی خراسان
کنون از بس روان شهریاران که
که با باد روان گشتند یاران
همه از دست او شمشیر خوردند
همه شاهی و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمساری
که بسیارند همچون او به زاری
به نزدیک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسی شه دید مقهور
کدامین شاه در مشرق گه رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم
شناسد هر که در ایام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری
ز بس کاو تاختن برد و شبیخون
شکوهش بود ز آن رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبیر صواب و رای محکم
چنان لشکر بدرد روز کینه
که سندان گران مر آبگینه
هم از سلطان هزیمت شد به خواری
هم اندر راه کشته شد به زاری
بد اندیشان سلطان آنچه بودند
همین روز و همین حال آند
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه
و لیکن گر ورا دشمن نبودی
پس این چندین هنر با که نمودی
اگر ظلمت ننودی سایه گستر
نبودی قدر خورشید منور
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
چو صافی کرد خوارزم خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمینی نیست در عالم سراسر
ازو پژموده تر از وی عجبتر
سه گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دریا
نداند زیرک آن را وصف کردن
نداند دیو در وی راه بردن
درو مردان جنگی گیل و دیلم
دلیران و هنرجویان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پیشه
بیامخته دران دریا و بیشه
چو رایتهای سلطان را بدیدند
چو دیو از نام یزدان در رمیدند
از آن دریا که آنجا هست افزون
ازیشان ریخت سلطان جهان خون
کنون یابند آنجا بر درختان
به جای میوه مغز شوربختان
چو صافی گشت شهر و آن ولایت
از انجا سوی ری آورد رایت
به هر جایی سپهداران فرستاد
که یک یک مختصر با تو کنم یاد
سپهداری به مکران رفت و گرگان
یکی دیگر به موصل رفت و خوزان
یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز
یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز
یکی دیگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر دیار روم شیون
سپهداران او پیروز گشتند
بد اندیشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پیوند و پیمان
فرستادش به هدیه مال بسیار
پذیرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وی کرد پیوند
که دید او را به شاهی بس خردمند
وزان پس مرد مال آمد ز قیصر
چنان کاید ز کهتر سوی مهتر
خراج روم ده ساله فرستاد
اسیران را ز بندش کرد آزاد
به عنوریه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دین اسلام آشکاره
ز شاه شام نیز آمد رسولی
ننوده عهد را بهتر قبولی
فرستاده به هدیه مال بسیار
وزآن جمله یکی یاقوت شهوار
یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه
ز رخشانی چو خورشید سما بود
خراج شام یک سالش بها بود
ابا خوبی و با نغزی و رنگش
بر آمد سی و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منضور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت
بپوشید آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنیت کردند شاهان
به یک رویه ز چین تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
میان دجله و جیهون جهانیست
ولیکن شاه را چون بوستانیست
رهی گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بیرون مکور دستان
همی گردد در این شاهانه بستان
به کام خویش با درگه پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولایت هر زمانی
به فتهی آورندش مژدگانی
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهی در نباشد روزگاری
کز اقلیمی نیارندش نثاری
جهان او راست می دارد شادی
که و مه را همی بخشد به رادی
مرادش زین جهان جز مردمی نه
ز یزدان ترسد و از آدمی نه
بر اطراف جهان شاهان نامی
ازو جویند جاه و نیک نامی
ازیشان هر کرا او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بیش از قیصرانند
کجا از خان و قیصر سال تا سال
همی آید پیاپی گونه گون مال
کرا دیدی تو از شاهان کشور
بدین نام و بدین جاه و بدین فر
کدامین پادشه را بود چندین
ز مصر و شام و موصل تا در چین
کدامین پادشه را این هنر بود
که نزرنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جویدان بماند
هزاران آفرین بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد
شهنشاهی و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فرباد
به هر کامی نشاط او را قرین باد
به هر کاری خدا او را معین باد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن مهمد
چو ایزد بنده ای را یار باشد
دو چشم دولتش بیدار باشد
ز پیروزی به دست آرد همه کام
ز به روزی به چنگ آرد همه نام
کجا چیزی بود زیبا و شهوار
کجا مردی بود شایستهء کار
دهد یزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان هنواره در خور
بدین گونه که داد اکنون به سلطان
گزین از هرچه تو دانی به گیهان
همه مردان در گاهش چنانند
که با ایشان دگر مردان زنانند
ولیکن هست ازیشان نامداری
دلیری کاردانی هوشیاری
حکیمی زیر کی مرد آزمایی
کریمی نیکخویی نیک رایی
سخنگویی سخندانی ظریفی
هنرمندی هنرجویی لطیفی
کجا در گاه سلطان را عمیدست
به هر کاری و هر حالی حمیدست
به پیروزی و بهروزی مؤیّد
ابونصراست و منصور و محمد
خداوندی که از نیکی جهانیست
دُرو رای بلندش آسمانیست
ازین گیتی سوی دانش گراید
ز دانش یافتن رامش فزاید
همیشه نام نیکو دوست دارد
ابی حقی که باشد حق گزارد
کم آزار است و بر مردرم فروتن
مرو را الجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانس
همی بخشاید از خواهندگانش
خرد را پیش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندی دور دارد
هر آوازی بداند چون سلیمان
هزاران دیو را دارد به فرمان
به رادی هست از حاتم فزونتر
به مردی بهترست از رستم زر
چنان گوید زبان هفت کضور
که گویی زان زمینش بود گوهر
طرازی ظنّ برد کاو از طرازست
حجازی نیز گوید از حجازست
چو نثر هر زبانش خوشتر آید
به نظم آن زبان معجز نماید
دری و تازی و ترکی بگوید
به الفاظی که زنگ از دل بضوید
دو شمشیرست ز الماس و بیانش
یکی در دست و دیگر در دهانش
یکی گاه هنر خارا گذارإد
یکی گاه سخن دانش نگارد
بسا گُردا کزان گشته ست پیچان
بسا جانا کزین گشته ست بی جان
که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وی خورند سوگند محکم
چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همی سازد پسروار
بدو با همسران مثل برادر
نباشد زادمردی زین فزونتر
زهر فن گرد او جمع حکیمان
خطیبان و دبیران و ادیبان
ز هر شهری بدو گرد آمدستند
به بحر جود او غرقه شدستند
اگر او نیستی ما را خریدار
نبودی شاعری را هیچ مقدار
و گر چه شاعری باشد نه دانا
بسی احسنت و زه گوید به عمدا
یکی از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بیشتر باید عطا داد
ز مشرق تا به مغرب کار گیهان
به زیر امر و کردست سلطان
بروبر نیست چندان رنج از این کار
که از یک جام می بر دست میخوار
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی راا فصل چندین
الا تا در جهان کون و فسادست
وزیشان خاک مبادا و معادست
بقا باد این کریم نیکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را
همیشه بخت او پیروز گرباد
به پیروزی و نیکی نامور باد
متابع باد او را ملک گیهان
موافق باد وی را فرّ یزدان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر
چه خواهی نیکوترین ای صفاهان
که گشتی دار ملک شاه شاهان
همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نیست آنچ ایزد ترا داد
شهنشاهی چو سلطان معظم
به پیروزی شه شاهان عالم
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
بر آینده ازو ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فرّ نورش بسته امید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافتست از هر دوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پیرست او به رای و عقل و دانش
خرد گر صورتی گردد عیانی
دهد زان صورت فرخ نشانی
کفش با جام باده شاخ شادیست
و لیکن شاخ شادی باغ دادیست
ز نیکویی که دارد داد و فرمان
همی وحی آیدش گویی زیزدان
چنین باید که باشد هیبت و داد
که نام بیم و بی دادی بیفتاد
به چشم عقل پنداری که جانست
به گوش عدل پنداری روانست
گذشته دادها نزدیک دانا
ستم بودست دادش را همانا
چنان بودست و صفش چون سرابی
که نه امید ماند زو نه آبی
چو امرش از مظالم گه بر آید
قصا با امرش از گردون در آید
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
روان گشتی گر او فرمان بدادی
که زُفت و بددل از مادر نزادی
چو من در وصف او گویم ثنایی
و یا بر بخت او خوانم دعایی
ثنا را می کند اقبال تلقین
دعا را می کند جبریل آمین
اگر چه همچو ما از گل سرشتست
به دیدار و به کردار او فرشتست
اگر چه فخر ایران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
به درد دل همی گرید نشابور
ازان کاین نامور گشتست ازو دور
به کام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان
صفاهان بد چو اندامی شکسته
شکست از فر او گردید بسته
نباشد بس عجب کامسال هنوار
درختش مدح خواجه آورد بار
وز انم عدل او باد زمستان
نریزد هیچ برگی از گلستان
همی دانست سلطان جهاندار
که در دست که باید کردن این کار
گر او بیمار کردست اصفهان را
هنو دادش پزشک نیک دان را
به جان تو که چون کارش ببیند
مرو را از همه کس بر گزیند
سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتری دیگر ندارد
صچنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گویی هر کس او را طبع سازستص
صز خوی خوش بهار آرد به بهمن
به تیره شب از طلعت روز روشنص
که و مه را چو بینی در سپاهان
همه هستند او را نیک خواهانص
صکه او جاوید به گیهان بماند
همیدون بر سر ایشان بماندص
صهران کاو کارها خواهد گشادن
بباید بست گفتن راز دادنص
همیدون پندهای پادشایی
دو بهره باشد اندر پارساییص
صز چیز مردمان پرحیز کردن
طمع نا کردن و کمتر بخوردنص
به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برربودنص
سیاست را به جای خویش راندن
به فرمان خدای اندر بماندنص
همیشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستنص
صبه فریاد سبک مایه رسیدن
ستمگر را طمع از وی بریدنص
سراسر هر چه گفتم پارساییست
ولیکن بندهای پادشاییستص
نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم
کجا افزونتر از خواجه ندیدمص
چنین دارد که گفتم رسم و آیین
بجز وی کس ندیدم با چنین دینص
صنه چشم از بهر کین خویش دارد
کجا از بهر دین و کیش داردص
چو باشد خشم او از بهر یزدان
برودر ره نیابد هیچ شیطانص
جوانست و نجوید در جوانی
ز شهوت کامهای این جهانیص
صاگر بندد هوا را یا گساید
ز فرمان خرد بیرون نیایدص
طریق معتدل دارد همیشه
چنانچون بخردان را هست پیشهص
صنه بخشایش نه بخشش باز دارد
ز هر کس کاو نیاز و آز داردص
کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهری که چون نابوده گشتندص
کسانی را که بد کردار بودند
وز ایشان خلق پر آزار بودندص
صگروهی جسته اندر شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهانص
صگروهی بسته در زندان به تیمار
گروهی مهر گشته بر سر دارص
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر چون بیابان بود ویران
زدهها مردمان آواره گشته
همه بی توشه بی پاره گشته
چو نام او شنیدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شیراز
یکایک را به دیوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت
به دو ماه آن ولایت را چنان کرد
که کس باور نکردی کاین توان کرد
همان دهها که گفتی چون قفارند
کنون از خرّمی چون قندهارند
به جان تو که عمری بر گذشتی
به دست دیگری چونین نگشتی
به چندین بیتها کاو را ستودم
به ایزد گر به وصفش بر فزودم
نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه دیدم از فعالش
یکی نعمت که از شکرش بماندم
همین دیدم که او را مدح خواندم
کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خویشتن پیروز غستم
شنیدی آن مثل در آشنایی
که باشد آشنایی روشنایی
مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد
مرا تا آشنا شیر شکارست
کبابم ران گور مرغزارست
الا تا بر فلک ماهست و خورشید
همیدون در جهان بیمست و امّید
همیشه جان او در خرّمی باد
همیشه کام او در مردمی باد
جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار یاور
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب
چو کوس از درگه سلطان بغرّید
تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید
به خاور مهر تابان رخ بپوشید
به گردون زهره را زهّره بجوشید
سپاهی رفت بیرون از صفاهان
که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان
خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم
رکابش داشت عژ جاودانی
چو چترش داشت فر آسمانی
به هامون بود لشکر گاه سلطان
زبس خرگاه و خیمه چون کهستان
پلنگ و شیر در وی مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ
فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان
روان گشت از کهستان روز دیگر
به کوهستان همدان رفت یکسر
مرا اند صفاهان بود کاری
در آن کارم همی شد روزگاری
بماندم زین سبب اندر صفاهان
نردفتم در رکاب شاهشاهان
شدم زی تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح
بپرسید از خداوندی رهی را
در آن پرسش بدیدم فرّهی را
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
همی باش و مکن عزم کهستان
چو از نوروز گردد این جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همی رو
که من سازت دهم چندانکه باید
ترا زین روی تقصیری نیاید
بدو گفتم خداوندم همیشه
برین بودست واینش بود پیشه
که مهمان داری چاکر نوازی
به کام دوست دشمن را گدازی
ز دام رنج رهإیان را رهانی
ز ماهی بر کشی بر مه رسانی
که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم
چو زین درگه نشینید گرد بر من
زند بختم به گرد ماه خرمن
تو داری به زمن بسیار کهتر
مرا چون تو نباشد هیچ مهتر
گر این رغبت تو با پروین نمایی
بیاید تا به پا او را بسایی
چو من بر خاک ایوانت نهم پای
مرا بر گنبد هفتم بود جای
مرا نوروز دیدار تو باشد
هوای خوش ز گفتار تو باشد
مباد از بخت فرّخ آفرینم
اگر گیتی نه بر روی تو بینم
به مهر اندر چنینم کت ننودم
و گر در دل جزین دارم جهودم
چو کردم آفرینش چند گاهی
بدین گفتار ما بگذشت ماهی
مرا یک روز گفت آن قبلهء دین
چه گویی در حدیث ویس رامین
که می گویند چیزی صخت نیکوست
درین کضور همه کس داردش دوست
بگفتم کام حدیثی سخت زیباست
ز گرد آوردهء شش مرد داناست
ندیدم زان نکوتر داستانی
نماند جز به خرّم بوستانی
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
و گر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف هر چیزی شمارد
چو بر خوانی بسی معنی ندارد
که آنگه شاعری پیشه نبودست
حکیمی چابک اندیشه نبودست
کجااند آن حکیمان تا ببینند
که اکنون چون سخن می آفرینند
معانی را چگونه بر گشادند
برو وزن و قوافی چون نهادند
درین اقلیم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوی از وی بدانند
کجا مردم درین اقلیم هنوار
بوند آن لفظ شیرین را خریدار
سخن را چون بود وزن و قوافی
نکوتر زانکه پینودن گزافی
بژاصه چون درو یابی معانی
به کار آیدت روزی چون بخوانی
فسانه گر چه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نو آیین
معانی تابد از الفاظ بسیار
چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار
نهاده جای جای اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان میانه
مهان و زیرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسی معنی بدانند
همیدون مردم عالم و میانه
فرو خوانند از مهر فسانه
سخن باید که چون از کام شاعِر
بیاید در جهان گردد مسافر
نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قایل مرو را کس نخواند
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخنداناند پیشین
هنر در فارسی گفتن ننودند
کجا در فارسی استاد بودند
بپیوستند ازین سان داستانی
درو لفظ غریب از هر زبانی
به معنی و مثل رنجی نبودند
برو زین هردوان زیور نکردند
اگر داننده ای در وی برد رنج
شود زیبا چو پر گوهر یکی گنج
کجا این داستانی نامدارست
در احوالش عجایب بیشمارست
چو بشنود این سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن
زمن در خواست او کاین داستان را
بیارا همچو نیسان بوستان را
بدان طاقت که من دارم بگویم
وزان الفاظ بی معنی بضویم
کجا آن لفظها منسوخ گشست
ز دوران روزگارش در گذشتست
میان بستم بدین خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود
نیابم دولتی هر چند پویم
ازان بهتر که خشنودیش جویم
مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج یابم
مگر مهتر شوم چون کهترانش
و یا نامی شوم چون چاکرانش
ندیدم چون رصایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی
بجویم تا توانم کیمیایش
بپرهیزم ز جان گز اژدهایش
چو باشد نام من در نام ایشان
بر آید کام من چون کام ایشان
گیا هر چند خود روید به بستان
دهندش آب در سایهء گلستان
بماناد این خداوند جهاندار
به نام نیک هنواره چهان خوار
بقا بادش به کام خویش جاوید
بزرگان چون ستاره او چو خورشید
قرین جان او پاکی و شادی
ندیم طبع او نیکّی و رادی
هزاران بنده چون من باد گویا
به فکرت داد خشنودیش جویا
کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بیدار