عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پیغام وداع آمد و با گوش به جنگ است
هجران به تو نزدیک شد ای جان، چه درنگ است
ما قافله‌سالار ره عشق بتانیم
در بحر بلا کشتی ما کام نهنگ است
هر لحظه دلم را شکند یاد جدایی
ای وای بر آن شیشه که سیلی‌خور سنگ است
آوارگی هجر بتان طرفه بلایی‌ست
آسوده‌دل آن‌کس که گرفتار فرنگ است
قدسی چه عجب گر گره افتاد به کارت
صد مطلب نایاب ترا در دل تنگ است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت می‌باید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که می‌بینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامه‌ای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پیوسته فکر وصل بتان پیشه من است
کوتاه‌تر ز فکر من اندیشه من است
سنگی اگر به شیشه برد راه سنگ اوست
گر شیشه‌ای به سنگ خورد شیشه من است
زحمت ندید مورچه‌ای زیر پای من
کاین پای نیست، چوب ته تیشه من است
هرجا نهال مهر و محبت شود بلند
چون نیک بنگری ز رگ و ریشه من است
کی آشنا بود دل هرکس به درد عشق
قدسی به من گذار که این پیشه من است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تبخاله خون بر لبم از سوز درون است
در چشم ترم هر مژه فواره خون است
این باده عیشم که بود خون دلش نام
ته‌مانده صد جرعه‌کش بخت‌زبون است
درمان نپذیرد مرض عشق مسیحا
بیمارفریبی بگذار این چه فسون است؟
مخمور می شوقم و انجام شکست است
مجنون ره عشقم و آغاز جنون است
با آنهمه سنگین‌دلی‌اش رحم نماید
گر یار بداند که دل خون‌شده چون است
هرچند به خون گشت چو قدسی جگرم، یار
یک بار نپرسید که احوال تو چون است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
با شمع چو پروانه به محفل نتوان رفت
هرجا که رود دل ز پی دل نتوان رفت
خون می‌مکد از تیغ شهادت لب زخمم
تا بر اثر خون پی قاتل نتوان رفت
هر گوشه لبی پر ز فغان است درین راه
بر صوت جرس از پی محمل نتوان رفت
گر کعبه مقصد طلبی تن به قضا ده
کاین راه به اندیشه باطل نتوان رفت
نقش مژه از صورت پا گر نشناسی
در بادیه عشق به منزل نتوان رفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
منم که نور خرد در چراغ من غلط است
بجز هوای جنون در دماغ من غلط است
سرود مرغ من الماس بر جگر پاشد
ترانه‌سنجی بلبل به زاغ من غلط است
نگه ز دیدن آن، ریش گردد ای همدم
برو که دیده گشودن به داغ من غلط است
تمام، خون دل است و فشرده الماس
نبرده پی لب من، یا ایاغ من غلط است
نشان پا طلبد خصر و من به وادی عشق
به دیده می‌سپرم ره، سراغ من غلط است
تمام شعله شوای طایر حرم، زنهار
به بال و پر هوس گشتِ باغ من غلط است
طبیب گو مده آزار خود، که چون قدسی
اسیر گشته عشقم، فراغ من غلط است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر جرعه‌نوش عشق، بجز خون حلال نیست
زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
خون مرا بریز که در شرع دوستی
خون‌ریختن شهید وفا را وبال نیست
کار دل است پر مزن ای طایر حرم
پرواز بوستان محبت به بال نیست
دل‌دوختن به وعده معشوق بی‌وفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست
رضوان که می‌ستود گلستان خویش را
انصاف داد خود که چو بزم وصال نیست
در باغ تا ز داغ جگر پنبه کنده‌ای
قدسی چه گل که در عرق انفعال نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
می دید رویت آینه و دیده برنداشت
خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
برگ گلی نبرد صبا از چمن برون
کز درد، بلبلی ز پی‌اش ناله برنداشت
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
در خاک خفته‌ایم چو گنج و مقیدیم
مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود
غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
چشم دلم ز نور رخ او لبالب است
در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
از جور خویش می‌کُشدم ورنه در دلش
هرگز فغان بی‌اثر من اثر نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانه‌خیز نیست
با دشمنم چه کار که از بی‌تعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمی‌خرند
گر شیشه‌ای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که می‌وزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتاده‌ام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
کرده بیهوشم خیال آن دو چشم می‌پرست
همتی ای باده‌پیمایان که کارم شد ز دست
بر سر مال جهان سودای درویش و غنی
دست چون بر هم دهد؟ این تنگ‌چشم، آن تنگ‌دست
فتنه دوران ندانم سنگ بر جام که زد
اینقدر دانم که رنگ باده در مینا شکست
از وجود بی‌بقای خود نیفتی در گمان
در دل آیینه یک دم صورتی گر نقش بست
خواب غفلت دیده‌ات را مانع نظّاره است
ورنه در باغ از تماشا چشم نرگس کس نبست
در جنونم طرفه سودایی به دست افتاده بود
عقل گم بادا که بازار جنونم را شکست
از شکست خود چرا افتاده غافل در لباس؟
در شکست خاطرم آن کس که دامن برشکست
در دو گیتی هرکه چون قدسی اسیر عشق گشت
ماهی توفیق افتادش درین دریا به شست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خواهد دل من شربت دیدار و دگر هیچ
این است علاج دل بیمار و دگر هیچ
هرچند که در کلبه ما دیده گشایی
عشق است رقم بر در و دیوار و دگر هیچ
هرچند ملک نامه اعمال مرا دید
نام تو رقم دید به طومار و دگر هیچ
گر زیر کهن دلق مرا خلق بجویند
یابند همین رشته زنار و دگر هیچ
جز زمزمه عشق نداند دل قدسی
موجود شد از بهر همین کار و دگر هیچ
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نظر بر آینه خوبان چو بی‌نقاب کنند
ز شوق، آینه را مضطرب چو آب کنند
مراد خلق ز یک دیدن تو حاصل شد
دگر نماند دعایی که مستجاب کنند
چه طالع است ندانم که صبح عاشق را
چو شام، پرده رخسار آفتاب کنند
به روز حشر نماند سیاه‌نامه کسی
اگر سیاهی بخت مرا حساب کنند
ز تیرگی نشمارند در حساب شبش
ز عمر، روز خوشم را گر انتخاب کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
لب عاشق به حرف شکوه بیداد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که می‌خواهم
پس از بسمل‌شدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم می‌روی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر لحظه نظر بر دگری دوخته دارد
این دیده چه با جان من سوخته دارد؟
زان شیفته داغ بتانم که چو لاله
اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد
با این نگه خیره سر راه چه گیرم
آن را که خیال نگه، افروخته دارد
قدر جگر سوخته‌ام را نشناسد
جز لاله که او هم جگر سوخته دارد
داغم ز یک اندیشی آن کس که درین باغ
چون لاله همین داغ دل اندوخته دارد
قدسی نه همین فکر تو خام است گه نظم
این سلسله بسیار نوآموخته دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موج‌خیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز از مرغان دلم حرف سمندر می‌زند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر می‌زند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در می‌زند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر می‌زند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
می‌خورد خون دل ما هرکه ساغر می‌زند
چون به خلوت بینمش با کس که می‌میرم ز رشک
گر به گرد خانه‌اش روح‌الامین پر می‌زند
می‌شود چشمی و می‌گرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر می‌زند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جوش می‌ام چو خم به خروش آشنا نکرد
صد شیشه‌ام چو توبه شکست و صدا نکرد
خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت
از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
خرسند از آشنایی ضعفم که هیچ‌گاه
گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن
نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
چون غنچه سر به جیب و گریبان پر از مژه
نظّاره در لباس، کسی همچو ما نکرد
دستم پیاله‌گیرتر از شاخ نرگس است
درد خمار را به ازین کس دوا نکرد
بر گوش کس نخورد فغانم ز بی‌کسی
تا بر نخورد همنفسی، نی صدا نکرد
تنها، برابر همه خونابه می‌خورد
چون داغ لاله در دل پیمانه جا نکرد؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
مرا عشق تو گاهی پرورد دل، گاه جان سوزد
همان آتش که دارد شمع را روشن، همان سوزد
ز بس کز دیده اشک گرم ریزم بر سر کویش
جبین آفتاب از سجده آن آستان سوزد
شکافم سینه را تا بر تو حال دل شود روشن
وگرنه چون کنم تقریر حال دل، زبان سوزد
چو فانوس آتش از پیراهنم امداد می‌خواهد
دلم از سادگی از دیده مردم نهان سوزد
چو محفل روشن است از آتشت، غمگین مشو قدسی
چو شمع امشب گرت تا روز، مغز استخوان سوزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل می‌گون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافل‌زدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع وصلت هرکه را شب خانه روشن می‌کند
روزنش در خانه، کار چشم دشمن می‌کند
تازه شد داغ کهن بر دستم از بس سوده شد
آستین بر آتش من کار دامن می‌کند
کاش در میخانه هم خالی کند پیمانه‌ای
آنکه قندیل حرم را پر ز روغن می‌کند
باد اگر بر سایه دیوار گلشن می‌وزد
بلبل از کنج قفس بنیاد شیون می‌کند
می‌کند خار گل ناچیده از دستم برون
تنگ چشمی بین که با من چشم سوزن می‌کند
خانه‌ام می‌سوزد و همسایه‌ام آگاه نیست
ای خوش آن آتش که دودش میل روزن می‌کند
حرف صلح کل زند قدسی عجب دیوانه‌ایست
عالمی را بی‌سبب با خویش دشمن می‌کند