عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - دل پرغم
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی
گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی
نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی
یار محیی گر گشودی رخ میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
حذر کن ز آهِ جهان‌گیرِ من
که ناگه خورد بر هدف تیرِ من
نترسی که روزی به درد آورد
دلِ نازکت آهِ شب‌گیرِ من
منم آن که آهش لقب می‌نهند
جهانی بسوزد ز تأثیرِ من
ملامت مکن بر من از بی‌خودی
که ایزد چنین کرد تقدیرِ من
دل هر که دیوانۀ زلفِ توست
گرفتار باشد به زنجیرِ من
مگر از تو باشد قبولیّتی
وگرنه محال است تدبیرِ من
نه آخر نزاریِ زار تو‌ام
ببخشای بر نالۀ زیرِ من
عذابی شدیدست هجران‌ِ تو
خطایی عظیم است تأخیرِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
جانِ من و عقلِ من و هوشِ من
هر سه به یک ره شده فرتوشِ من
صاعقۀ عشق درآمد بسوخت
خوابِ من وخوردِ من و توشِ من
بر رهِ امید و ندای نجات
چند بود چشمِ من و گوشِ من
ساقیِ خم خانۀ وحدت کجاست
تا بنهد بر کفِ من نوشِ من
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعیِ من و جهدِ من و کوشِ من
آه که نتوان به کسی باز گفت
زآن که ببرده‌است زمن هوشِ من
سروِ روانی که نگنجد ز قدر
در همه عالم نه در آغوشِ من
قدرِ من امروز چه دانی که قدر
باز ندانی ز شبِ دوشِ من
عیبِ نزاری چه کنی کاین عَلَم
عشق ز مبداء زده بر دوشِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
حاصلی نیست ز اندیشه ی بی حاصل من
دشمنی نیست مرا از دل دیوانه بتر
هر زمان واقعه ای با سرم آرد دل من
می کشد یارم و خشنودم ازیرا که مرا
طمعی نیست ز جان کندن بر باطل من
این غزل گو بنمایید به صاحب فتوی
تا نخواهد به شریعت دیت از قاتل من
می روم بی خبر از خویشتن و مشکل آنک
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
بوی خون جگر سوخته آید تا حشر
از زمینی که در آن راه بود منزل من
از که یاری طلبم در که گریزم چه کنم
جز غم دوست کسی نیست دگر قابل من
هیچ دل در همه آفاق جهان از خوبان
طاقت جور نیارد که دل غافل من
دشمن جان نزاری دل بی عافیت است
راست گویی دل من نیست ز آب گل من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
صحبت اهل دلی و جاه من و جان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
گر به گوشت برسد درد من و زاری من
زحمت آید مگرت بر شب بیداری من
به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود
از گران جانی بخت است سبک ساری من
من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا
جاودانیست در این قید گرفتاری من
صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر
تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من
من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم
عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من
تو نه آنی که من از تو طمع این دارم
که قدم رنجه کنی از پی دلداری من
می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم
یادت آید مگر از دوستی و یاری من
روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد
تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من
خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد
بر در شاه بنالد ز ستمگاری من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
ای ز بهشت بی خبر رونق نو بهار بین
رونق نو بهار چه جنت آشکار بین
مریم باغ حامله عیسی غنچه در چمن
مرده زنده دیده ای معجز نوبهار بین
بید کشیده از میان تیغ چو آب و لاله را
از رگ دیده خون دل ریخته در کنار بین
سوسن صد زبان نگر برگ شکوفه در دهن
نرگس شوخ چشم را بر لب جویبار بین
در بر خار غنچه را دختر حامله نگر
بر لب جو بنفشه را مادر سوگوار بین
ار صدف چمن نگر صورت آفتاب و پس
بر سر سبزه زان صدف لولوی تر نثار بین
فاخته از فراز سرو آمده در سخن نگر
بلبل گل پرست بر گل شده بی قرار بین
رغبت ار به بوستان نیست به گور خانه رو
بازگشای دیده را در نگر اعتبار بین
محتسب دغا نگر بی خبر ست گو بیا
بر کف صوفی صفا باده ی خوش گوار بین
روز نو و می کهن روزه کدام و توبه چه
مفتی شهر گو بیا تایب روزه دار بین
در عمل طرب گران معنی ساحری نگر
در قدح معاشران آتش آبدار بین
بربط عیش دیگران ساخته زهره طرب
ناله من چو زیر چنگ از رگ سینه زار بین
مایه ی زندگانیم رفته و در فراق او
بر سر ره دو چشم من باز بمانده زار بین
گر چه خلاف قول خود کرد شکسته خاطرم
رغم مرا و خصم را عهد من استوار بین
دیده تو نزاریا بر تو حجاب می شود
کج نظری ز توست بی دیده به روی یار بین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشق با هر کس که گردد هم نشین
هم ز کفر آزاد ماند هم ز دین
کفر و دین بگذار و صورت محو کن
مردِ عاشق را نه آن باشد نه این
کی رسی بر آسمان شوق عشق
نا شده در پای سربازان زمین
از درون خانه آگه کی شود
تابرون باشی ز در چون زو فرین
تا نیابی در حریم عشق راه
کی بود علم الیقین عین الیقین
چند باشی هم چو سیم قلب خوار
چارسو در بند زر هم چون نگین
دامن از بی حاصلی درکش خوشی
پس به آزادی بر افشان آستین
ذوق درویشی نمی دانی چه سود
زهر درویشان نه خوش تر ز انگبین
زین بساط بی بقا برخیز زود
بعد از آن بر مسند باقی نشین
هر چه می خواهی برای دوست خواه
هر چه می بینی برای دوست بین
از ولایت دوستی حشمت طلب
ور تجمّل دشمنی عزلت گزین
ور قلندر شیوه ای یکسان شمر
جور و عدل و صلح و جنگ و مهر و کین
یا زن ِ زن باش رو یا مرد مرد
گه چنان تا چند باشی گه چنین
چون سخن دیوانه وارست ایمنم
از گزند نکته گیر و حرف چین
بر فلک هر لحظه تحسین می کنند
آفرین باد ای نزاری آفرین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
به جفا دست برآورد و کمر بست به کین
چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین
یار بدخو و ملامت ز پس و دشمن پیش
غفرالله که دارد سر و کاری به ازین
سرو قدّی که روان تازه کند چون طوبا
ماه‌رویی که بد و فخر کند حورالعین
چون بود ماهِ چنان خاصه بود آهو چشم
چون بود سروِ روان خاصه بود کوه سرین
زهره طبعی که اگر گردش رقص‌ش بیند
دف بیندازد و بر خاک نهد زهره جبین
زهره گر بر ورقِ صفحۀ رویم بیند
اشکِ من عِقد بنا گوش کند چون پروین
دلِ مسکینِ مرا بیند و رحمت نکند
سنگ باشد که ترحم نکند بر مسکین
شب‌روان بر سرِ کویش همه شب در گل پای
بس که خونابِ سرم خاکِ درش کرده عجین
نالۀ زارِ نزاری نرسیده‌ست بدو
که به سنگ ار برسد موم شود زیرِ نگین
سخنم گر نرسیده‌ست بدو بس عجب است
چون بود آن که به گوشش نرسد دُرِّ ثمین
گر سکندر همه آفاق به شمشیر گرفت
زور و زر بودش و مال و سپه و رای رزین
نیست چندان عجب است این ز نزاریِ فقیر
که مسلّم به سخن کرد همه رویِ زمین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر بدانی که من از عشقِ که‌ام زار چنین
نکنی بر منِ دل‌سوخته انکار چنین
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفته‌ست دل و دستِ من از کار چنین
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یک‌بار چنین
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دل‌بر برخاسته بیزار چنین
هیچ‌ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر می‌بری ای سوخته بی‌یار چنین
از نزاری‌ِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بی‌وقت شدی زار چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بی‌دوست این منم که به سر می‌برم چنین
جان می‌کنم به هرزه و خون می‌خورم چنین
در تنگ‌نایِ غارتِ عشق اوفتاده‌ام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بی‌دریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که می‌گذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه‌ ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل می‌برند و هیچ غم من نمی‌خورند
افسون همی‌ کنندم و دم می‌خورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه می‌پرورم چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
مستم از اقداحِ مالا مالِ تو
وز شرابِ کشفِ وجد و حالِ تو
نیست ما را نسبتی با عقل و نفس
زآن که هر مرغی ندارد بالِ تو
گرچه عقل و نفسِ ما در عینِ عشق
هم سلامان است و هم ابسالِ تو
عقل و نفس و جسم و جان آماده‌اند
منتظر بر عزمِ استقبالِ تو
تا بر افتد کفر و دین و ما و من
آرزومندم به استیصالِ تو
بر تو هرگز من نمی‌خواهم بدل
هم تو باشی هم تویی اَبدالِ تو
چون منی را خود به بازارِ قبول
بر نیارد قیمتی دلّالِ تو
آسمان گر بر زمین افتد چه باک
چون بود ثابت قدم حمّالِ تو
در جوارِ عشق سدّی محکم است
گو جهان بر هم زند زلزالِ تو
بگذرانم وادیِ وهم و خیال
گر برون آیم به استدلالِ تو
با نزاری گفتم ای شوریده‌سر
با که گویم فصلی از احوالِ تو
گفت ای عقل از ملامت تا به کی
چند از این بی‌هوده قیل و قالِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
دلبرا در آرزویِ رویِ شهر آرایِ تو
عمر من بگذشت و من نگذشتم از سودایِ تو
گر مرا آن دست رس باشد که بادِ صبح را
دامنت بگرفتمی افتادمی در پایِ تو
بر گذرگاهِ تو می‌خواهم که در خاکم نهند
تا مگر بر خاکم افتد سایۀ بالای تو
بیش ازین طاقت نمی‌آرم بکن درمانِ من
زانک خونم می‌خورد هجرانِ دردافزایِ تو
مرحمت کن در هلاکِ جانِ من چندین مکوش
گر فراق این است حاجت نیست استیلایِ تو
جز تو را ره نیست در خلوت سرایِ جانِ من
خود محال است این که بنشیند کسی بر جایِ تو
از خیالت پرس اگرچه بر تو خود پوشیده نیست
تا به فرصت عرضه دارد حالِ من بر رأیِ تو
غرق شد در بحرِ عشقت چون نزاری صد هزار
خود نزاری چیست کم‌تر قطره از دریایِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
ماییم و نیم جان و جهانی و نیم‌جو
جان از برایِ می که ستاند زما گرو
ای یار اگر نداری طاقت گریز کن
چون از مصافِ عشق برآمد غریو و غو
میدانِ عشق و معرکۀ عشق و زخم‌ِ عشق
گر هیچت اختیار بود در میان مرو
گر برگِ جای دوست نداری و راه‌ِ دوست
در تنگ‌نایِ عشق سرِ خویش گیر و دو
ما با حواریانِ سماوات در گویم
اینک نهاده‌ایم به دعوی قدم به گو
طوبا به چشمِ وهم مصوّر کند خطیب
بی‌چاره سیاه می‌طلبد از نهالِ نو
گر سیر شد ز مؤعظۀ عاقلان دلت
تذکیرِ عاشقانه بیا و ز من شنو
إلّا به پای‌مردیِ جبریلِ پای‌مرد
بر طاقِ آسمان نتوانند بست خو
در کیشِ عاشقان برافکنده عقل و حکم
در پیشِ آفتاب جهان‌تاب تیغ و ضو
در کشت‌زارِ عالمِ دنیا نزاریا
إلّا به داسِ همّتِ مردان مکن درو
خواهی بهشتِ عدن بگویم ترا عیان
از حلقۀ ولایتِ عدنان برون مشو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
بادِ بهار می وزد بادۀ خوش گوار کو
بویِ بنفشه می دَمَد ساقیِ گل عذار کو
پردۀ نام و ننگِ من در سرِ بانگِ چنگ شد
تا رگِ چنگ برکشد مطربِ پرده دار کو
تنگ و سبویِ باز بین دیگِ سه پایه واطلب
هر چه بود ز بیش و کم ماحضری بیار کو
هم به کنارم افکند کشتیِ می ز بحرِ غم
تا به میان در افکنم کشتیِ می کنار کو
نقدِ حیات صرف شد در سرِ نسیه ای مگر
تا به مرادِ دل رسد مهلتِ روزگار کو
نقدِ حیات مختصر در سرِ انتظار شد
حاصلِ یک نظر مرا زین همه انتظار کو
جان و دلم فدایِ او هر دو جهان برایِ او
یک دلِ باخبر کجا یک قدم استوار کو
باغ و سرا و بوستان اسب و قبا و سیم و زر
دولت و عزّت و شرف این همه هست یار کو
گفت پدر نزاریا بیش مده ز دست دل
گفتمش ای پدر مرا بیش و کم اختیار کو
گر چه ز کُنجِ عافیت باز برون نیامدی
با تو قرار داده ام لیک مرا قرار کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
لبت چشمه و خضر گردش نشسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
بر دوستی تو می خورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
بر کوچه ی او خواهم یک بار گذر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ای به دیدار تو جانم آرزومند آمده
پای تا سر همچو زلفت بند در بند آمده
بیش تر فریاد رس جانا که از بس اشتیاق
کار من در یک نفس با قطع و پیوند آمده
بیش ازین طاقت ندارم در فراق روی تو
یعلم الله نیز اگر حاجت به سوگند آمده
روزگاری دیر باید تا توانم باز گفت
آنچه بر من بنده زاندوه خداوند آمده
هر نفس جانم رسد از آرزومندی به لب
تا نپنداری نزاری از تو خرسند آمده