عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
خیز و به یرغو بده زود ایاغِ نبید
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
فراموش کردم بلاد و دیار
که برگشت‌ بخت و بیفتاد کار
گرفتار گشتم به دامِ بلا
چه دامی بلایی سیه تاب‌دار
کمندش لقب باشد و زلف نام
خطِ استوا بر پسِ پشتِ یار
به مارِ سیاهش تشّبه کنند
اگر چه گزاینده نَبوَد چو مار
به شب نیز هم انتسابش کنند
ولیکن شبی دل گرفته‌ست و تار
نمی‌گویم از خال و لب کز شکر
برآورده از رشک و غیرت دمار
ز چشمانِ مستش چه گویم که کرد
به هر ناوکِ غمزه صد دل فگار
کنارش گرفتم چنان در میان
که گویی ندارد میانش کنار
به صد رنگ دستان برون آورد
ز دستانِ سیمیان به رنگ و نگار
قضا چون چنین می‌رود بر سرم
ز دستم برون می‌رود اختیار
درین ورطۀ مشکل ای مدّعی
ملامت مکن بر نزاری‌ِ زار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاک‌روان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بی‌خبر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر
ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر
این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من
از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر
عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول
بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر
از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن
دیوانه می‌شود دل و خون می‌شود جگر
چشمم به راه‌ و گوش بر آوازِ پیکِ دوست
جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر
ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار
وی بخت چارهٔی کن و تیمارِ من ببر
باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد
بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر
از من هزار خدمت و اخلاص می‌برد
بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر
خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک
بر آستانِ دوست چو خاک است بی‌سپر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دل از دست دادم به پیرانه سر
بلا را برانگیختم معتبر
که با خود کند این‌که من کرده‌ام
کسی عشق بازد به پیرانه‌سر
دلی‌ رفته از دست هر دم چنین
که دیده‌ست آخر به اوّل نظر
کسی از قضا نیست ایمن بلی
بدانسته‌ام از قضا این قدر
وگرنه پس از روزگارِ نشاط
جوانی و دل‌بازی ا‌ِم در چه خور
ز عقدِ کمندِ نغوله گریز
پدروار پندی‌ست هان ای پسر
بدان حلقه حلقت اگر قید شد
خلاصت محال است هرگز دگر
ز چشمانِ خون‌ریز پرهیز کن
اگر عقل‌ داری ز مست الحذر
تحاشی کن از غمزۀ چشمِ مست
که آن تیر را سینه باشد سپر
هنوز از میِ شوق مستم چنان
که از هستیِ خود ندارم خبر
نزاری به زاری بنه بنده‌وار
سرِ عذر بر آستانِ سحر
که تیرِ نیازِ سحر بر هدف
کند بیش‌تر در اجابت اثر
ملامت ز پیش و ملامت ز پس
خدایا ازین امتحان در گذر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
یار با ما نه چنان بود که هر بارِ دگر
ترک ما کرد گرفته‌ست مگر یارِ دگر
وعدۀ وصل همی‌داد و نمی‌کرد وفا
داشت هر روز بیاراسته بازارِ دگر
گفته بود از منش این‌بار دری نگشاید
گو برو از پیِ یاری دگر و کارِ دگر
از خدا شرم ندارد که روا می‌دارد
هر نفس بر تنِ رنجورِ من آزارِ دگر
می‌روم دامنِ دل‌چاک و گریبانِ وصال
تا کجا و کی و چون دست دهد بارِ دگر
من به صد جور از او روی نپیچم گرچه
هرکس از رویِ دگر می‌کند انکارِ دگر
زاریِ زارِ نزاری بکند هم اثری
زارتر خود ز نزاری نبود زارِ دگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
به آواز تو خرسندم که باری بشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بی‌تو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمی‌یابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جایی‌ست می‌دانم
که‌ام روز آمدم این‌جا و فردا می‌روم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بی‌عشق زنده کی‌ بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
باز آمدیم در سر از آشوبِ عقل شور
بر آتش از حرارتِ دل سینه چون تنور
ما بس نیازمندِ وصالیم و راه نیست
آری گران‌بهاست مراد و مرید عور
مارانِ موش حرص رقیبانِ کویِ دوست
هر چند عیشِ شیرین بر ما کنند شور
آیا به کامِ ما بود آن درجِ لعل‌پوش
یارب به دستِ ما رسد آن حقّۀ بلور
آری رقیب گو به تسلّط بر آردست
تو آن نگر که کینه‌کش آمد ز شیر مور
معهود نیست دیو به دربانیِ ملک
سلطان نه لایق است به غم‌خواریِ ستور
آن‌جا که جلوه کرد خیالِ جمالِ او
نه شمعِ مهر نور دهد نه چراغِ هور
او را کسی ندید مگر هم به چشمِ او
یوسف قیاس کن که نشسته‌ست پیش‌ِ کور
آن‌جا نیاز عشق نه آز و امل برند
زاری نزاریا چو نه زر داری و نه زور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
در جهان دبدبهٔ عشقِ من افتاد چو صور
شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور
من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور
متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور
رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور
رؤیتی کز نظرِ اهلِ ریا باشد دور
هر نظر طاقتِ آن نور ندارد به ظهور
دیده‌ور دارد نادیده‌وران را معذور
ناید از راهِ نظر در نظرِ ما منظور
سَترِ ما پاره و او از نظرِ ما مستور
خلقِ عالم شده مستغرقِ دریایِ غرور
طالبِ گوهر و گنجور نهنگانِ غیور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
مرا ز کوی تو آواره کرد بخت نفور
ز روی خوب تو دورم که چشم بد ز تو دور
به کام دشمنم از کوی دوست آواره
ز دوستان حسود و ز دشمنان غیور
به اتفاق امم حور در بهشت بود
ولی بهشت من آنجا بود که باشد حور
شمایل تو در آیینهٔ دو چشم من است
به حکم عشق نه تو غایبی نه من مهجور
کدام یک تویی اینجا کدام من هیهات
کدام نیست تویی ناظر و تویی منظور
دگر به روی که بینم نظر چگونه کنم
به مهر و مه چو ز چشمم برفته باشد نور
اگر چو زلف تو درهم شدم ز تاب فراق
که دیده‌ای که بر آتش حمول بود و صبور
وگر چو چشم تو دور از لبت شدم بیمار
که خورد می که سرانجام ازو نشد مخمور
خراب کردهٔ چشمان می پرست توام
که گاه مست خرابم کنند و گه مخمور
و گر شکیب ندارد نزاری معتوه
مباش گو و بدارید عاقلان معذور
از آن تتّبع عاقل نمی‌کند مجنون
که عاقلان همه در تیه غفلت‌اند و غرور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
هین که به جان آمده‌ام دست گیر
رحم کن و بار دگر در پذیر
هر چه کنی من نکنم اعتراض
بر من اگر رفت خطایی مگیر
تیغ ز بازوی تو و سر ز من
گردن تسلیم نپیچد اسیر
بس که کمان گوشهٔ ابروی تو
بر دلم از غمزه روان کرد تیر
شد تُتُق سینهٔ من جعبه‌ای
جعبه نکرده‌ست کسی از حریر
بر دل پر آتش من رحم کن
دل چه حدیث است تنور اثیر
بر مژه ی چشم پر آبم ببخش
چشم غلط می‌کنم ابر مَطیر
ناله ی زارم بشنو هم چو نی
گونه ی زردم بنگر چون زریر
عقل ز من گشت جدا از جنون
خلق ز من گشت نفور از نفیر
هم نظری کن به نزاری زار
چند کند ناله به زاری چو زیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بلای عشق تو ناگه ز در درآمد باز
مدار دور سلامت مگر سرآمد باز
حُبوب مهر تو در کشت زار سینهٔ من
برست و تخم پراکند و در برآمد باز
خدنگ غمزهٔ تو بر دلم به نسبت حال
هزار بار زهر بار خوش‌تر آمد باز
دلم اگر چه برفت از ستیز تو یک چند
ولی به عجز چو خسرو ز شکر آمد باز
گمان مبر که ز کویت دل ستم‌کش من
به ترّهات رقیب ستم گر آمد باز
رقیب گو به ملامت مبالغت می‌کن
مرا چه غم چو دل آرام در برآمد باز
گذشت نوبت هجران نزاریا خوش باش
که دور وصل و زمان طرف درآمد باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
آمد بهار و کرد جهان مشک‌بار باز
ای باد مشک‌بار که آمد بهار باز
از نو بهار من چه خبر می‌دهد صبا
گو شرح باز ده ز گلستان یار باز
از راه لطف بندگی‌ای گو ز من ببر
هر گه که می‌شود به سوی آن دیار باز
در گوش گویدش که به چشمان مست خویش
از ما نسیم زلف معنبر مدار باز
از عقل برکنارم و با عشق در میان
تا کی کشم به کام دلش در کنار باز
گفتم که باز بر سر کاری شود دلم
بیزارم از دلی که نیاید به کار باز
ای دل چه کار با سرم آورده‌ای دگر
تا خود کجا رسد سر و کارم به یار باز
دوران هجر کی به سرآید که طالعم
افکند در مجاهده انتظار باز
گل وعده داد باز که خواهم جمال داد
در انتظار وعدهٔ اویم ز یار باز
با گل مباز عشق نزاری چو عندلیب
گر عاشقی معاینه با نوک خار باز
خون ریختن قاعده کرده‌ست چشم او
کی خو کند طبیعت ترک از شکار باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
چشمی که داشتم به امید وصال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست
تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
بسیار چون سکندر محروم نا امید
ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر
تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود
روزی کند اعادت آن اتّصال باز
مجموع نیستم ز پریشانی فراق
آری بس اتصال که شد انفصال باز
بی‌چاره حالیا به بلا مبتلا شده‌ست
تا چون شود نزاری شوریده حال باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ما را به دام عشق درافکند دیده باز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
بی‌چاره دل ز دیده گرفتار می‌شود
ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز
دل خود برفت و جان برود نیز لامحال
آنجا که از نظر نرود هیچ احتراز
آری چه دل چه سر که همه کاینات را
مقدار نیست در نظر یار پاک باز
در عشق فتنه باشد و در عقل عافیت
آری ولی کجا به حقیقت رسد مجاز
عیب و هنر یکی نشود پیش مدعی
تا ننگرد به دیدهٔ محمود در ایاز
ما همچو حلقه بر درو خوش در حرم رقیب
حیف است دست مردم کوته نظر دراز
گفتم که با فراق شکایت کنم ز وصل
هرگز که کرد سینهٔ دشمن محلِّ راز
صد ساله از مطالعهٔ خلد خوش‌ترست
یک لحظه در مشاهدهٔ یار دل نواز
مشرق ز قبله باز ندانم که در خیال
مستغرقم چه گونه به مسجد برم نماز
من خود به جان دوست که هرگز نخواستم
از بی‌نیاز حور و قصور و نعیم و ناز
پر کن قدح بده به نزاری که مست عشق
از دوزخ ایمن است و ز فردوس بی‌نیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
پردهٔ عشّاق ساخت بلبل شوریده باز
کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز
او زده دستان به قهر من زده دستان به شوق
او ز گل بی‌ثبات من ز غم دل‌نواز
نالهٔ دل سوز او چون سخن عشق زار
قصّهٔ اندوه من چون شب هجران دراز
قاعدهٔ عشق من ظاهر و باطن قدیم
واسطهٔ شوق او صورت و معنی مجاز
شاهد بدعهد او با همه کس همنشین
یار وفادار من از همه کس بی‌نیاز
آن که نظیرش به حسن در همه آفاق نیست
می‌رسدش گر کند بر همه آفاق ناز
آن چه غمش می‌کند با من پر خون جگر
با دل دنیا پرست آن نکند حرص و آز
صحبت نامحرمان قربت افسردگان
خون دلم می‌خورد هم چو شب دیر باز
سینهٔ پر درد من موج سخن می‌زند
آه دریغا کجاست محرم حرفی به راز
از همه عالم مراد روی کند سوی او
هر که در دل کند بر همه عالم فراز
جان نزاری نگر در خم ابروی دوست
دولتِ محمود بین در سر زلف ایاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
آستانت به تضرع ز خدا می‌خواهم
که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند
من و درگاه خداوند تعالی و نیاز
روی در روی تو می‌خواهم و کنجی همه عمر
بر همه خلق جهان کرده در انس فراز
من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند
قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز
آتش سوخته از خام نپرسید آری
منکر عشق ندارد خبر از عالم راز
جگرم خون شد از اندیشهٔ بی هم‌نفسی
محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز
بلبلان را بود آخر که بنالند به حال
من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز
سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود
هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز
دوش با دل ز پریشانی خود می‌گفتم
تو بدین محتشم افکنده‌ای از نعمت و ناز
گفت آری که نه همواره شب وصل بود
روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز
کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف
دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز
میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا
به سر دام بلا می‌بردش در پرواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفته‌ام همه‌شب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمی‌برد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری می‌کشد نمی‌دانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شب‌پره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار می‌یابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که بر من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز
به لابه با دل گفتم ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی مگر کجاست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد ز خاک لحد
هزار نعره برآرم که جان ماست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
عداوت از قبل آن شکسته پیمان است
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد
قیاس کردم از اندازه ماوراست هنوز
بیا و روی ز من بر متاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگوی
که خاطر از سر عهد تو برنخاست هنوز
حکایتش کن اگر پرسد از نزاری زار
که چون به درد تو بی‌چاره مبتلاست هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
خوش وقت صبوحیان شب‌خیز
بر دست گرفته آتش تیز
آتش نه که آب زندگانی
آبی است ولیکن آتش انگیز
تلخی و هزار جان شیرین
جانی و هزار ملک پرویز
ای دوست بیا به‌رغم دشمن
گر خون من است در قدح ریز
تا می به معاد خود رسد باز
با خون دل منش برآمیز
ناگه گیرد اجل گریبان
از دامن دوستان درآویز
پرهیز مکن ز می بیاموز
عیش و طرب و ز خود بپرهیز
جان است به جانی آرزومند
دریاب نزاریا و مستیز
بنشین پس کار خویش بنشین
برخیز ز هرچه هست برخیز