عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
باده خوریم ز اول شب تا دم صباح
مستی کنیم چون شتران علم جناح
زاهد که دل به شاهد دنیا دهد کجا
در خانقه بماند و در خلوت و صلاح
با دوست بایدم که چو بی دوست هیچ نیست
آسایشی ز زندگی و راحتی ز راح
گویند می مخور که حرام است بل که خوک
بر مستحق به وقت ضرورت بود مباح
ما آب خوریم و تو خون می خوری به جهل
عین عقوبت است و گمان می بری فلاح
عهد وفا ز مردم نا کس طمع مدار
هرگز تو بوی مشک شنیدی ز مستراح
قلاّش خوان مرا نه نزاری و لایق است
این نام عاشقانه که خود کردم اصطلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
ماییم و هر دو عالم و توزیع یک صبوح
بر یاد دوستان حقیقی علی الخصوص
می بر طلوع صبح علی الله زهی فتوح
گویند رفت پنجه در شصت توبه کن
من توبه کرده ام ز چه از توبه ی نصوح
مرد آن گهی ز خود به در آید که مطلقا
داند که چیست چشمه و کشتی و خضر و نوح
بر مطلع اختصار کن این جا نزاریا
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
کس نداند که مرا با که سر وکار افتاد
گر چه در عشق چنین واقعه بسیار افتاد
غرّه بودم به شکیبایی و خود بینی عقل
برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد
شوق غالب شد و وجدم به خرابات کشید
لاجرم ولوله در خلق به یک بار افتاد
حسن در مکتب عشق آمد و بر لیلی تافت
سوز در سینه مجنون گرفتار افتاد
پرتو شمع جمالش چو برو تافت بسوخت
هم چو پروانه و افسرده در انکار افتاد
یار سرمست به بازار برآمد روزی
راز سر بسته ما بر سر بازار افتاد
مکن ای یار ملامت که چو من بسیاری
از عبادتکده ناگاه به خمّار افتاد
طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب
همه سهل است اگر یار وفادار افتاد
به قضا تن ده و بی فایده مخروش ای دل
همه تدبیر بود بیهده چون کار افتاد
کعبه آسان ندهد دست زیارت کردن
سیر پا آبله در بادیه دشوار افتاد
سر ازین ورطه نزاری نبری تن در ده
چاره ای نیست که این حادثه ناچار افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
مصحف به فال باز گرفتم ز بامداد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
خدای با تو کسی را دل آشنا مکناد
وگر کند چو من از خان و مان جدا مکناد
چو من ضعیف و حزین و نزار مرغی را
به دام و دانه ی عشق تو مبتلا مکناد
اسیر عشق تو کردم دل از طریق صواب
کس از طریق صواب این چنین خطا مکناد
امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی
وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد
اگر وفای تو تا زنده ام خلاف کنم
امید من ز تو بخت بدم وفا مکناد
زمانه تا به اجل نگسلد نفس ز تنم
غم تو دامن جانم دمی رها مکناد
روا مدار که کام دلم روا نکنی
روا کنی تو ولیکن دلت روا مکناد
بترس کز تو بنالم به کردگار شبی
که کردگار به سوز منت جزا مکناد
نزاری از تو بد افتاد و گرچه بد کردی
خدای با تو همان کرده ی تو وامکناد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
فریاد نمی رسند فریاد
از دست ستمگران بیداد
جان در سر عشق کرد و شیرین
در گوش نکرد شور فرهاد
اطراف جهان پر از پری روی
چون دیده بدوزد آدمیزاد
مسکین چه کند دگر گرفتار
تسلیم چو در کمند افتاد
تا صبر حجاب عشق گردد
عقل آمد و پیش من بَراِستاد
ناگاه فتاد آتش عشق
در خرمن عقل و داد بر باد
من می خواهم که دامن صبر
از دست دهم نمی توان داد
بدنامی دل نمی پسندم
در صحبت صبر سست بنیاد
تا جان داری نزاریا بیش
هرگز نکنی ز دل دگر یاد
خود می دانی که در همه عمر
یک لحظه نبوده ای از او شاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ای ترک ما گرفته و از ما نکرده یاد
یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد
آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست
زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد
گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد
حالی خیال روی تو پیشم برایستاد
پس چون کنم چه چاره توان کرد با خیال
انصاف من که می دهد اینجا به حق وداد
سلطان عشق مملکت جان فرو گرفت
دل را مجال آنکه حدیثی کند نداد
تسلیم پیش کرد و ملامت ز پس روان
انصاف آنکه قاعده ی معتبر نهاد
گرنه ستیزه ی دل ما بودی از بهشت
در بر سرای عالم دنیا که می گشاد
دل خود درست شد که ز ما بر شکست و رفت
با جای خود نیامد و از ما نکرد یاد
هر دم به محنتی دگرم مبتلا کند
هرگز نبوده ام ز دل بی قرار شاد
هر روز می کنند گل دیگرم در آب
کس همچو من به دیده و دل مبتلا مباد
بی دل تر از نزاری شوریده روزگار
از مادر زمانه بر آنم که کس نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دیر شد تا ز ما نکردی یاد
طرفه رسمی نهاده ای بنیاد
الله الله نمی کنی تقصیر
آفرین آفرین مبارک باد
توبه توبه ز یار بی آزارم
آوخ آوخ ز یار سست نهاد
آب سر می زنم بر آتش دل
خاک بر سر همی کنم چون باد
بر شکستی و عهد بشکستی
چه توان گفت چشم بد مرساد
با تو باری به باد بر دادم
جان شیرین به هرزه چون فرهاد
تا دگر عاشقان چگونه رهند
از جفای تو ظالم بیداد
کژ نشین راستگوی تا کی و کی؟
از تو بودیم یک نفس دل شاد
چند خون ریزی از خدای بترس
به تو جبریل وحی نفرستاد؟
عاشقان را به غمزه ی جادو
چشم بربسته ای زهی استاد
تا ترا لا اله الا الله
ای نزاری چه چشم زخم افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
تا نیستی در آمد و هستیِ ما ستد
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
گر دگر باره مرا با تو ملاقات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نه آن مرغی ست معشوقم که در هر آشیان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
چه می کنم ز دلی کو ز یار برگردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
اگر ز دستِ تو در پایِ غم به سر گردد
نگردد از تو دلم گر به خونش گردانی
مگر ز دیده فرو گردد از تو گر گردد
دلِ [مرا] دلِ آن کی بود معاذالله
که با تو گر جگرش خون کنی دگر گردد
نزاریا سخنت تازه دار و کاغذ و کلک
که خود حدیثِ تو اندر جهان سمر گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
دلم ز جورِ تو خون گشت و بر نمی گردد
ز راهِ دیده برون گشت و بر نمی گردد
چه سخت جان است این آهنین صفت دلِ من
که در فراقِ تو خون گشت و بر نمی گردد
به پایِ هجر در افتاد و بر نمی افتد
به دستِ عشق زبون گشت و بر نمی گردد
ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست
که چرخِ وصل نگون گشت و بر نمی گردد
خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است
جهان نمایِ جنون گشت و بر نمی گردد
نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی
جزین مگوی که خون گشت و بر نمی گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
خانۀ تست بخفت ار سرِ خوابت دارد
تا که را زهره و یارا که عذابت دارد
گر شرابت کم و بیش است به ساقی فرمای
جامکی تا به مرادِ تو شرابت دارد
و گرت مصلحتی نیست کسی مانع نیست
اختیارِ همه کنکاج صوابت دارد
به اجازت جگری دارم و گرم است تنور
رد مکن گر هوسِ بویِ کبابت دارد
چه شود بنده نوازی کن و ساکن بنشین
امشبی گر سرِ این کُنجِ خرابت دارد
آبِ انگور مگر در سرت افکند آتش
زان چنین بر زبرِ آتش و آبت دارد
وقتِ رفتن نرسیده ست و چنان مست نیی
آخر ای جانِ نزاری چه شتابت دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
که دست از هوایِ تو بر سر ندارد
که چشم از فراقت به خون تر ندارد
جمادست نه جانور هر که شوری
ز شیرینِ عشقِ تو در سر ندارد
درین آشیان خانه مرغی نبینم
ز شوقِ تو بر بالِ جان پر ندارد
دگر در خرابات رندی ندیدم
که بر کف ز یادِ تو ساغر ندارد
مبیناد چشمی که از خاکِ راهت
به خونابۀ دل مخمَّر ندارد
مرا از تو دردی ست در دل عجایب
ولی با که گویم که باور ندارد
چه دردست شوقت که ساکن نگردد
چه بحریست عشقت که معبر ندارد
در آن بحر رفتی نه مسکین نزاری
که این زهره شیرِ دل آور ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چرا افسرده معذورش ندارد
که یاری از سرِ دردی بزارد
برون آمد ز خود عاشق و لیکن
ز کویِ دوست بیرون شو ندارد
نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر
دلی دارد به دل داری سپارد
عجب از زاهدِ دل مرده دارم
که خود را هم ز مردم می شمارد
اگر خود سینۀ عاقل اثیرست
به سوزِ عاشقان نسبت ندارد
کسی را حّدِ انده خوردنِ اوست
که زهرش هم چو مَی خوش می گوارد
مگر مستی زند در زلفِ او دست
خرد پیشانیِ افعی نخارد
دلم بی دوست چون ماهی ست بی آب
معافش دار اگر طاقت نیارد
خیالش هر چه در عالم رقیب است
به عمدا بر سرِ وقتم گمارد
خوشا وقتِ نزاری کو چو فرهاد
به رغبت جانِ شیرین وا گذارد
مجالِ راز گفتن نیست شاید
که حالا بر زبان دندان فشارد
زبورِ عشق بر کر چند خواند
زلالی بر سرابی چند بارد
سخن در عقدِ گوهر نیست لیکن
کسی باید که در گوشش گذارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه دردست این که آرامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست
که از خورشید اعلامی ندارد
ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم
که بر کف هم چو جم جامی ندارد
به واجب عزّتِ درویش می دار
که سلطان است اگر شامی ندارد
مکن بر مردمِ عاشق ملامت
که بیش از عاشقی کامی ندارد
جمادست آن به معنی جانور نیست
که خاطر با دل آرامی ندارد
به انسان کی کند ترجیح وحشی
که گردن بستۀ دامی ندارد
چه می خواهی نزاری را که بینی
نزاری جز همین نامی ندارد
سری دارد فدایِ مقدمِ دوست
به گردن بیش از ین وامی ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
یکی را دوست می دارم که چون من سد رهی دارد
ندانم تا ز حالِ من کم و بیش آگهی دارد
گرم سر می رود نتوانم از کویش گذر کردن
خداوندست و بر جان و دلم فرمان دهی دارد
خیالِ محض بین باری کزو وصلی طمع دارم
محال اندیش را سودا چنین بر ابلهی دارد
چو رشکِ آفتاب و غیرتِ سروست چون گویم
جمالِ آفتاب و قامتِ سروِ سهی دارد
که دیده ست آرزومندی چو من مظلوم کز هجران
درونی از شکایت پر ولی مغزی تُهی دارد
صبا گر فرصتی یابی بگو آرامِ جانم را
نزاری چشم بر راهت به امیّدِ بهی دارد
وگر باور نمی داری بیا بنگر به چشمِ خود
که از سودایِ شفتالوت رویِ چون بهی دارد