عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
می بیارید که ایام بهار است امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز
دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است
قدح لاله پر از نوش گوار است امروز
هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است
هم شمیم سحری مجمره دار است امروز
گل خوشبوی نشان می‌دهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگار است امروز
دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد
حیف از این لحظه که در عین گذار است امروز
در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
بیا بیا که دل بسته را گشاد دهیم
بیار باده که غم های دل به باد دهیم
غمی که مونس دیرینه بود در دل ما
اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم
به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت
که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم
روان خفته ی نوشیروان چه می گوید
که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم
زبان بسته ی طایی به رهروی خوش گفت
که توشه ای بطلب تا که مات زاد دهیم
سروش غیب ندا می کند به ابن حسام
که ناامید چرایی که ما مراد دهیم
همین کرشمه تمامم که دوش ساقی گفت
وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
گران جانی مکن جانا و بشنو
مکن تکیه برین چرخ سبک رو
میفکن عشرت امشب به فردا
که روز نو بیارد روزی نو
چو نتوان خورد بیش از روزی خویش 
رها کن تا توانی این تک و دو
بقا و ملک اگر پاینده بودی 
که دادی تخت کیخسرو به خسرو
تو چون طبل تهی دایم بفریاد
زمانه می زند طبل روا رو
دلا بیرون شو ار کاری نداری 
برون شو بایدت از خود برون شو
غلام همت آنم که پیشش
نسنجد حشمت دنیا به یک جو
شب ار در زاویه نبود چراغت
بمان تا مشعل ماه افکند ضو
بس است ابن حسام اینک که افتاد
ز مهر ماه رویان بر تو پرتو
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و کاردانی بگذشت
فریاد که عمر و زندگانی بنماند
هیهات که عالم جوانی بگذشت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
لاله زدم باد صبا می خندد
گویی لب و لعل دلربا می خندد
ای دوست بگویم که چرا می خندد
بر کوتاهی عمر ما می خندد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز
حاجت به در همچو خودی باید برد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
آنها که شراب را حکیمانه خورند
سرطست که می به شرط پیمانه خورند
اکنون که حرام شد حکیمان نخورند
پیمانه چو باشد اهل پیمانه خورند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
ای دُرّ گران مایهٔ دریای وجود
بر قامت تو قبای زیبای وجود
خواهی که خدای خویش را بشناسی
خود را بشناس ای شناسای وجود
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
گویند همایی به هوا می آید
چون سایه الطاف خدا می آید
گفتم غلطی که گر مرا می آید
کوفست به ویرانی ما می آید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
آنها که ببسته اند چون رشته طبل
بر جعبه میوه های گوناگون حبل
در روضه چو الوان فواکه بینند
قالوا هذا الّذی رزقنا مِن قبل
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
از خاک جهان به زرق رستن نتوان
بر رهگذر سیل نشستن نتوان
از مکر جهان حذر که از وی زادی
با مادر خود نکا بستن نتوان
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
اکنون که نماند مایه حشمت و جاه
آمد اجل و گرفت ما را سر راه
کردیم دراز پای بر بستر مرگ
چون دست تصرف ز تعلق کوتاه
مولوی : فیه ما فیه
فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید
یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید گفتم آخر این شخص را نزد من خیال من آورد اینخیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهٔ بی سخن خیال او را اینجا جذب کرد اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد.سخن سایهٔ حقیقت است و فرع حقیقت چون سایه جذب کرد حقیقت بطریق اولی سخن بهانه است آدمی رابا آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن بلک اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جز وی نباشد مناسب سود ندارد آن جزوست که او را در جوش و بی قرار میدارد در کَهْ از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود آن جنسیت میان ایشان خفیست در نظر نمیآید آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد خیال باغ بباغ میبرد و خیال دکان بدکان اما درین خیالات تزویر پنهانست نمیبینی که فلان جایگاه ميروی پشیمان میشوی و میگویی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال قیامت باشد آنجا که حال چنين شود پشیمانی نماند هر حقیقت که ترا جذب میکند چیز دیگر غير آن نباشد همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد یَوْمَ تُبْلَي الْسَّرَائِرُ چه جای اینست که میگوییم در حقیقت کشنده یکیست اما متعدد می نماید نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون میگوید تُتماج میخواهم بورک خواهم حلو خواهم قلیه خواهم میوه خواهم خرما خواهم این اعدادمینماید و بگفت میآورد اما اصلش یکیست اصلش گرسنگیست و آن یکیست نمیبینی چون از یک چیز سير شد میگوید هیچ ازینهانمیباید پس معلوم شد که ده و صد نبود بلک یک بود.وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً کدام صد کدام پنجاه کدام شصت قومی بی دست و بی پا و بی هوش و بی جان چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی بلک ایشان هیچند و این هزار و صد هزار و هزاران هزار قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا.پادشاهی یکی را صد مرده نان پاره داده بود لشکر عتاب میکردند پادشاه بخود میگفت روزی بیاید که بشما بنمایم که بدانیدکه چرا میکردم چون روز مصاف شد همه گریخته بودند و او تنها میزد گفت اینک برای این مصلحت. آدمی میباید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین، دین یارشناسیست اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید ممیزهٔ او ضعیف شد نمیتواند آن یار دین را شناختن تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست تمیز آن یک صفت است نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست اماّ تمییز نیست تمیز آن معنی لطیفست که در تست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بودهٔ بهانه میکنی که آن باین قایمست چونست که کلّی در تیمار داشت اینی و او را بکلیّ گذاشتهٔ بلک این بآن قایمست و آن باین قایم نیست آن نور ازین دریچهای
چشم و گوش و غيرذلک برون میزند اگر این دریچها نباشد از دریچهای دیگر سر برزند همچنان باشد که چراغی آوردهٔ در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید چه حاجت چراغست.امید از حق نباید بریدن امید سر راه ایمنیست اگر در راه نميروی باری سر راه را نگاه دار مگو که کژیها کردم تو راستی را پیش گير هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسیست، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد اگر بدی کردهٔ با خود کردهٔ جفای تو بوی کجا رسد.
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی آن همه نماند، امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سریست رفتنی چه امروز چه فردا، اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوت گرفتهد است و اژدها شده این کس که بایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بروفق ایشان سخن گویدو رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن، ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصلست از تو بیگانه شود چندانک آن سومی روی این سو که معشوقست روی از تو میگرداند و چندانک تو با اهل دنیا بصلح درمیآیی او از تو خشم میگيرد مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ آن نیز که تو سوی او ميروی در حکم اینست چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند، حیفست بدریا رسیدن و از دریا بآبی یا بسبویی قانع شدن، آخر از دریا
گوهرها و صدهزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلک عالم کفیست این دریای آب خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاکست اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها آن کف خوبی میگيرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا پس چون زُین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی درو عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کردهایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما ازان چه فایده گيرد و بآن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثيرات و انقلاب را الی غيرذلک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ همچنانک این اسطرلاب مسين آینهٔ افلاکست وجود آدمی که وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ اسطرلاب حقست چون او را حق تعالی بخود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه بلمحه میبیند وهرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد، حق را عزوجل بندگانند که ایشان خود را بحکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند چنانک متنبی می گوید: لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
مولوی : فیه ما فیه
فصل سوم - یکی گفت که اینجا چیزی فراموش
یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کردهام (خداوندگار)فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهارم - گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود
گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقعّ نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم مرا میبایست شب و روز دست گرفته در زمره وصف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم این چه لطف بود فرمود
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطير و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمين کاری بر نیاید چون بپوست در زمين دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتين ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول ميرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همين است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همين است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنين خواهد گفتن و چنين خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غيره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
در دست که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او رادرد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود خواه دنیاخواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غيره تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دارشد تن همچون مریمست و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الامامحروم مانیم و ازو بی بهره
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
مولوی : فیه ما فیه
فصل ششم - پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود
پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً بحقّ مشغول است و اعتقادش غالبست و در سخنش پیداستروزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که دختر را تابتاتار دهیم که دین یک گردد واین دین نو که مسلمانیست برخیزد، گفتم آخر این دین کی یک بوده است همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان شما دین را یک چون خواهید کردن یک آنجا شوددر قیامت اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادیست و هواییست مختلف یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و بیکجا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند. در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغست باری مرغ قفس را بالا میبرد و باز موش بزیر میکشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر یکی چیزی گم کرده است چپ و راست میجوید و پیش و پس میجوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یادکانی بشرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان بیک چیز باشد، چون مطلوب یک گشت پس در روز قیامت چون همه را کار بحق افتاد همه یک شوند باین معنی هر کسی در دنیا بکاری مشغولست یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم همه را معتقد آنست که درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آنست و آن رحمت حقسّت چون درآنجا میرود و میجوید نمییابد باز میگردد و چون ساعتی مکث میکند میگوید آن ذوق و رحمت جستنیست مگر نیک نجستم بازبجویم و چون باز میجوید نمییابد همچنين تا گاهی که رحمت روی نماید بی حجاب بعد ازان داند که راه آن نبود اماّ حقّ تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و میبینند آخر علی رضی اللهّ عنه میفرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی چون قالب را برگيرند و قیامت ظاهر شود یقين من زیادت نگردد نظيرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی بهر جانبی کردهاند و نماز میکنند چون روز شود همه ازان باز گردند اماّ آنراکه رو بقبله بوده است در شب چه باز گردد چون همه سوی او میگردند، پس آن بندگان هم در شب روی بوی دارند و از غير روی گردانیدهاند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر.
سخن بیپایانست اماّ بقدر طالب فرو میاید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون بارانست در معدن خویش بیپایانست اماّ بقدر مصلحت فرود آید، در زمستان و در بهار ودر تابستان و در پاییز بقدر او و (در بهار همچنين) بیشتر و کمتر اما ازانجا که میآید آنجا بی حدسّت شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاّران اما شکر آن قدر نباشد که در کاغذست کانهای شکر و کانهای دارو بیحدست و بی نهایت در کاغذکی گنجد، تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی اللهّ علیه و سلمّ) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود که این ابلهان چه میگویند اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم ونمانم زیرا که واقفست از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها نظيرش همچنانک جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند اماّ یکی آن احوال را تمام میداند ودر میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال بحال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال اماّ آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد، آمدیم چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیارست اماّ میبیند که سیم چند آوردی بقدر آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقادست بقدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید، چون آمدی بطلب شکر در جوالت بنگرند چه قدرست بقدر آن پیمایند کیلّ یاد و اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیالان بیاورند همچنين آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند وآدمی باشد که او را قطرهٔ چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها درعالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنين است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایانست اماّ بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غيره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چن شهوت از آنچ قوتّ او بود برو افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست اماّ بقدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آنست.
آری این شخص معتقدست اماّ اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نانست اماّ نمیداند که چه چیز رامعتقدست و همچنين از نامیات درخت زرد و خشک میشود ازتشنگی و نمیداند که تشنگی چیست وجود آدمی همچون عَلمیست عَلم را اولّ در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب وحلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی پایان و صفات بی حدّ بپای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند اماّ آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت کجا بوید مشتاق بودیم چرا دورماندی گفت اتفّاق چنين افتاد، گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حقسّت امّا نسبت بحقّ نیک است راست میگوید همه نسبت بحق نیک است و بکمال است اما نسبت بمانی، زنا وپاکی و بی نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله بحق نیکست اما نسبت بمازنِی و دزدی و کفر و شرک بدست و توحید ونماز و خيرات نسبت بما نیک است اما نسبت بحق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک اوزندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت بپادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست داروکشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت بوی همه کمال است اما نسبت بخلق خلعت و دارکی یک باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند
گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و میگفت که میخواهم که خداوندگار را بدیدمی خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند بحقیقت زیرا آنچ او آرزو میبرد که خداوندگار را ببینم آن نقاب خداوندگار بود، خداوندگار را این ساعت بی نقاب نبیند وهمچنين همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها بپدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها همه آرزوی حق داند وآن چیزها جمله نقابهاست چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند بداند که آن همه نقابها و روپوشها بود مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود همه مشکلها حلّ شود وهمه سوالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد وجواب حق چنان نباشد که هرمشکل را علی الانفراد جدا جواب باید گفتن بیک جواب همه سؤالها بیکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنين جمله نبات از درخت و گیاه و غيره از زهر سرما بی برگ و بر مانده و رختها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد چون بهار جواب ایشان بتجلّی بفرماید جمله سؤالهاء مختلف ایشان از احیا ونبات و موات بیکبار حل گردد و آن سببها برخیزد و جمله سر برون کنندوبدانند که موجب آن بلا چه بود حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است که اگر جمال حق بی نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهرمند نشویم بواسطهٔ این نقابها مدد و منفعت میگيریم این آفتاب را میبینی که در نور او میرویم و میبینیم ونیک را از بد تمییز میکنیم و درو گرم میشویم ودرختان و باغها مثمر میشوند و میوهاء خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شيرین میگردد، معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثير او ظاهر میشوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت میدهد بوسایط اگر نزدیکتر آید هیچ منفعت ندهد بلک جملهٔ عالم و خلقان بسوزند و نمانند، حق تعالی چون بر کوه بحجاب تجلّی میکند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته میگردد و چون بیحجاب تجلّی میکند او را زیر زبر و ذرهّ ذرهّ میگرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست گفت ما را غرض اینجامثال است امّا آنجانه جمل است ونه حمل مثل دیگرست و مثال دیگر هر چند که عقل آن چیز را بجهد ادراک نکند اما عقل جهد خود راکی رها کند و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آنست که همواره شب و روز مضطرب و بیقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آنست که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم ميرسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع میزند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد، پس آدمی که ازحق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن ان هم حق نباشد، پس آدمی آنست که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق میگردد بی آرام و بیقرار و حق آنست که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل دهم - اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست
اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست و حکایتی میگویند بریشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودي چون قلب گواهي مي دهد گواهي زبان چه حاجت گردد، امير نایب گفت که آری دل گواهی می دهد اماّ دل را حظی هست جدا و گوش را حظیّ هست جدا چشم را حظیّست جدا و زبان را جدا بهر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد، فرمود که اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی بچشم نبود و سخن او را بآواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمیدید که:
خَیَالُکَ فِي عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِي فَمِيْ
وَذِکْرُکَ فِي قَلْبِيْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوتّ باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند ازچشم و سمع و شم و غيره که هیچ عضوی حظیّ دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظیّ تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظیّ دیگر جدادلیل آن میکند که این یک عضو چنانک حق حظیّست تمام نگرفته است، حظیّ یافته است ناقص لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه دروی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبين غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند آخر این اَنَاالْحَقُّ گفتن مردم میپندارند که دعوی بزرگیست اناالحق عظیم تواضعست زیرا اینکه میگوید من عبدخدایم دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد بباد داد می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا راهستی نیست من بکلی عدم محضم وهیچم تواضع درین بیشترست اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او درمیانست اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد شيری در پی آهوی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شير و یکی هستی آهو، اما چون شير باو رسید و در زیر پنجهٔ او قهر شد واز هیبت شير بیهوش و بیخودشد درپیش شير افتاد این ساعت هستی شير ماند تنها هستی آهو محو شد ونماند استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غير آن خوف خلق که میترسند از شير و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداندو برو کشف گرداند که خوف از حقسّت و امن از حقست و عیش و طرب از حقست و خورد وخواب از حقست حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیدای چشم باز صورت شير یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شيرو پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است و همچنين صورت خویش بنمایند بجمال عظیم و همچنين بستانها و انهار وحور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت می داند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقين شود او را که خوف از خداست و امن ازخداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او بخوف خلق نماند زیرا ازان این مشاهد است بدلیل نیست چون حق معين بوی نمود که همه ازوست فلسفی این را داند اماّ بدلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که ازدلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را بوی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند چنانک شخصی بدلیل دانست که این خانه را بناّیی هست و بدلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا بدلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عين الیقين دیدند و نان و نمک بهم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنين کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین بکف گيرند که مهمان میآید و آن غلام مقربّ تر را نیز هم فرمود که قدحی بگير چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد وبشکست دیگران چون ازو چنين دیدند گفتند مگر چنين میباید قدحها را بقصد بینداختند، پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقربّ بودچنين کرد، پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عين طاعت بود بلک بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عين پادشاهست و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پُرست حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش اینست که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است بزبان دیگر و رمزی دیگر سخنهای بزرگان اگر بصد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد اما بصورت مخالف مینماید بمعنی یکیست و تفرقه در صورتست و در معنی همه جمعیت است چنانک اميری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسما میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدردّ و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرقّاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنين احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و ازدیو و ملک مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید باسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بد عهد ممتاز گردد و با وفا از بی وفا او رامُوسوسی و مهیجّی میباید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه اینست که این چنين کندبادی فرستاد تا ثابت را از غيرثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچ باشه باشد بماند، ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه بظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه بدلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ پس در حق ایشان همين عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آنست که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او و این معنی را ایشان همين جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم ازروی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن، معنی عارف آنست که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارتست از آنچ بيرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است، عرفا عارف این را گویند آوردهاند که عالم به از صد زاهد و عالم به از صد زاهد چون باشد آخر این زاهد بعلم زهد بعلم زهد کرد زهد بی علم محال باشد آخر زهد چیست از دنیا اعراض کردن و روی بطاعت و آخرت آوردن آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که چون طاعت کنم و چه طاعت این همه علمست پس زهد بی علم محال بود پس آن زاهد هم عالمست هم زاهد این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اولّ داشت خدای بوی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد قطعاً این چنين عالم به از صدهزار زاهد باشد نظير این همچنانک مردی درختی نشاند و درخت بارداد قطعاً آن درخت که بارداد به از صد درخت باشد که بارنداده باشد زیرا آن درختان شاید که ببر نرسند که آفات در ره بسیارست حاجيی که بکعبه رسد به ازان حاجيی باشد که در بریهّ روانست که ایشان را خوفست برسند یا نرسند اما این بحقیقت رسیده است یک حقیقت به از هزار شکست امير نایب گفت آنک نرسید هم امید دارد فرمود کو آنک امید داردتا آنک رسید از خوف تا امن فرقی بسیارست و چه حاجتست بفرق بر همه این فرق ظاهرست سخن در امنست که از امن تا امن فرقهای عظیمست تفضیل محمد صلیّ اللّه علیه و سلمّ برانبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز یکی ده رکعت یکی صد رکعت پس منازل ایشان مصورّست و معینّ توان از آن نشان دادن همچنانک منازل قونیه با قیصریة معين است قیماز و اُپروخ و سلطان و غيره اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشانست آن را کشتیبان داند باهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امير گفت هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند، فرمود ای واللهّ کسی در شب تاری نشسته است بیدار بعزم آنک سوی روز ميروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظرست بروز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابرپس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد اماّ چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر بجایی برزند هرک حسبة للهّ اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریکست و محجوب نمیبیند که چه قدرپیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگيرد، عیسی علیه السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه السلام بسیار گریستی یحیی بعیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنين میخندی، عیسی گفت که تو ازعنایتها و لطفهای دقیق لطيف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی ولییّ از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسیدازین هر دو کرا مقام عالیترست جواب گفت که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ منست بهر بنده مرا خیالیست و صورتیست هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست اکنون تو خود را میآزما که ازگریه و خنده از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غيره ترا کدام نافعترست و احوال تو بکدام طریق راستتر می شود و ترقیّت افزونتر آن کار را پیش گير اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گيرد همچنانک طبیب نزد بیمار میآید از طبیب اندرون می پرسد زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بيرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی گران بودی خوابت چون بود از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بيرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد شکر را تلخ گوید و سرکه را شيرین پس محتاج شد بطبیب بيرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید،
بعدازان او باز بطبیب خود نماید و ازو فتوی می ستاند همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند وهرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوتّ گيرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ آدمی عظیم چیزست دروی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگونست و تدبيرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون با این همه که در ظلماتست و محجوب پردهاست هم چیزی میخواند و ازان واقفست بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند آخر این حرفتها از درزیی و بنّایی و دروگریو زرگری و علم و نجوم و طب و غيره و انواع حرف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ وکلوخ پیدا نشد آنک میگویند زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمیست جزو کل را چون آموزد چنانک آدمی خواهد که بدست چپ نویسد قلم بدست گيرد اگرچه دل قویست اما دست در نبشتن میلرزد اما دست بامر دل می نویسد چون امير میآید مولانا سخنهای عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخنست دایما سخن بوی ميرسد و سخن بوی متصل است در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند ایشان دایما بر کارند زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانک شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی نبیند و نداند و اصل دخلست که خرج از دخل میآید ما را با آن کس که اتصال باشد دم بدم باوی در سخنیم (و یگانه و متصلیم) درخموشی و غیبت و حضور بلک در جنگ هم بهمیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم باوی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن رامشت مبين در آن مشت مویز باشد باور نمیکنی باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای درهای عزیز آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند ازنظم و نثر اینک میل اميراین طرفست و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست پس اینکِ مرا دوست میدارد و میل میکند این غير آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر میباید.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که ترا چه بوده است و چه افتاده است خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و بتو بخشم چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سرفروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود آخر سر را برگير ونظر کن گفت میترسم عشق لیلی شمشير کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد غرق عشق لیلی چنان گشته بود آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر دروی چه دیده بود که بدان حال گشته بود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل یازدهم - مشتاقیم الا چون میدانیم که شما
مشتاقیم الا چون میدانیم که شما بمصالح خلق مشغولید زحمت دور میداریم گفت برما این واجب بود دهشت برخاست بعد ازین بخدمت آییم فرمود که فرقی نیست همه یکیست شما را آن لطف هست که همه یکی باشد از زحمتها چونید لیکن چون میدانیم که امروز شمایید که بخيرات و حسنات مشغولید لاجرم رجوع بشما میکنیم این ساعت بحث درین میکردیم اگر مردی را عیالست و دیگری را نیست ازو میبرنّد و باین میدهند اهل ظاهر گویند که از معیل میبری بغير معیل میدهی، چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق همچنانک اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلومست اماّ بتحقیق مظلوم آن زننده است ظالم آن باشد که مصلحت نکند آن لس خورده و سرشکسته ظالمست و این زننده یقين مظلومست چون این صاحب گوهرست و مستهلک حق است کردهٔ او کردهٔ حق باشد، خدا را ظالم نگویند همچنانک مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) میکشت و خون ميریخت و غارت میکرد ظالم ایشان بودند و او مظلوم مثلاً مغربیی در مغرب مقیمست مشرقیی بمغرب آمد غریب آن مغربیست اماّ این چه غریب است که از مشرق آمد چون همه عالم خانه بیش نیست ازین خانه در آن خانه رفت یا ازین گوشه بدان گوشه آخر نه هم درین خانه است اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بيرون خانه آمده است آخر میگوید که اَلْاِسْلَامُ بَدَ أَغَرِیْبَاً نگفت که اَلْمَشرِقیُّ بَدَأَ غَرِیْباً همچنانک مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم چون شکسته شد مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق بدست اوست و مظلوم آنست که حق بدست او باشد مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) دل بسوخت بر اسيران حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجيرید اگر شما نیتّ خير کنید حق تعالی شما را ازین برهاند وآنچ رفته است بشما باز دهد و اضعاف آن و غفران و رضوان در آخرت دو گنج یکی آنک از شما رفت و یکی گنج آخرت سوال کرد که بنده چون عمل کند
آن توفیق و خير از عمل میخیزد یا عطای حقسّت فرمود که عطای حقسّت و توفیق حقسّت اما حق تعالی از غایت لطف ببنده اضافت میکند هردو را میفرماید که هر دو از تست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت چون خدای را این لطفست پس هرک طلب حقیقی کند بیابد فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیه السلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد وگرد از دریا برمیآوردند و میگذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمان بردارند مثلا چندین سپاهی در خدمت اميری چون مطیع و فرمان بردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند عقل در تن آدمی همچون اميریست مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها باصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه بفساد آیند نمیبینی که چون مستی میآید خمر خورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید روزی دیگر بعد از هشیاری میگویدو آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم پس وقتی کارها باصلاح باشند که دران ده سالاری باشد و ایشان مطیع باشند اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که بفرمان او باشند مثلا فکر کرد که بروم وقتی برود که پای بفرمان او باشد و اگر نه این فکر را نکند اکنون همچنانک عقل در میان تن اميرست این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله بعقل و دانش خود و نظر و علم خود بنسبت آن ولی جمله تن صرفند و عقل اوست در میان ایشان اکنون چون خلق که تناند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و بعقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید بعقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند چنانک کودکی را بدکان درزیی نشاندند او رامطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدیدآورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ این سخن و آن سخن یکیست که جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ اللّه تَعالي خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَينِ یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون کوشش خوبست و نیکو و مفیدست عظیم اما پیش عنایت چه باشد پرسید که عنایت کوشش دهد گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللّه آتانِیْ الْکِتابَ یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او میکرد، گفت محمد رسول اللهّ را بی کوشش شد گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُّ صَدْرَهُ.
اول فضل است چون از ضلالت بیداری درو آید آن فضل حقسّت و عطای محض و الا چرا آن یاران دیگر را نشد که قرین او بودند، بعد از آن فضل و جزا همچون استارهٔ آتش جست اولّش عطاست اماّ چون پنبه نهادی و آن ستاره را میپروری وافزون میکنی و بعد ازین فضل و جزاست آدمی اولّ وهلت خرد و ضعیف است که وَخُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً اما چون آتش ضعیف را پرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خرد بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ گفتم مولانا شما را قوی دوست میدارد فرمود که نی آمدن من بقدر دوستیست ونی گفتن آنچ میآید میگویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرون سینه شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گير هیچ در دل قرار نگيرد هم بگذرد و فراموش شود همچنانک استارهٔ آتش بر جامهٔ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگيرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد ونماند و هیچ اثر نکند وَ لِلهِّ جُنُوْدُ السمَّواتِ.
این سخنها سپاه حقّند قلعها را بدستوری حق باز کنند و بگيرند اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید بفلان قلعه روی بنمایید اما مگيرید چنين کنند و اگر یک سوار را بفرماید که بگير آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگيرد پشهٔ را بر نمرود گمارد و هلاکش کند چنانک میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الداّنِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ که اگر حق تعالی برکت دهد دانقی کار هزار دینار کند و افزون و اگر از هزار دینار برکت برگيرد کاردانگی نکند و همچنين اگر گربه برگمارد او را هلاک کند چون پشهٔ نمرود را و اگر شير را بگمارد از وی شيران لرزان شوند یا خود دراز گوش اوشود چنانک بعضی از درویشان بر شير سوار میشوند و چنانک آتش بر ابراهیم (علیه السلام) برد وسلام شد و سبزه و گل و گلزار چون دستوری حق نبود که او را بسوزد فی الجمله چون ایشان دانستند که همه از حقست پیش ایشان همه یکسان شد از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آنست اگر هزار دزد بيرونی بیایند در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند هزار سخن از بيرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد سود ندارد همچنانک درختی را تا در بیخ او تری نباشد اگر هزار سیل آب برو ریزی سود ندارد اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل نور ننشیند
تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است نفس دیگرست و روح دیگر نمیبینی که نفس در خواب کجاها میرود و روح در تنست اما آن نفس میگردد چیزی دیگر می شود گفت پس آنچ علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفَسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را گفت گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم اوهمين نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمیداند مثلاً آینهٔ کوچک در دست گرفتهٔ اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد بگفتن محالست که فهم شود بگفتن همين قدر باشد که درو خارخاری پدید آید بيرون آنک ما میگوییم عالمی هست تا بطلبیم این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او میکند و آنچ که اصل است که انسانست در کاهش است آخر میگویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ پس آدمی دو چیزست آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصهٔ اوست غذای او علم وحکمت ودیدار حق است.
آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزانست و انسانیتّش از دنیاگریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت کرا بود کرا دارد دوست. درین شک نیست که این عالم دیست جمادات را جماد چرا میگویند زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیدهٔ وجود همه منجمدست اگرنه دییی هست عالم چرا منجمدست معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما بتأثير توان دانستن که باد و سرمایی هست این عالم چون فصل دیست که همه منجمدند چگونه دی دِی عقلی نه حسی چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گيرد، عالم آب شود همچنانک چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند، روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سدّ شوند تا سبب قهر اعدا باشد اعدایی باشند اعدای اندرون آخر اعدای برونی چیزی نیستند چه چیز باشند نمیبینی چندین هزار کافر اسير یک کافرند که پادشاه ایشانست و آن کافر اسير اندیشه پس دانستیم که کاراندیشه دارد چون بیک اندیشهٔ ضعیف مکدرّ چندین هزار خلق و عالم اسيرند آنجا که اندیشهای بی پایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالم ها را مسخرّ کنند چون میبینم معين که صدهزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان صحرا در صحرا اسير شخصیاند و آن شخص اسيراندیشهٔ حقير پس این همه اسير یک اندیشه باشند تا اندیشهای عظیم بی پایان خطير قدسی علوی چون باشند پس دانستیم که کار اندیشها دارند صور همه تابعند و آلتاند و بی اندیشه معطلّند و جمادند، پس آنک صورت بیند اونیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفلست و نابالغ اگرچه بصورت پيرست و صدساله رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَي الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ یعنی در جنگ صورتها بودیم و بخصمان صورتی مصاف میزدیم این ساعت بلشکرهای اندیشها مصاف می زنیم تا اندیشهای نیک اندیشهای بد را بشکند و از ولایت تن بيرون کند پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف پس کار فکرتها دارند که بیواسطهٔ تن درکارند همچنانک عقل فعاّل بیآلت چرخ را میگرداند آخر می گوید که بآلت محتاج نیست.
تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض
جوهر که از عرض طلبند هست ناپسند
آن کس که علم جوید از دل بروگری
وان کس که عقل جوید از جان بروبخند
چون عرض است بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافهٔ مشکست و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک، این بوی مشک نماند زیرا عرض است هرک ازین بوی مشک را طلبید نه بوی را و بربوی قانع نشد نیکست اما هرک بربوی مشک قرار گرفت آن بدست زیرا دست بچیزی زده است که آن در دست او نماند زیرا بوی صفت مشکست چندانک مشک را روی درین عالم است بوی میرسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که ببوی زنده بودند بميرند زیرا بوی ملامز مشک بود آن جارفت که مشک جلوه میکند پسنیک بخت آنست که از بوی بروی زند و عين او شود بعدازان او را فنا نماند و در عين ذات مشک باقی شد و حکم مشک گيرد بعد ازان وی بعالم بوی رساند و عالم ازوی زنده باشد بر او از آنچ بود جزنامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار نمک شده باشد بروی از اسبی جز نام نمانده باشد همان دریای نمک باشد در فعل و تأثير آن اسم او را چه زیان دارد از نمکیش بيرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بيرون نیاید پس آدمی را ازین خوشیها و لطفها که پرتو و عکس حقسّت ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حقست و پرتو جمال اوست امّا باقی نیست بنسبت بحق باقیست بنسبت بخلق باقی نیست، چون شعاع آفتاب که در خانها میتابد هر چند که شعاع آفتابست و نورست اماّ ملازم آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نماند پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند باختست و شناخت است بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست وبعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنين کس بی نظير باشد نظيراین مثلا مردی راه ميرود اما نمیداند که این راهست یابی راهی ميرود علی العمیا بوک آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید کواین و کوآن که راه میداند و ميرود و محتاج نشان و علامت نیست کار او دارد پس شناخت ورای همه است.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سیزدهم - شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخّ چون
شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخّ چون یکی را بزدی خود را بکسی (دیگر) مشغول کردی بحکایت تا ایشان او را میزدندی و شفاعت کسی باین طریق و شیوه پیش نرفتی فرمود که هرچ درین عالم میبینی در آن عالم چنانست بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالمست همه ازآن عالم آوردند که وَ اِنْ مِن شَیْیء اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَّزِلُهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ طاس بعلینی بر سر طبلها و دواهای مختلف مینهد از هر انباری مشتی مشتی پلپل و مشتی مصطکی انبارها بینهایتاند ولیکن در طبلهٔ او بیش ازین نمیگنجد، پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یادکان عطاّریست که دروی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقهّا و طبلها نهادهاند تا درین عالم تجارت میکند لایق خود از سمع پارهٔ و از نطق پارهٔ و از عقل پارهٔ و از کرم پارهٔ و از علم پارهٔ اکنون پس مردمان طوّافان حقّند طواّفیی میکند و روز و شب طبلها را پر میکنند و تو تهی میکنی یا ضایع میکنی تا بآن کسبی میکنی روز تهی میکنی و شب باز پر میکنند و قوت میدهند مثلاً روشنی چشم را میبینی در آن عالم دیدهاست و چشمها ونظرها مختلف از آن نموذجی بتو فرستادند تا بدان تفرجّ عالم میکنی دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمّل نکند این صفات همه پیش ماست بینهایت بقدر معلوم بتو می فرستیم پس تأملّ میکن که چندین هزار خلق قرناً بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند وباز تهی شدند بنگر که آن چه انبارست اکنون هرکرا بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر پس پنداری که عالم از آن ضراّب خانه بدر میآیند و باز بدارالضّرب رجوع می کند که اِنَّا لِلهِّ وَ اِنَا اِلَیْهِ رَاجِعُوْنَ اِناّ یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمدهاند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع میکنند از خُرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر میشوند و بی طبله ظاهر نمیشوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمیآید چه عجب میآید نمیبینی نسیم بهار را چون ظاهر میشود در اشجار و سبزها و گلزارها و ریاحين جمال بهار را بواسطهٔ ایشان تفرجّ میکنی و چون در نفس نسیم بهار مینگری هیچ ازینها نمیبینی نه از آنست که دروی تفرجها و گل زارها نیست آخر نه این از پرتو اوست بل که دروموجهاست از گلزارها و ریاحين لیک موجهای لطیفند در نظر نمیآیند الا بواسطهٔ از لطف پیدا نمیشود. همچنين در آدمی نیز این اوصفا نهانست ظاهر نمیشود الا بواسطهٔ اندرونی یا بيرونی از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا میشود صفات آدمی نمیبینی در خود تأملّ میکنی هیچ نمییابی و خود را تهی میدانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بودهٔ متغیرّ شدهٔ الاّ اینها در تو نهانند بر مثال آبند در دریا از دریا بيرون نیابند الا بواسطهٔ ابری و ظاهر نشوند الا بموجی موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بیواسطهٔ بيرونی ولیکن مادام که دریاساکنست هیچ نمیبینی و تن تو بر لب دریاست و جان تودریاییست نمیبینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدرمیآیند و خود را مینمایند وباز بدریا ميروند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غيره ازین دریا سر برمیآرند پس گویی صفات تو عاشقان حقّند لطیف ایشان را نتوان دیدن الا بواسطهٔ جامهٔ زبان چون برهنه میشوند از لطیفی درنظر نمیآیند.