عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی
عاشقی در گوشه ای بنشسته بود
گفت و گو با خویش در پیوسته بود
هر دم از نو داستانی ساختی
ناشنیده قصه ای پرداختی
گه ز مه گفتی گهی از آفتاب
گاهی از برگ گل سنبل نقاب
گه ز قد سرو کردی نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست
غافلی از دور آن را می شنید
خاطرش زان هرزه گویی می رمید
گفت با وی کای به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام
عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه
گفت کای دور از نشان عاشقان
فهم نتوانی زبان عاشقان
ز آفتاب و مه غرض یار من است
سر این بر نکته دانان روشن است
گل که گفتم لطف رویش خواستم
ذکر سنبل رفت و مویش خواستم
سرو چه بود قامت رعنای او
من خسم رسته ز خاک پای او
گر تو واقف از زبان من شوی
جز حدیث عشقش از من نشنوی
گفت و گو با خویش در پیوسته بود
هر دم از نو داستانی ساختی
ناشنیده قصه ای پرداختی
گه ز مه گفتی گهی از آفتاب
گاهی از برگ گل سنبل نقاب
گه ز قد سرو کردی نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست
غافلی از دور آن را می شنید
خاطرش زان هرزه گویی می رمید
گفت با وی کای به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام
عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه
گفت کای دور از نشان عاشقان
فهم نتوانی زبان عاشقان
ز آفتاب و مه غرض یار من است
سر این بر نکته دانان روشن است
گل که گفتم لطف رویش خواستم
ذکر سنبل رفت و مویش خواستم
سرو چه بود قامت رعنای او
من خسم رسته ز خاک پای او
گر تو واقف از زبان من شوی
جز حدیث عشقش از من نشنوی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۰ - جواب گفتن سلامان پادشاه را
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت شاها بنده رای توام
خاک پای تخت فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بی صبری خویشم ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده ام
در خلاصی زین بلا پیچیده ام
لیک چون یادم ازان ماه آمده ست
جان من در ناله و آه آمده ست
ور فتاده چشم من بر روی او
کرده ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نی نصیحت مانده بر یادم نه پند
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت شاها بنده رای توام
خاک پای تخت فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بی صبری خویشم ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده ام
در خلاصی زین بلا پیچیده ام
لیک چون یادم ازان ماه آمده ست
جان من در ناله و آه آمده ست
ور فتاده چشم من بر روی او
کرده ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نی نصیحت مانده بر یادم نه پند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۶ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملالت بسیار شاه و حکیم را گذاشتن و با ابسال راه گریز برداشتن
هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تیمار عشق
بی ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نیامد هیچ جا از وی دمی
کش نیفتاد از ملامت ماتمی
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد
می توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد چه چاره جز گریز
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
یار بی اغیار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا یار را افتد درنگ
کی بود بر عاشق دلخسته تنگ
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تیمار عشق
بی ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نیامد هیچ جا از وی دمی
کش نیفتاد از ملامت ماتمی
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد
می توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد چه چاره جز گریز
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
یار بی اغیار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا یار را افتد درنگ
کی بود بر عاشق دلخسته تنگ
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۷ - حکایت فراخ بودن زندان تنگ بر زلیخا در مشاهده یوسف علیه السلام
یوسف کنعان چو در زندان نشست
بر زلیخا آمد از هجران شکست
خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد
سوی زندان هر شبش آهنگ شد
گفت با او فارغی از داغ عشق
ناچشیده میوه ای از باغ عشق
چند ازین بستانسرای نازنین
چون گنهکاران شوی زندان نشین
گفت باشد از جمال دوست دور
عرصه آفاق بر من چشم مور
ور کنم با او به چشم مور جای
خوشترم باشد ز صد بستانسرای
بر زلیخا آمد از هجران شکست
خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد
سوی زندان هر شبش آهنگ شد
گفت با او فارغی از داغ عشق
ناچشیده میوه ای از باغ عشق
چند ازین بستانسرای نازنین
چون گنهکاران شوی زندان نشین
گفت باشد از جمال دوست دور
عرصه آفاق بر من چشم مور
ور کنم با او به چشم مور جای
خوشترم باشد ز صد بستانسرای
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۹ - حکایت گفتن وامق به آن که پرسید مقصود تو از این جست و جوی چیست
خورده دانی گفت با وامق به راز
کای ز داغ عشق عذرا در گداز
می بری عمری به سر در جست و جوی
چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روی خویش اندر یکی صحرا نهم
در میان بادیه گیرم وطن
بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نیز هم
جان ز خلق آسوده و تن نیز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بیش
نایدم از آدمی دیار پیش
دیده گردد مو به مو اعضای من
قبله رویم شود عذرای من
با هزاران دیده رو سویش کنم
تا ابد نظاره رویش کنم
بلکه از نظاره هم یکسو شوم
وز دویی آزاد گردم او شوم
تا دویی باقی بود دوری بود
جان اسیر داغ مهجوری بود
چون نهد عاشق به کوی وصل گام
جز یکی می در نگنجد والسلام
کای ز داغ عشق عذرا در گداز
می بری عمری به سر در جست و جوی
چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روی خویش اندر یکی صحرا نهم
در میان بادیه گیرم وطن
بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نیز هم
جان ز خلق آسوده و تن نیز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بیش
نایدم از آدمی دیار پیش
دیده گردد مو به مو اعضای من
قبله رویم شود عذرای من
با هزاران دیده رو سویش کنم
تا ابد نظاره رویش کنم
بلکه از نظاره هم یکسو شوم
وز دویی آزاد گردم او شوم
تا دویی باقی بود دوری بود
جان اسیر داغ مهجوری بود
چون نهد عاشق به کوی وصل گام
جز یکی می در نگنجد والسلام
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۱ - حکایت مکافات یافتن پرویز آنچه با فرهاد کرد از شیرویه
کوهکن کانبازی پرویز کرد
روی در شیرین شورانگیز کرد
دید شیرین سوی خود میل دلش
شد به حکم آنکه دانی مایلش
غیرت عشق آتش سوزان فروخت
خرمن تمکین خسرو را بسوخت
کرد حالی حیله ای تا زال دهر
ریخت اندر ساغر فرهاد زهر
رفت آن بیچاره جانی پر هوس
ماند با شیرین همین پرویز و بس
چرخ کین کش هم همین آیین نهاد
در کف شیرویه تیغ کین نهاد
تا به یک زخمش ز شیرین ساخت دور
وز سریر عشرتش انداخت دور
روی در شیرین شورانگیز کرد
دید شیرین سوی خود میل دلش
شد به حکم آنکه دانی مایلش
غیرت عشق آتش سوزان فروخت
خرمن تمکین خسرو را بسوخت
کرد حالی حیله ای تا زال دهر
ریخت اندر ساغر فرهاد زهر
رفت آن بیچاره جانی پر هوس
ماند با شیرین همین پرویز و بس
چرخ کین کش هم همین آیین نهاد
در کف شیرویه تیغ کین نهاد
تا به یک زخمش ز شیرین ساخت دور
وز سریر عشرتش انداخت دور
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۲ - اندوهگین شدن شاه از تمادی شعف سلامان به صحبت ابسال و وی را به قوت همت از تمتع به وی بازداشتن
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۶ - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و روی در صحرا نهادن و آتش افروختن و با ابسال به هم به آتش درآمدن و سوخته شدن ابسال و سالم ماندن سلامان
کیست درعالم ز عاشق زارتر
نیست کار از کار او دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایه آزار او بیگاه و گاه
طعنه بدخواه و پند نیکخواه
چون سلامان آن نصیحت ها شنید
جامه آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مردنی در خور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جانفشانی پا نهاد
پشته پشته هیمه از هر جا برید
جمله را یکجا فراهم آورید
جمع شد زان پشته ها کوهی بلند
آتشی در پشته و کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از یزدان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت این ظاهر بود
هر که بی همت بود منکر بود
نیست کار از کار او دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایه آزار او بیگاه و گاه
طعنه بدخواه و پند نیکخواه
چون سلامان آن نصیحت ها شنید
جامه آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مردنی در خور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جانفشانی پا نهاد
پشته پشته هیمه از هر جا برید
جمله را یکجا فراهم آورید
جمع شد زان پشته ها کوهی بلند
آتشی در پشته و کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از یزدان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت این ظاهر بود
هر که بی همت بود منکر بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۸ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر مفارقت او
باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای آن درآید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگو نصیب
ور رهد زینها برزید خون به تیغ
شحنه هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گریبان چاک زد
بس که از غم سینه کندن کرد ساز
سینه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وی از ناخن ز بس آزار جست
یک سر ناخن نماند از وی درست
سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک
بود آن نقد وفایش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عیار
چون ازو دست تهی کردی نشست
کندی از حسرت به دندان پشت دست
چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار
پنجه خود کردی از دندان فگار
زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سرانگشت خویش
آن شکر لب را ندیدی چون به جای
نیشکر آیین شدی انگشت خای
روز و شب بی آنکه همزانوش بود
از طپانچه بودیش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته
وز جمال خویش چشمم دوخته
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیده گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از دیدار هم بودیم شاد
وز وصال یکدگر در صد گشاد
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس
کار نی کس را به ما ما را به کس
دست بیداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همی خفتیم در آغوش هم
رازگویان روز سر در گوش هم
در میان ما کسی را راه نی
ناکسی از حال ما آگاه نی
کاش چون آتش همی افروختم
تو همی ماندی و من می سوختم
سوختی تو من بماندم این چه بود
این بد آیین با من مسکین چه بود
کاشکی من نیز با تو بودمی
با تو راه نیستی پیمودمی
از وجود ناخوش خود رستمی
عشرت جاوید در پیوستمی
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای آن درآید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگو نصیب
ور رهد زینها برزید خون به تیغ
شحنه هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گریبان چاک زد
بس که از غم سینه کندن کرد ساز
سینه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وی از ناخن ز بس آزار جست
یک سر ناخن نماند از وی درست
سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک
بود آن نقد وفایش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عیار
چون ازو دست تهی کردی نشست
کندی از حسرت به دندان پشت دست
چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار
پنجه خود کردی از دندان فگار
زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سرانگشت خویش
آن شکر لب را ندیدی چون به جای
نیشکر آیین شدی انگشت خای
روز و شب بی آنکه همزانوش بود
از طپانچه بودیش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته
وز جمال خویش چشمم دوخته
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیده گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از دیدار هم بودیم شاد
وز وصال یکدگر در صد گشاد
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس
کار نی کس را به ما ما را به کس
دست بیداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همی خفتیم در آغوش هم
رازگویان روز سر در گوش هم
در میان ما کسی را راه نی
ناکسی از حال ما آگاه نی
کاش چون آتش همی افروختم
تو همی ماندی و من می سوختم
سوختی تو من بماندم این چه بود
این بد آیین با من مسکین چه بود
کاشکی من نیز با تو بودمی
با تو راه نیستی پیمودمی
از وجود ناخوش خود رستمی
عشرت جاوید در پیوستمی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۶ - مقاله هژدهم در اشارت به عشق که شور آن نمک خوان جگرخواران است و جراحت آن راحت جان دلفگاران
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۷ - حکایت عاشقی که در حضور معشوق به قصد دیگری دیده گشاد و بدان کج نظری از نظر معشوق افتاد
بوالهوسی بر سر راهی رسید
جلوه کنان چارده ماهی بدید
هاله شده گرد قمر معجرش
خیمه زده بر مه و خور چادرش
نغمه سرا جنبش خلخال او
نافه گشا زلف ز دنبال او
نعره برآورد که ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست
از تو به فریاد شدم همنفس
راه کرم گیر و به فریاد رس
تازه صنم چون شعف او بدید
وان همه شور و شغب او شنید
چون گل خندان ز دم او شکفت
غنچه نوشین شکفانید و گفت
خواهر من می رسد اینک ز پی
به ز چو من صد سر یک موی وی
نیست ز خوبان سخن آنجا که اوست
من کیم و صد چو من آنجا که اوست
با شرف حسن خداداد من
رفته به شاگردیش استاد من
ساده دل آن وسوسه چون گوش کرد
قاعده کار فراموش کرد
در غلط افتاد ز گفتار او
چشم وفا تافت ز دیدار او
کرد بسی در ره بیره نگاه
دید رهی دور و کسی نی به راه
بار دگر لب به سخن باز کرد
لابه گری پیش وی آغاز کرد
بانگ زد آن ماه که ای هرزه گوی
به که بگردانی ازین هرزه روی
قبله مقصود یکی بیش نیست
قاصد آن قبله دو اندیش نیست
شرط طلب ترک دویی کردن است
روی ارادت به یک آوردن است
چون ز یکی رو به دو آورده ای
رسم نو است اینکه تو آورده ای
چند کشیدن ز دو بینان گزند
دیده دل جامی از اینان ببند
چشم تو را گر نه غبار شکیست
چون ز دو عالم نه رخت در یکیست
جلوه کنان چارده ماهی بدید
هاله شده گرد قمر معجرش
خیمه زده بر مه و خور چادرش
نغمه سرا جنبش خلخال او
نافه گشا زلف ز دنبال او
نعره برآورد که ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست
از تو به فریاد شدم همنفس
راه کرم گیر و به فریاد رس
تازه صنم چون شعف او بدید
وان همه شور و شغب او شنید
چون گل خندان ز دم او شکفت
غنچه نوشین شکفانید و گفت
خواهر من می رسد اینک ز پی
به ز چو من صد سر یک موی وی
نیست ز خوبان سخن آنجا که اوست
من کیم و صد چو من آنجا که اوست
با شرف حسن خداداد من
رفته به شاگردیش استاد من
ساده دل آن وسوسه چون گوش کرد
قاعده کار فراموش کرد
در غلط افتاد ز گفتار او
چشم وفا تافت ز دیدار او
کرد بسی در ره بیره نگاه
دید رهی دور و کسی نی به راه
بار دگر لب به سخن باز کرد
لابه گری پیش وی آغاز کرد
بانگ زد آن ماه که ای هرزه گوی
به که بگردانی ازین هرزه روی
قبله مقصود یکی بیش نیست
قاصد آن قبله دو اندیش نیست
شرط طلب ترک دویی کردن است
روی ارادت به یک آوردن است
چون ز یکی رو به دو آورده ای
رسم نو است اینکه تو آورده ای
چند کشیدن ز دو بینان گزند
دیده دل جامی از اینان ببند
چشم تو را گر نه غبار شکیست
چون ز دو عالم نه رخت در یکیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲ - مناجات در اشارت بیقراری شجره دل در مهب ریاح خواطر مختلفه و طلب توفیق تحقیق سخن که ثمره آن شجره است
ای ز اندوه تو پر خون دل ما
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۸ - مناجات در شکر شکر به صبر آمیختن و از تلخی این در شیرینی آن گریختن
ای شکیبا نه دل ما از تو
از همه صبر خوش الا از تو
صبر بی تو ره بی دردان است
صبر با تو روش مردان است
از در قرب تو دوری مشکل
وز جمال تو صبوری مشکل
صبر بر قربت ازان مشکل تر
رخ به خون دل ازان مشکل تر
از کرم مشکل ما آسان کن
جای ما پیشگه احسان کن
نقش گل زینت ظاهر ز تو یافت
سر دل کشف سرایر ز تو یافت
بزدا نقش گل از صفحه دل
بنما نور دل از پرده گل
کام جامی ز صبوری تلخ است
عیشش از محنت دوری تلخ است
مپسند از دل غم فرجامش
که به تلخی گذرد ایامش
تا شود مرغ زبان آور شکر
کام شیرین کنش از شکر شکر
از همه صبر خوش الا از تو
صبر بی تو ره بی دردان است
صبر با تو روش مردان است
از در قرب تو دوری مشکل
وز جمال تو صبوری مشکل
صبر بر قربت ازان مشکل تر
رخ به خون دل ازان مشکل تر
از کرم مشکل ما آسان کن
جای ما پیشگه احسان کن
نقش گل زینت ظاهر ز تو یافت
سر دل کشف سرایر ز تو یافت
بزدا نقش گل از صفحه دل
بنما نور دل از پرده گل
کام جامی ز صبوری تلخ است
عیشش از محنت دوری تلخ است
مپسند از دل غم فرجامش
که به تلخی گذرد ایامش
تا شود مرغ زبان آور شکر
کام شیرین کنش از شکر شکر
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۴ - عقد نوزدهم در محبت که میل دل است به مطالعه کمال صفات و انجذاب روح به مشاهده جمال ذات
ای دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷۰ - عقد بیست و یکم در غیرت که عبارت است از حمیت محبت صاحب سیر به قطع تعلق غیر از محبوب یا قطع التفات محبوب از غیر
ای به هر غیر گشاده نظری
در دلت نیست ز غیرت اثری
می کنی دعوی غیرتناکی
لیکن از معنی غیرت پاکی
غیرت و دیدن اغیار که چه
غیر بین و خبر از یار که چه
دیدن غیر ز غیرت دور است
غیر بین در دو جهان مغرور است
دیده کو دیدن شه را شاید
به رخ غیر نظر نگشاید
عشق شاه آمد و غیرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغیار کند از در شاه
غیر را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حریم دل توست
شاه همواره مقیم دل توست
غیر شه را به حرم راه مده
به گدا محرمی شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوی از وی دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وی ز دلت بیرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعیه چون بوالهوسان
که بتابی رخ مهرش ز کسان
فیض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابلیس که آن فیض کرم
باز برد به فریب از آدم
آن خود از وی نتوانست برید
لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید
کرد ازان شیوه پر شیون خویش
لعن را طوق نه گردن خویش
اینقدر بس ز تو غیرت که به دل
شوی از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پیوندی
با وی انباز دگر نپسندی
نه که صد کس به وی انباز کنی
عشقبازی به همه ساز کنی
گاه با شاهد مهوش باشی
به هواداری او خوش باشی
گاه خیمه به در شاه زنی
دست دل در کمر جاه زنی
گه سوی میر کنی روی امید
سازی از حرص سیه روی سفید
گه کنی جای ز ایوان وزیر
تا شوی از کرمش جایزه گیر
این همه قاعده کافری است
به خداوند شریک آوری است
نیست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لایغفر ان یشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوی
پاک شو پس سوی پاک آور روی
مبر آنجا دل آلایشناک
صحبت پاک نیابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کی سزد مرغ حریم حرمش
جان که ناید به لب از شوق و نیاز
با لبش گو که چه سان گوید راز
دیده کز دل نکنی خونبارش
نیست شایستگی دیدارش
دمبدم شوی به خون دیده خویش
پس طلبگاری دیدار اندیش
هر که از محنت هجران نگریست
کی تواند رخ جانان نگریست
نیست خوش گنج چو رنجی نکشی
رنج کش گرطلبی گنج خوشی
در دلت نیست ز غیرت اثری
می کنی دعوی غیرتناکی
لیکن از معنی غیرت پاکی
غیرت و دیدن اغیار که چه
غیر بین و خبر از یار که چه
دیدن غیر ز غیرت دور است
غیر بین در دو جهان مغرور است
دیده کو دیدن شه را شاید
به رخ غیر نظر نگشاید
عشق شاه آمد و غیرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغیار کند از در شاه
غیر را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حریم دل توست
شاه همواره مقیم دل توست
غیر شه را به حرم راه مده
به گدا محرمی شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوی از وی دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وی ز دلت بیرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعیه چون بوالهوسان
که بتابی رخ مهرش ز کسان
فیض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابلیس که آن فیض کرم
باز برد به فریب از آدم
آن خود از وی نتوانست برید
لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید
کرد ازان شیوه پر شیون خویش
لعن را طوق نه گردن خویش
اینقدر بس ز تو غیرت که به دل
شوی از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پیوندی
با وی انباز دگر نپسندی
نه که صد کس به وی انباز کنی
عشقبازی به همه ساز کنی
گاه با شاهد مهوش باشی
به هواداری او خوش باشی
گاه خیمه به در شاه زنی
دست دل در کمر جاه زنی
گه سوی میر کنی روی امید
سازی از حرص سیه روی سفید
گه کنی جای ز ایوان وزیر
تا شوی از کرمش جایزه گیر
این همه قاعده کافری است
به خداوند شریک آوری است
نیست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لایغفر ان یشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوی
پاک شو پس سوی پاک آور روی
مبر آنجا دل آلایشناک
صحبت پاک نیابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کی سزد مرغ حریم حرمش
جان که ناید به لب از شوق و نیاز
با لبش گو که چه سان گوید راز
دیده کز دل نکنی خونبارش
نیست شایستگی دیدارش
دمبدم شوی به خون دیده خویش
پس طلبگاری دیدار اندیش
هر که از محنت هجران نگریست
کی تواند رخ جانان نگریست
نیست خوش گنج چو رنجی نکشی
رنج کش گرطلبی گنج خوشی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷۴ - حکایت سؤال و جواب ذوالنون با آن عاشق مفتون
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیست
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه یی
سر به سر درد شده بهر چه یی
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیست
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه یی
سر به سر درد شده بهر چه یی
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۳ - مناجات در انتقال از وصیت فرزند به نصیحت نفس خود
ای مراد دل تنها شدگان
مونس وحدت یکتا شدگان
مایه صحبت تو تنهایی
سایه وحدت تو یکتایی
فرخ آن کس که به تنهایی ساخت
رخش در عالم یکتایی تاخت
دیده را کحل شهود تو کشید
چون تو را دید دگر هیچ ندید
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جامیت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنایت سویش
وز همه خلق بگردان رویش
تا به محرومی خود پردازد
به نصیحتگری خود سازد
مونس وحدت یکتا شدگان
مایه صحبت تو تنهایی
سایه وحدت تو یکتایی
فرخ آن کس که به تنهایی ساخت
رخش در عالم یکتایی تاخت
دیده را کحل شهود تو کشید
چون تو را دید دگر هیچ ندید
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جامیت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنایت سویش
وز همه خلق بگردان رویش
تا به محرومی خود پردازد
به نصیحتگری خود سازد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۶ - در صفت و نسب زلیخا که مغرب از طلوع آفتاب جمالش مشرق گشته بود بلکه به هزار درجه از آن گذشته
چنین گفت آن سخندان سخن سنج
که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغرب زمین شاهی به ناموس
همی زد کوس شاهی نام طیموس
همه اسباب شاهی حاصل او
نمانده آرزویی در دل او
ز فرقش تاج را اقبالمندی
ز پایش تخت را پایه بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سخت پیوند
زلیخا نام زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر اختری از برج شاهی
فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش
کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده
ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده
ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی دام هوشمندان
ازو تا مشک فرق اما نه چندان
فراوان مو شکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او دو نیمه نافه را دل
و زو در نافه کار مشک مشکل
فرو آویخته زلف سمن سای
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسن ساز
ز شمشاد سرافرازش رسن باز
فلک درس جمالش کرده تلقین
نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون طرفه دو صادش
نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقه میم
الف واری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف صفر دهان را
یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سینش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه
در او گلها شکفته گونه گونه
به رو هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که سیم بی زکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیر غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی ازان چاه
قرار دل بود نایاب آنجا
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافی تر از عاج
به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو پستان هر یکی چون قبه نور
حبابی خاسته از عین کافور
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم پیش آن دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
دل پاکان عالم از دعا پر
پریرویان به جان کرده پسندش
رگ جان ساخته تعویذ بندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفش راحت ده هر محنت اندیش
نهاده مرهمی بر هر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلم ها
زده از مهر بر دلها رقم ها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
فزوده بر سر بدری هلالی
به پنج انگشت مه را برده پنجه
ز زور پنجه مه را کرده رنجه
میانش موی بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن
کزان مو بودیش بیم گسستن
شکم چون تخته قاقم کشیده
به نرمی دایه ناف او بریده
سرینش کوهی اما سیم ساده
چه کوهی کز کمر زیر اوفتاده
بدان نرمی که گر افشردیش مشت
برون رفتی خمیر آیین ز انگشت
ز دست افشار زرین پس خمش شو
بیا وین سیم دست افشار بشنو
ز زیر ناف تا بالای زانو
نگویم هیچ نکته کهنه یا نو
نداده در حریم آن حرمگاه
حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد بود گلدسته نور
ولی از چشم هر بی نور مستور
صفای او نمود آیینه را رو
درآمد از ادب پیشش به زانو
ازان آیینه همزانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند
رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چو او در لطف کس صاحب قدم نیست
چنان بودش چو رفتی چست و چابک
قدم از پاشنه تا پنجه نازک
که گر بر چشم عاشق بودیش جای
شدی پر آبله ز اشکش کف پای
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
به زیور خود که وصف آن پری کرد
که زیور را جمالش زیوری کرد
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلش که بود آویزه گوش
همی برد از دل و جان لطف آن هوش
اگر بگسستیش گوهر ز گردن
شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش کز قفا بود
هزاران عقد گوهر را بها بود
نه گر لطفش گرفتی یاره را دست
که یارستی به دستانش بر او بست
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی در عشوه مسند نشینی
به زیبا دیبه رومی و چینی
گهی در جلوه ایوان خرامی
ز زرکش حله مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
به یک جیبش دوباره سر نسوده
چون مه هر روز از برجی نموده
ز پابوس سران دامن کشیدی
بدین دولت مگر دامن رسیدی
ندادی دست جز پیراهنش را
که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداریش کردی
پریرویان پرستاریش کردی
ز همزادان هزاران حورزاده
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یکبارش به پا خاری شکسته
نبوده عاشق و معشوق کس را
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچه خندان شکفتی
به سیمین لعبتان از خردسالان
به صن خانه در رعنا غزالان
دلی فارغ ز لعب چرخ دوار
نبودی غیر لعبت بازیش کار
بدینسان خرم و دلشاد بودی
وز آن غم خاطرش آزاد بودی
کش از ایام بر گردن چه آید
وز این شبهای آبستن چه زاید
که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغرب زمین شاهی به ناموس
همی زد کوس شاهی نام طیموس
همه اسباب شاهی حاصل او
نمانده آرزویی در دل او
ز فرقش تاج را اقبالمندی
ز پایش تخت را پایه بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سخت پیوند
زلیخا نام زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر اختری از برج شاهی
فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش
کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده
ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده
ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی دام هوشمندان
ازو تا مشک فرق اما نه چندان
فراوان مو شکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او دو نیمه نافه را دل
و زو در نافه کار مشک مشکل
فرو آویخته زلف سمن سای
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسن ساز
ز شمشاد سرافرازش رسن باز
فلک درس جمالش کرده تلقین
نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون طرفه دو صادش
نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقه میم
الف واری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف صفر دهان را
یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سینش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه
در او گلها شکفته گونه گونه
به رو هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که سیم بی زکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیر غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی ازان چاه
قرار دل بود نایاب آنجا
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافی تر از عاج
به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو پستان هر یکی چون قبه نور
حبابی خاسته از عین کافور
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم پیش آن دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
دل پاکان عالم از دعا پر
پریرویان به جان کرده پسندش
رگ جان ساخته تعویذ بندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفش راحت ده هر محنت اندیش
نهاده مرهمی بر هر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلم ها
زده از مهر بر دلها رقم ها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
فزوده بر سر بدری هلالی
به پنج انگشت مه را برده پنجه
ز زور پنجه مه را کرده رنجه
میانش موی بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن
کزان مو بودیش بیم گسستن
شکم چون تخته قاقم کشیده
به نرمی دایه ناف او بریده
سرینش کوهی اما سیم ساده
چه کوهی کز کمر زیر اوفتاده
بدان نرمی که گر افشردیش مشت
برون رفتی خمیر آیین ز انگشت
ز دست افشار زرین پس خمش شو
بیا وین سیم دست افشار بشنو
ز زیر ناف تا بالای زانو
نگویم هیچ نکته کهنه یا نو
نداده در حریم آن حرمگاه
حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد بود گلدسته نور
ولی از چشم هر بی نور مستور
صفای او نمود آیینه را رو
درآمد از ادب پیشش به زانو
ازان آیینه همزانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند
رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چو او در لطف کس صاحب قدم نیست
چنان بودش چو رفتی چست و چابک
قدم از پاشنه تا پنجه نازک
که گر بر چشم عاشق بودیش جای
شدی پر آبله ز اشکش کف پای
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
به زیور خود که وصف آن پری کرد
که زیور را جمالش زیوری کرد
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلش که بود آویزه گوش
همی برد از دل و جان لطف آن هوش
اگر بگسستیش گوهر ز گردن
شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش کز قفا بود
هزاران عقد گوهر را بها بود
نه گر لطفش گرفتی یاره را دست
که یارستی به دستانش بر او بست
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی در عشوه مسند نشینی
به زیبا دیبه رومی و چینی
گهی در جلوه ایوان خرامی
ز زرکش حله مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
به یک جیبش دوباره سر نسوده
چون مه هر روز از برجی نموده
ز پابوس سران دامن کشیدی
بدین دولت مگر دامن رسیدی
ندادی دست جز پیراهنش را
که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداریش کردی
پریرویان پرستاریش کردی
ز همزادان هزاران حورزاده
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یکبارش به پا خاری شکسته
نبوده عاشق و معشوق کس را
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچه خندان شکفتی
به سیمین لعبتان از خردسالان
به صن خانه در رعنا غزالان
دلی فارغ ز لعب چرخ دوار
نبودی غیر لعبت بازیش کار
بدینسان خرم و دلشاد بودی
وز آن غم خاطرش آزاد بودی
کش از ایام بر گردن چه آید
وز این شبهای آبستن چه زاید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - در نیام منام دیدن زلیخا نوبت اول تیغ آفتاب جمال یوسف را علیه السلام و کشته عشق شدن وی به آن تیغ نهفته در نیام
ز کنگردار کاخ شهریاری
چو حارس دیده شکل کوکناری
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبی دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب مردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین شکر خواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جوانی
چه می گویم جوانی نی که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته یک به یک غنج و دلالش
کشیده قامتی چون تازه شمشاد
به آزادی غلامش سرو آزاد
ز بر آویخته زلفی چو زنجیر
خرد را بسته دست و پای تدبیر
فروزان لمعه نور از جبینش
مه و خورشید را رو بر زمینش
مقوس ابرویش محراب پاکان
معنبر سایه بان بر خوابناکان
رخش ماهی ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ریز
دهانش در تکلم شکر آمیز
بریق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثریا نور می ریخت
نمک از پسته پرشور می ریخت
ذقن چون سیبی از غبغب مطوق
ز سیب آویخته آبی معلق
به گل خال رخش از مشک داغی
گرفته آشیان زاغی به باغی
ز سیمش ساعد و بازو توانگر
ز بی سیمی میان چون موی لاغر
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور
ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک دل نی به صد دل
گرفت از قامتش در دل خیالی
نشاند از دوستی در جان نهالی
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند
به هر مو رشته جان کرد پیوند
ز طاق ابرویش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سیمین ساعدش شست از خرد دست
میانش را کمر در بندگی بست
به رویش دید مشکین خال دلکش
نشست از وی سپند آسا بر آتش
ز سیب غبغبش آسیب جان دید
بدانسان سیبی آسان کی توان چید
بنامیزد چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست و اندر معنی افزود
زلیخا از زلیخایی رمیده
ازان صورت به معنی آرمیده
ازان معنی اگر آگاه بودی
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه در بند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
ز صورت گر نه معنی رو نماید
کجا یک دل سوی صورت گراید
یقین داند که در کوزه نمی هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه دریای زلالش
نیاید یاد نم دیده سفالش
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشیده
ز بانگ صبح نای خود بریده
چو حارس دیده شکل کوکناری
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبی دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب مردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین شکر خواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جوانی
چه می گویم جوانی نی که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته یک به یک غنج و دلالش
کشیده قامتی چون تازه شمشاد
به آزادی غلامش سرو آزاد
ز بر آویخته زلفی چو زنجیر
خرد را بسته دست و پای تدبیر
فروزان لمعه نور از جبینش
مه و خورشید را رو بر زمینش
مقوس ابرویش محراب پاکان
معنبر سایه بان بر خوابناکان
رخش ماهی ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ریز
دهانش در تکلم شکر آمیز
بریق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثریا نور می ریخت
نمک از پسته پرشور می ریخت
ذقن چون سیبی از غبغب مطوق
ز سیب آویخته آبی معلق
به گل خال رخش از مشک داغی
گرفته آشیان زاغی به باغی
ز سیمش ساعد و بازو توانگر
ز بی سیمی میان چون موی لاغر
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور
ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک دل نی به صد دل
گرفت از قامتش در دل خیالی
نشاند از دوستی در جان نهالی
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند
به هر مو رشته جان کرد پیوند
ز طاق ابرویش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سیمین ساعدش شست از خرد دست
میانش را کمر در بندگی بست
به رویش دید مشکین خال دلکش
نشست از وی سپند آسا بر آتش
ز سیب غبغبش آسیب جان دید
بدانسان سیبی آسان کی توان چید
بنامیزد چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست و اندر معنی افزود
زلیخا از زلیخایی رمیده
ازان صورت به معنی آرمیده
ازان معنی اگر آگاه بودی
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه در بند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
ز صورت گر نه معنی رو نماید
کجا یک دل سوی صورت گراید
یقین داند که در کوزه نمی هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه دریای زلالش
نیاید یاد نم دیده سفالش
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشیده
ز بانگ صبح نای خود بریده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۳ - فرستادن پدر زلیخا قاصدی به سوی عزیز مصر و عرض کردن زلیخا بر وی و قبول کردن وی آن را
زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سپیدی
به جز روز سیاه ناامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته جان دید
علاج خسته جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
برد از وی پیامی چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه ها صدگونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه
به هر روز از نوازش های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایه ی او
ندیده دیده در خور سایه ی او
ز گوهر در صدف صافی بدن تر
ز اختر در شرف پرتو فکن تر
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
به صحن خانه چون گردد خرامان
نیارد پای بوسش غیر دامان
ندیده سیب او مشاطه در مشت
نسوده بر لبش نیشکر انگشت
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
ز نرگس حسن او پوشیده رخسار
که نرگس خیره چشم است و قدح خوار
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
درون پرده منزلگاه کرده
ولی صد شور ازو بیرون پرده
همه شاهان هواخواهان اویند
خراب لطف ناگاهان اویند
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
نگردد خاطر او رام با روم
شمارد آب و خاک شام را شوم
به راه مصر چشم او سبیل است
برای مصر اشکش رود نیل است
ندانم سوی مصرش این شعف چیست
هواانگیز طبعش آن طرف کیست
همانا خاک او زانجا سرشتند
برات رزق او آنجا نوشتند
اگر افتد قبولی رای عالی
فرستیمش به آن دلکش حوالی
اگر نبود به صدر خانه خوبی
بود خدمتگری را خانه روبی
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک
من آن خاکم که ابر نوبهاری
کند از لطف بر من قطره باری
اگر بر روید از تن صد زبانم
چو سبزه شکر لطفش چون توانم
بدین لطفی که شه کرده ست اظهار
کند واجب که گر بختم شود یار
کنم از فرق پای از دیده نعلین
شوم سویش روان بالرأس والعین
ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ
چنانم در گرفته خدمتی تنگ
که گر یک ساعت از وی دور گردم
ز تیغ سطوتش رنجور گردم
درین خدمت مرا معذور دارد
گمان نخوت از من دور دارد
اگر گوید برای حق گزاری
روان سازم دو صد زرین عماری
هزاران از کنیزان و غلامان
صنوبر قامتان طوبی خرامان
غلامانی ز بس نیکو سرشتی
مصفاتر ز غلمان بهشتی
ز شیرینی دهانشان در شکرخند
ز لعل و زر همه بر مو کمربند
قبا بسته کله گوشه شکسته
به زرین خانه های زین نشسته
کنیزانی همه در حله ی حور
چو حوران از قصور آب و گل دور
معنبر طره ها بر گل گشاده
مقوس طاق ها بر مه نهاده
ز هر گوهر به خود بربسته زیور
نشسته جلوه گر در هودج زر
ز ارباب کیاست هر که باید
ز ارکان ریاست هر که شاید
فرستم تا به صد اعزازش آرند
بدین خلوت سرای نازش آرند
چو دانا قصد این اندیشه بشنید
به سجده سر نهاد و خاک بوسید
که ای مصر از تو دیده صد عزیزی
ز تو کشت کرم را تازه خیزی
شه ما را سر خیل و حشم نیست
به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست
غلامان و کنیزانی که دارد
نگنجد در شماره گر شمارد
به بزمش خلعت فرخنده تختان
بود وافرتر از برگ درختان
ز دستش بذل گوهرهای تابان
بود افزون تر از ریگ بیابان
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست
چو آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سپیدی
به جز روز سیاه ناامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته جان دید
علاج خسته جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
برد از وی پیامی چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه ها صدگونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه
به هر روز از نوازش های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایه ی او
ندیده دیده در خور سایه ی او
ز گوهر در صدف صافی بدن تر
ز اختر در شرف پرتو فکن تر
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
به صحن خانه چون گردد خرامان
نیارد پای بوسش غیر دامان
ندیده سیب او مشاطه در مشت
نسوده بر لبش نیشکر انگشت
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
ز نرگس حسن او پوشیده رخسار
که نرگس خیره چشم است و قدح خوار
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
درون پرده منزلگاه کرده
ولی صد شور ازو بیرون پرده
همه شاهان هواخواهان اویند
خراب لطف ناگاهان اویند
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
نگردد خاطر او رام با روم
شمارد آب و خاک شام را شوم
به راه مصر چشم او سبیل است
برای مصر اشکش رود نیل است
ندانم سوی مصرش این شعف چیست
هواانگیز طبعش آن طرف کیست
همانا خاک او زانجا سرشتند
برات رزق او آنجا نوشتند
اگر افتد قبولی رای عالی
فرستیمش به آن دلکش حوالی
اگر نبود به صدر خانه خوبی
بود خدمتگری را خانه روبی
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک
من آن خاکم که ابر نوبهاری
کند از لطف بر من قطره باری
اگر بر روید از تن صد زبانم
چو سبزه شکر لطفش چون توانم
بدین لطفی که شه کرده ست اظهار
کند واجب که گر بختم شود یار
کنم از فرق پای از دیده نعلین
شوم سویش روان بالرأس والعین
ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ
چنانم در گرفته خدمتی تنگ
که گر یک ساعت از وی دور گردم
ز تیغ سطوتش رنجور گردم
درین خدمت مرا معذور دارد
گمان نخوت از من دور دارد
اگر گوید برای حق گزاری
روان سازم دو صد زرین عماری
هزاران از کنیزان و غلامان
صنوبر قامتان طوبی خرامان
غلامانی ز بس نیکو سرشتی
مصفاتر ز غلمان بهشتی
ز شیرینی دهانشان در شکرخند
ز لعل و زر همه بر مو کمربند
قبا بسته کله گوشه شکسته
به زرین خانه های زین نشسته
کنیزانی همه در حله ی حور
چو حوران از قصور آب و گل دور
معنبر طره ها بر گل گشاده
مقوس طاق ها بر مه نهاده
ز هر گوهر به خود بربسته زیور
نشسته جلوه گر در هودج زر
ز ارباب کیاست هر که باید
ز ارکان ریاست هر که شاید
فرستم تا به صد اعزازش آرند
بدین خلوت سرای نازش آرند
چو دانا قصد این اندیشه بشنید
به سجده سر نهاد و خاک بوسید
که ای مصر از تو دیده صد عزیزی
ز تو کشت کرم را تازه خیزی
شه ما را سر خیل و حشم نیست
به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست
غلامان و کنیزانی که دارد
نگنجد در شماره گر شمارد
به بزمش خلعت فرخنده تختان
بود وافرتر از برگ درختان
ز دستش بذل گوهرهای تابان
بود افزون تر از ریگ بیابان
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست
چو آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد