عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
مپیچ در سر زلف و بنفشه تاب مده
حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده
دل خراب به چشم تو حال خود می گفت
به غمزه گفت که افسانه را به خواب مده
به روز گریه دلم را شکیب می فرمود
به هایهای بگفتم سخن به آب مده
چو ما ز لعل تو آب حیات می جوییم
بجانبی دگرم وعده سراب مده
شراب ناب به افسردگان بده ساقی
چو من به بوی تو مستم مرا شراب مده
صبا شمامه خاک دیار یار بیار
دگر مشام مرا زحمت گلاب مده
بپوش سرّ حقایق ز سفله ، ابن حسام
خراج گنج معانی به هر خراب مده
حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده
دل خراب به چشم تو حال خود می گفت
به غمزه گفت که افسانه را به خواب مده
به روز گریه دلم را شکیب می فرمود
به هایهای بگفتم سخن به آب مده
چو ما ز لعل تو آب حیات می جوییم
بجانبی دگرم وعده سراب مده
شراب ناب به افسردگان بده ساقی
چو من به بوی تو مستم مرا شراب مده
صبا شمامه خاک دیار یار بیار
دگر مشام مرا زحمت گلاب مده
بپوش سرّ حقایق ز سفله ، ابن حسام
خراج گنج معانی به هر خراب مده
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
شب وداع و غم هجر و درد تنهایی
دل شکسته و محزون کجا شکیبایی
سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت
مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی
چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند
تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی
حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست
و گر به سرو کنم نسبتش تو بالایی
دوای درد دل دردمند من لب توست
مفَّرَح است علاج مزاج سودایی
گره ز کار پریشان بسته بگشاید
اگر گزه ز سر زلف بسته بگشایی
به بوی زلف تو دل در پی صبا می رفت
بخنده گفت چه بر هرزه باد پیمایی
نگار کرده ام از خون خیال خانه چشم
مگر به خانه رنگین دمی فرود آیی
بیان حسن تو ابن حسام با گل گفت
که بلبلان به چمن واله اند و شیدایی
دل شکسته و محزون کجا شکیبایی
سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت
مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی
چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند
تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی
حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست
و گر به سرو کنم نسبتش تو بالایی
دوای درد دل دردمند من لب توست
مفَّرَح است علاج مزاج سودایی
گره ز کار پریشان بسته بگشاید
اگر گزه ز سر زلف بسته بگشایی
به بوی زلف تو دل در پی صبا می رفت
بخنده گفت چه بر هرزه باد پیمایی
نگار کرده ام از خون خیال خانه چشم
مگر به خانه رنگین دمی فرود آیی
بیان حسن تو ابن حسام با گل گفت
که بلبلان به چمن واله اند و شیدایی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
مولوی : فیه ما فیه
فصل نوزدهم - فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب
فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب اخلاق زن میباشی و نجاست زن را بخود پاک میکنی خود را درو پاک کنی بهتر است که او رادر خود پاک کنی خود را بوی تهذیب کن سوی او رو و آنچ او گوید تسلیم کن اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غيرت را ترک کن اگرچه وصف رجالست و لیکن بدین وصف نیکو وصفهای بددرتو میاید از بهر این (معنی) پیغامبر صلی اللّه علیه و سلمّ فرمودلارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ که راهبان را راه خلوت بود و کوه نشستن و زن ناستدن و دنیا ترک کردن خداوند عزوجل راهی باریک پنهان بنمود پیغامبر را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) و آنچیست زن خواستن تا جور زنان میکشد و محالهای ایشان میشنود و برو میدوانند و خود را مهذب میگرداند وَاِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیْمٍ جور کسان برتافتن و تحمل کردن چنانست که نجاست خود را دریشان میمالی خلق تو نیک میشود از بردباری و خلق ایشان بد میشود از دوانیدن و تعدیّ کردن پس چون این را دانستی خود را پاک میگردان ایشان را همچو جامه دان که پلیدیهای خود را دریشان پاک میکنی و تو پاک میگردی و اگر با نفس خود برنمیآیی از روی عقل با خویش تقریرده که چنان انگارم که عقدی نرفته است معشوقهایست خراباتی هرگه که شهوت غالب میشود پیش وی ميروم باین طریق حمیّت را و حسد و غيرت را ازخود دفع میکن تا هنگام آن که ورای این تقریر ترا لذتّ مجاهده وتحمّل رو نماید و از محالات ایشان ترا حالها پدید شود بعد از آن بی آن تقریر تو مرید تحمّل و مجاهده و بر خود حیف گرفتن گردی چون سود خود معين درآن بینی.
آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غيرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنين چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگير زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنين منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستين کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عين فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.
این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسين ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غيرست هرچیز که غير عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نيرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنين باشد (که) اگر چنين باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنين نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنيّن روی مینماید و قرار نمیگيرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غيرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنين چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگير زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنين منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستين کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عين فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.
این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسين ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غيرست هرچیز که غير عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نيرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنين باشد (که) اگر چنين باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنين نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنيّن روی مینماید و قرار نمیگيرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
چون بر وزد بچهرهٔ تو ، ای نگار ، باد
گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - قصیدۀ مصنوعه در مدح قزل ارسلان (۱)
ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح اتسز
فغان من از نعرهٔ پاسبان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح ملک اتسز
ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ملک اتسز
نگارا تا تو از سنبل تراز ارغوان کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ملک اتسز
ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری
من مشتریت را بدل و دیده مشتری
تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی
صد مشتریست روی ترا همچو مشتری
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
حقا که از جوانی و اقبال خوشتری
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری
از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای
وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و حلاوت آبی و شکری
طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی
خیره ز شکل صورت تو شکل آزری
گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست
ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری
من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم
تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری
ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر
وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری
زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او
از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری
ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت
کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟
گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری
پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن
آثار عاشقی و امارات دلبری
چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار
آیات خسروی و علامات سروری
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست
شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری
شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگری
شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معایب شده بری
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنایع او داد یاوری
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوری
تابندگان گنبد فیروزه نام را
در نیک و بد اشارات او کرد رهبری
ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پیکری
از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی
وز روی عدل راعی هر هفت کشوری
اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟
محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری
در حزم با ثبات زمین مسطحی
در عزم بامضای سپهر مدوری
از قول و فعل قوت شرعی و ملتی
وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری
هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی
هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری
با اقتدار بادی و با احتمال خاک
با اصطناع آبی و با هول آذری
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضی بجهودان خیبری
رخت افکند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنایت بگستری
اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات
سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری
هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی
هر شعله ای زرای منیر تو اختری
بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی
کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری
از محض کبریا و بزرگی مرکبی
وز عین اصطناع و مروت مصوری
معدوم شد ز جود تو نام مطوقی
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری
در احترام چون شب قدری ز روی قدر
وندر مصاف با فزع روز محشری
در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب
سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تیر اخضری
اندر پدید کردن روزی و روز خلق
گردون دیگری تو و خورشید دیگری
در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی
وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری
چون جان پاک با همه چیزی موفقی
چون بخت نیک بر همه کاری مظفری
سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی
پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری
شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی
محمود و مخبری تو و مسعود منظری
باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی
ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری
صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو
گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری
فردوس و کوثرست سرای عطای تو
جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدنی وز دیبای ششتری
ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختری
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چیز کز نوادر ایام بشمری
من بنده بر افضل ایام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی
لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری
با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب
از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری
از هر دری هزار هست بنده را
وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری
شعری و نثری را ببلندی و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابری
فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد
با مدح تست طبع مرا مهر مادری
ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صمیم جان من الف برادری
از بندگی تست مرا نام خواجگی
وز کهتری تست مرا عز مهتری
زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری
ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی
آموختی ز جود تو مداح پروری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری
شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک
انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروری
داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی
بسته میان بپیش تو گردون بچاکری
ای خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزی که از همه لذات بر خوری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبری زی و قد صنوبری
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک این سریت سعادت آن سری
من مشتریت را بدل و دیده مشتری
تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی
صد مشتریست روی ترا همچو مشتری
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
حقا که از جوانی و اقبال خوشتری
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری
از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای
وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و حلاوت آبی و شکری
طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی
خیره ز شکل صورت تو شکل آزری
گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست
ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری
من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم
تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری
ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر
وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری
زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او
از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری
ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت
کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟
گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری
پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن
آثار عاشقی و امارات دلبری
چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار
آیات خسروی و علامات سروری
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست
شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری
شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگری
شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معایب شده بری
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنایع او داد یاوری
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوری
تابندگان گنبد فیروزه نام را
در نیک و بد اشارات او کرد رهبری
ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پیکری
از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی
وز روی عدل راعی هر هفت کشوری
اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟
محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری
در حزم با ثبات زمین مسطحی
در عزم بامضای سپهر مدوری
از قول و فعل قوت شرعی و ملتی
وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری
هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی
هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری
با اقتدار بادی و با احتمال خاک
با اصطناع آبی و با هول آذری
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضی بجهودان خیبری
رخت افکند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنایت بگستری
اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات
سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری
هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی
هر شعله ای زرای منیر تو اختری
بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی
کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری
از محض کبریا و بزرگی مرکبی
وز عین اصطناع و مروت مصوری
معدوم شد ز جود تو نام مطوقی
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری
در احترام چون شب قدری ز روی قدر
وندر مصاف با فزع روز محشری
در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب
سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تیر اخضری
اندر پدید کردن روزی و روز خلق
گردون دیگری تو و خورشید دیگری
در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی
وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری
چون جان پاک با همه چیزی موفقی
چون بخت نیک بر همه کاری مظفری
سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی
پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری
شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی
محمود و مخبری تو و مسعود منظری
باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی
ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری
صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو
گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری
فردوس و کوثرست سرای عطای تو
جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدنی وز دیبای ششتری
ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختری
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چیز کز نوادر ایام بشمری
من بنده بر افضل ایام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی
لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری
با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب
از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری
از هر دری هزار هست بنده را
وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری
شعری و نثری را ببلندی و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابری
فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد
با مدح تست طبع مرا مهر مادری
ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صمیم جان من الف برادری
از بندگی تست مرا نام خواجگی
وز کهتری تست مرا عز مهتری
زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری
ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی
آموختی ز جود تو مداح پروری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری
شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک
انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروری
داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی
بسته میان بپیش تو گردون بچاکری
ای خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزی که از همه لذات بر خوری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبری زی و قد صنوبری
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک این سریت سعادت آن سری
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید
جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - هم در مدح اتسز گوید
ای برده آتش رخ تو آب روی من
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در حق صابر بن اسمعیل ترمذی
پیش انواع فضلت ، ای صابر
کثرت اختران قلیل آمد
نظم تو خطهٔ خراسان را
همچو در خلد سلسبیل آمد
نکتهٔ خاطر چو آتش تو
روح را آتش خلیل آمد
بر سر طالبان دانش و فضل
ظل آداب تو ظلیل آمد
خامهٔ تو قصیر و ز سعیش
عمر فضل و هنر طویل آمد
ساکن خانهٔ علوم تویی
غیر تو عابر سبیل آمد
با زبان چو خنجرت ، گه نطق
خنجر صبح دم کلیل آمد
تو اجلی بقدر و دیدن تو
خلق را نعمتی جلیل آمد
اشک چشم من ، ای عزیز المثل
در فراق تو بس ذلیل آمد
مر الم را تنم ملایم گشت
مرعنا را دلم عدیل آمد
صبر کردن ز طلعت چو تویی
عقل را سخت مستحیل آمد
هذیانی ، که در مرض گویند
قطعهٔ من از آن قبیل آمد
در فراق تو سخت معلولم
شاید ار شعر من علیل آمد
کثرت اختران قلیل آمد
نظم تو خطهٔ خراسان را
همچو در خلد سلسبیل آمد
نکتهٔ خاطر چو آتش تو
روح را آتش خلیل آمد
بر سر طالبان دانش و فضل
ظل آداب تو ظلیل آمد
خامهٔ تو قصیر و ز سعیش
عمر فضل و هنر طویل آمد
ساکن خانهٔ علوم تویی
غیر تو عابر سبیل آمد
با زبان چو خنجرت ، گه نطق
خنجر صبح دم کلیل آمد
تو اجلی بقدر و دیدن تو
خلق را نعمتی جلیل آمد
اشک چشم من ، ای عزیز المثل
در فراق تو بس ذلیل آمد
مر الم را تنم ملایم گشت
مرعنا را دلم عدیل آمد
صبر کردن ز طلعت چو تویی
عقل را سخت مستحیل آمد
هذیانی ، که در مرض گویند
قطعهٔ من از آن قبیل آمد
در فراق تو سخت معلولم
شاید ار شعر من علیل آمد