هوش مصنوعی: این متن یک شعر غنایی و مدحی است که در ستایش پادشاهی به نام «نصرة دین بو المظفر» سروده شده است. شاعر در این شعر به توصیف عشق خود به معشوق، رنجهای هجران، و همچنین مدح و ستایش پادشاه میپردازد. او از قدرت، عدالت، و فضایل پادشاه سخن میگوید و تأکید میکند که پادشاه حامی دین و مذهب است. همچنین، شاعر به بیان هنر و توانایی خود در شعر و ادب میپردازد.
رده سنی: 16+ این متن دارای مضامین عاشقانه و غنایی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد. همچنین، استفاده از زبان و اصطلاحات ادبی کلاسیک نیازمند درک ادبی نسبتاً بالایی است که معمولاً در سنین بالاتر وجود دارد.

شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید

جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی

ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی

ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی

ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی

باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای

عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای

اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای

دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای

خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه

شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه

غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه

در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه

ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست

فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست

گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست

در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست

و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند

رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند

بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند

هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند

شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی

از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی

بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی

ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی

صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد

اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد

هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد

تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد

در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری

اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری

در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری

با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری

خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم

سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم

بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم

در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم

بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد

آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد

حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد

در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد

در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: ترجیع بند
تعداد ابیات: ۵۹
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴ - نیز در مدح اتسز
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر اتسز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.