عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۰
تا دل ز توام به غم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۵
ای آمده جان هر شکسته
می ده ز شکسته بر شکسته
نشکسته ام از تو هیچ عهدی؟
ای عهد ببسته بر شکسته!
کم کرده درست هیچ عاشق
وصفی ز لبت، مگر شکسته
گل خنده لعل شکرینت
قدر گل و گل شکر شکسته
تا طوق سگ تو سازد ایام
عشاق ترا کمر شکسته
نشکسته به هیچ زر ز تو کس
الا که به روی زر شکسته
دریاب که خسرو از هویت
مانده ست چو مرغ پر شکسته
می ده ز شکسته بر شکسته
نشکسته ام از تو هیچ عهدی؟
ای عهد ببسته بر شکسته!
کم کرده درست هیچ عاشق
وصفی ز لبت، مگر شکسته
گل خنده لعل شکرینت
قدر گل و گل شکر شکسته
تا طوق سگ تو سازد ایام
عشاق ترا کمر شکسته
نشکسته به هیچ زر ز تو کس
الا که به روی زر شکسته
دریاب که خسرو از هویت
مانده ست چو مرغ پر شکسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۹
ای آرزوی هزار سینه
وندر دل تو هزار کینه
هستم ز برت که هست پیدا
در جامه چو می در آبگینه
هر قطره خون ز چشم من هست
بر خاتم عاشقی نگینه
ای عقل که پندنامه خوانی
در آب روان کن این سفینه
طاقت به دلم نماند، یارب
انزل لقلوبنا سکینه
مجنون خراب سینه داند
اندوه من خراب سینه
ننگ همه عاشقانست خسرو
مپسند سفال در خزینه
وندر دل تو هزار کینه
هستم ز برت که هست پیدا
در جامه چو می در آبگینه
هر قطره خون ز چشم من هست
بر خاتم عاشقی نگینه
ای عقل که پندنامه خوانی
در آب روان کن این سفینه
طاقت به دلم نماند، یارب
انزل لقلوبنا سکینه
مجنون خراب سینه داند
اندوه من خراب سینه
ننگ همه عاشقانست خسرو
مپسند سفال در خزینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۲
عید است و ساقی در قدح جام مصفا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۵
دوش در آمد از درم تازه چو باد صبحگه
مشک فشانده بر قبا غالیه سوده بر کله
بس که دو دیده سیه بر کف پای سودمش
گشت سفید چشم من شد کف پای او سیه
دست گرفتمش که دل حامل درد شد ببین
گر چه گرفته حامله بر طبق سفید مه
کوه غم است بر دلم، کاه شده ز غم تنم
پیش تو می کشم بگیر آنچه که هست کوه و که
روی نماست چشم من خاک در تو اندرو
آب چو با صفا بود خاک بینمش به ته
این دل کور بیشتر بر زنخت گذر کند
مرگ به خنده در شود کور چو بگذرد به چه
عارض گندمین تو هست گزیدنم هوس
گر ز بهشت روی خود افگینم بدین گنه
بوده ام اندر این سخن صبح رسید از افق
ساخت به طره ماه من طره صبح را هبه
مشک فشانده بر قبا غالیه سوده بر کله
بس که دو دیده سیه بر کف پای سودمش
گشت سفید چشم من شد کف پای او سیه
دست گرفتمش که دل حامل درد شد ببین
گر چه گرفته حامله بر طبق سفید مه
کوه غم است بر دلم، کاه شده ز غم تنم
پیش تو می کشم بگیر آنچه که هست کوه و که
روی نماست چشم من خاک در تو اندرو
آب چو با صفا بود خاک بینمش به ته
این دل کور بیشتر بر زنخت گذر کند
مرگ به خنده در شود کور چو بگذرد به چه
عارض گندمین تو هست گزیدنم هوس
گر ز بهشت روی خود افگینم بدین گنه
بوده ام اندر این سخن صبح رسید از افق
ساخت به طره ماه من طره صبح را هبه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۸
مه من خراب گشتم ز رخت به یک نظاره
نظری ز تو عفاالله چه می است مستکاره
به چسانت سیر بینم که هم از نخست دیدن
شوم از خود و نیارم که ببینمت دوباره
هوسم بود که دیده ز همه ستانم و پس
به هزار دیده شبها به رخت کنم نظاره
چو روی به گشت میدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپایت جهد آتشین شراره
تو به ره روان و خلقی به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابی کناره
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره
چو زنم دم عیاری ته آن بلند ایوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره
مشمر، حکیم، طالع چو ز روز بد بگریم
که من آب خوش نخوردم به شمار این ستاره
چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگری که گشت پاره
نظری ز تو عفاالله چه می است مستکاره
به چسانت سیر بینم که هم از نخست دیدن
شوم از خود و نیارم که ببینمت دوباره
هوسم بود که دیده ز همه ستانم و پس
به هزار دیده شبها به رخت کنم نظاره
چو روی به گشت میدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپایت جهد آتشین شراره
تو به ره روان و خلقی به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابی کناره
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره
چو زنم دم عیاری ته آن بلند ایوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره
مشمر، حکیم، طالع چو ز روز بد بگریم
که من آب خوش نخوردم به شمار این ستاره
چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگری که گشت پاره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۹
نوبهار است و چمن جلوه جوزا کرده
ابرها ریختنی لؤلؤی لالا کرده
گره طره سنبل ز صبا جستم، گفت
«دامن لاله پر از عنبر سارا کرده »
بر گل و لاله تر می رود و نیک ببین
پای آلوده به خون پایچه بالا کرده
عاشقان رفته به گلزار و دل سوخته را
به تکلف ز گل و لاله شکیبا کرده
هر که را بر جگر از فتنه خوبان داغی ست
من هم از گل گله ای از رخ زیبا کرده
داشته چشم به نرگس بر هر گل که رسید
به هوس دیده خویشش به ته پا کرده
می شنودی که گل و لاله به باغ و نرگس
مطربان را به نوا بلبل گویا کرده
پس از این ما و شراب و چمن و مشتی چند
دل و دین را به سر شاهد و صهبا کرده
بنده خسرو ز شکر ریزی و صفت هر روز
کلک خود را به دو دندانه شکرخا کرده
ابرها ریختنی لؤلؤی لالا کرده
گره طره سنبل ز صبا جستم، گفت
«دامن لاله پر از عنبر سارا کرده »
بر گل و لاله تر می رود و نیک ببین
پای آلوده به خون پایچه بالا کرده
عاشقان رفته به گلزار و دل سوخته را
به تکلف ز گل و لاله شکیبا کرده
هر که را بر جگر از فتنه خوبان داغی ست
من هم از گل گله ای از رخ زیبا کرده
داشته چشم به نرگس بر هر گل که رسید
به هوس دیده خویشش به ته پا کرده
می شنودی که گل و لاله به باغ و نرگس
مطربان را به نوا بلبل گویا کرده
پس از این ما و شراب و چمن و مشتی چند
دل و دین را به سر شاهد و صهبا کرده
بنده خسرو ز شکر ریزی و صفت هر روز
کلک خود را به دو دندانه شکرخا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۹
خسروا گر عاشقی جام بلا پیش نه
داغ عقوبت بیار بر جگر رویش نه
تابه تیره ست عقل صیقل او کن ز عشق
تا به چو آیینه گشت دم مزن و پیش نه
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر
عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
جان که نماند مقیم در صف عشاق باز
سر که نداری به راه در ره درویش نه
بو که ز چشم بتان سیریت آید گهی
آن همه ناوک بیار بر دل بدکیش نه
چشم ستیزنده را چابک تادیب زن
ظلم رساننده را لشکر فرویش نه
خون که می عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پی دل پیش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نیش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خویش کن
لقمه که بایسته تر، پیش بد اندیش نه
داغ عقوبت بیار بر جگر رویش نه
تابه تیره ست عقل صیقل او کن ز عشق
تا به چو آیینه گشت دم مزن و پیش نه
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر
عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
جان که نماند مقیم در صف عشاق باز
سر که نداری به راه در ره درویش نه
بو که ز چشم بتان سیریت آید گهی
آن همه ناوک بیار بر دل بدکیش نه
چشم ستیزنده را چابک تادیب زن
ظلم رساننده را لشکر فرویش نه
خون که می عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پی دل پیش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نیش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خویش کن
لقمه که بایسته تر، پیش بد اندیش نه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۴
از بس که ریخت چشمم بهر تو خون تیره
کم ماند بهر گریه در چشم من ذخیره
چشم مقامر تو از بس دغا که دارد
مالیده صبر ما را همچون سفوف زیره
ای من غلام آن لب کان را اگر چه بیند
پر گمشده فرشته همچون مگس به شیره
آباد بر تو، جانا، کز کشتن عزیزان
وه کو خراب کرده آباد صد خضیره
از آفتاب دیدن گر چشم خیره گردد
شد آفتاب چشمم از دیدن تو خیره
گر شانیم بر آتش گویی نشینم او را
فرضم بود نشستن در قعده اخیره
افگنده روز بختم سایه برین شب من
ورنه شبم چنین هم نبود سیاه و تیره
این ناله های زارم بشنید، گفت «خسرو
ز آن تو نیستم من زحمت مبین و حیره »
کم ماند بهر گریه در چشم من ذخیره
چشم مقامر تو از بس دغا که دارد
مالیده صبر ما را همچون سفوف زیره
ای من غلام آن لب کان را اگر چه بیند
پر گمشده فرشته همچون مگس به شیره
آباد بر تو، جانا، کز کشتن عزیزان
وه کو خراب کرده آباد صد خضیره
از آفتاب دیدن گر چشم خیره گردد
شد آفتاب چشمم از دیدن تو خیره
گر شانیم بر آتش گویی نشینم او را
فرضم بود نشستن در قعده اخیره
افگنده روز بختم سایه برین شب من
ورنه شبم چنین هم نبود سیاه و تیره
این ناله های زارم بشنید، گفت «خسرو
ز آن تو نیستم من زحمت مبین و حیره »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۸
ای عشقت آتشی به همه شهر درزده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده
هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده
مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده
هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده
لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده
نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده
اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده
چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده
دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده
تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده
هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده
هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده
مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده
هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده
لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده
نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده
اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده
چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده
دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده
تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده
هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۰
رسید وقت که هر روز بامداد پگه
خوریم باده و بر روی گل کنیم نگه
ز شاخ یک تن سرو است و صد هزار قبا
ز لاله یک سر کوه است و صد هزار کله
کلاه لاله که لعل است، اگر تو بشناسی
نمونه ای مگرش داغ کینه است سیه
چو از کرشمه بیاراست چشم را نرگس
بدید بلبل و گفتن علیک عین الله
دمید گل به ره نیکوان و گل در باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره
هزار سال خوشی بیش دارد اندر عمر
اگر چه مدت عمر گل است روزی ده
کنون به باغ و لب جوی خیمه باید زد
خوش آن حباب که برابر می زند خرگه
کجاست ساقی نوخیز ساده رو که ز شرم
نگه کند به زمین چون درو کنیم نگه
مرنج، ساقی، اگر چشم من به روی تو نیست
که هست دیده من زیر پای همچو توشه
خوریم باده و بر روی گل کنیم نگه
ز شاخ یک تن سرو است و صد هزار قبا
ز لاله یک سر کوه است و صد هزار کله
کلاه لاله که لعل است، اگر تو بشناسی
نمونه ای مگرش داغ کینه است سیه
چو از کرشمه بیاراست چشم را نرگس
بدید بلبل و گفتن علیک عین الله
دمید گل به ره نیکوان و گل در باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره
هزار سال خوشی بیش دارد اندر عمر
اگر چه مدت عمر گل است روزی ده
کنون به باغ و لب جوی خیمه باید زد
خوش آن حباب که برابر می زند خرگه
کجاست ساقی نوخیز ساده رو که ز شرم
نگه کند به زمین چون درو کنیم نگه
مرنج، ساقی، اگر چشم من به روی تو نیست
که هست دیده من زیر پای همچو توشه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۱
به کوی عقل مرو، گر به عشوه بردی راه
وگر ز عقل گذشتی، بگوی بسم الله
هزار بار به گوش دلم رسید از غیب
که عشوه راهنمایست و عقل مانع راه
وگر به سلسله عشق مبتلا شده ای
برو به میکده وز پیر دیر همت خواه
به یک پیاله رهاند ز بند عقل ترا
من آزموده ام ار نشنوی، مرا چه گناه
بیا به مجلس رندان و بر کف ساقی
قران چشمه خورشید بین به یک شبه ماه
مجو مجو قدح باده در جهان، خسرو
که آب بوالهوسان ریخت حب منصب و چاه
وگر ز عقل گذشتی، بگوی بسم الله
هزار بار به گوش دلم رسید از غیب
که عشوه راهنمایست و عقل مانع راه
وگر به سلسله عشق مبتلا شده ای
برو به میکده وز پیر دیر همت خواه
به یک پیاله رهاند ز بند عقل ترا
من آزموده ام ار نشنوی، مرا چه گناه
بیا به مجلس رندان و بر کف ساقی
قران چشمه خورشید بین به یک شبه ماه
مجو مجو قدح باده در جهان، خسرو
که آب بوالهوسان ریخت حب منصب و چاه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۵
بکش به گرد رخ خط دلربا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۰
سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده ای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای
فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای
وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای
زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای
دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من
آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای
ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای
گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی
ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای
خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای
فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای
وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای
زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای
دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من
آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای
ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای
گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی
ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای
خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۶
ز رحمت چشم بر چاکر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۷
شکستی طره، تا در سر چه داری؟
نگویی کینه با چاکر چه داری؟
کله کج کرده ای از بهر آن راست
که خون ریزی، دگر در سر چه داری؟
مسلمان کشتن اندر مذهب تست
بجز این خود تو، ای کافر، چه داری؟
مسلمانی ست این، آخر نه کفرست؟
ستم را، بیوفا، داور چه داری؟
ربودی جان ز خلقی از نگاهی
کنون تا چشم دیگر بر چه داری؟
ورق چون داغ شد، ابتر نگردد
چو داغم کرده ای، ابتر چه داری؟
اگر من گفته ام کز تو صبورم
دروغی گفته ام، باور چه داری؟
غمی دادی و آن دل را سپردم
من اینک حاضرم، دیگر چه داری؟
گرم دیوانه خواهی داشت در دشت
میان بربسته ام بر هر چه داری؟
فتاده سوختم بر خاک راهت
چنینم خاک و خاکستر چه داری؟
بر آب دیده خسرو ببخشای
چو جان تر کرد، چشمش تر چه داری؟
نگویی کینه با چاکر چه داری؟
کله کج کرده ای از بهر آن راست
که خون ریزی، دگر در سر چه داری؟
مسلمان کشتن اندر مذهب تست
بجز این خود تو، ای کافر، چه داری؟
مسلمانی ست این، آخر نه کفرست؟
ستم را، بیوفا، داور چه داری؟
ربودی جان ز خلقی از نگاهی
کنون تا چشم دیگر بر چه داری؟
ورق چون داغ شد، ابتر نگردد
چو داغم کرده ای، ابتر چه داری؟
اگر من گفته ام کز تو صبورم
دروغی گفته ام، باور چه داری؟
غمی دادی و آن دل را سپردم
من اینک حاضرم، دیگر چه داری؟
گرم دیوانه خواهی داشت در دشت
میان بربسته ام بر هر چه داری؟
فتاده سوختم بر خاک راهت
چنینم خاک و خاکستر چه داری؟
بر آب دیده خسرو ببخشای
چو جان تر کرد، چشمش تر چه داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۹
دلا، با غمزه خوبان چه بازی؟
بگو با تیغ خون افشان چه بازی؟
مرا گویی که با من بازیی کن
کنم، جانا، ولی با جان چه بازی؟
ز جان سیر آمدستم من، وگرنه
مرا با آن لب و دندان چه بازی؟
تفحص کن که حال کشتگان چیست؟
چه رانی مرکب و چوگان چه بازی؟
چرا بر خود نمی بخشایی، ای دل
بر کافر مسلمانان چه بازی؟
چو پوشی درد خود از بیم جانی
چنین عشقی، بگو، پنهان چه بازی؟
نه از یارست خوشتر، آنکه بینی
نه از عشق است بهتر، آنچه بازی؟
مکن خسرو که بازی نیست این کار
ترا با ساقی سلطان چه بازی؟
بگو با تیغ خون افشان چه بازی؟
مرا گویی که با من بازیی کن
کنم، جانا، ولی با جان چه بازی؟
ز جان سیر آمدستم من، وگرنه
مرا با آن لب و دندان چه بازی؟
تفحص کن که حال کشتگان چیست؟
چه رانی مرکب و چوگان چه بازی؟
چرا بر خود نمی بخشایی، ای دل
بر کافر مسلمانان چه بازی؟
چو پوشی درد خود از بیم جانی
چنین عشقی، بگو، پنهان چه بازی؟
نه از یارست خوشتر، آنکه بینی
نه از عشق است بهتر، آنچه بازی؟
مکن خسرو که بازی نیست این کار
ترا با ساقی سلطان چه بازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۰
رخساره چه می پوشی، در کینه چه می کوشی؟
حال دل مسکین را می دانی و می پوشی
گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی
از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی
گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم
تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی
از درد فراقت من بیم است که جان بدهم
ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی
شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند
ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی
زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر
یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی
گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی
ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی
غم بست لبم آخر، درد دل بیماران
از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی
گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید
چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی
گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد
باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی
خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه
کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟
حال دل مسکین را می دانی و می پوشی
گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی
از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی
گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم
تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی
از درد فراقت من بیم است که جان بدهم
ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی
شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند
ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی
زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر
یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی
گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی
ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی
غم بست لبم آخر، درد دل بیماران
از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی
گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید
چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی
گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد
باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی
خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه
کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۴
دیوانه شدم ز یار بدخوی
بیگانه پرست و آشنا روی
دل بردن عاشقانست خویش
من جان نبرم ازان جفاجوی
از جعد ترش تن چو مویم
در تافته گشت موی در موی
پرسند نشان صبر، گویم
گامی دو سه از عدم بر آن سوی
خواهم به درت روم به صد آه
سوزم سر و پای خود در آن کوی
او گر چه به سوز من نبیند
باری رسدش ز داغ من بوی
ساقی، به زکات می پرستان
از من به دو جرعه غم فروشوی
ای دیده، به سوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی
خسرو چو به نیک گویی تست
یاد آر او را به گفت بدگوی
بیگانه پرست و آشنا روی
دل بردن عاشقانست خویش
من جان نبرم ازان جفاجوی
از جعد ترش تن چو مویم
در تافته گشت موی در موی
پرسند نشان صبر، گویم
گامی دو سه از عدم بر آن سوی
خواهم به درت روم به صد آه
سوزم سر و پای خود در آن کوی
او گر چه به سوز من نبیند
باری رسدش ز داغ من بوی
ساقی، به زکات می پرستان
از من به دو جرعه غم فروشوی
ای دیده، به سوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی
خسرو چو به نیک گویی تست
یاد آر او را به گفت بدگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۴
زینسان که از هر موی خود زنجیر صد دل می کنی
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟