عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
دل رفت به سوی تو، همان سوی که شد ماند
جان کرد به ره حمله و آن نیز برون ماند
از کوی تو باز آمد و بر آتش دل سوخت
هر نامه صبری که ازین پیش دلم خواند
اندر دلم این بود که بگذشت همه عمر
وین دیده نثاری به ته پای تو افشاند
آب از جگرم خورد و برم نیز جگر داد
بالات نهالی که در آب و گل ما شاند
پرسند عزیزان و نخوانم بر خود، ازانک
کس بر جگر سوخته مهمان نتوان ماند
آن یار به دل در شد و تن خدمت او کرد
بستند در دل، خرد و هوش برون ماند
کردیم بحل نرگس بازنده او را
خسرو همه هستی که به یک داد لبش خواند
جان کرد به ره حمله و آن نیز برون ماند
از کوی تو باز آمد و بر آتش دل سوخت
هر نامه صبری که ازین پیش دلم خواند
اندر دلم این بود که بگذشت همه عمر
وین دیده نثاری به ته پای تو افشاند
آب از جگرم خورد و برم نیز جگر داد
بالات نهالی که در آب و گل ما شاند
پرسند عزیزان و نخوانم بر خود، ازانک
کس بر جگر سوخته مهمان نتوان ماند
آن یار به دل در شد و تن خدمت او کرد
بستند در دل، خرد و هوش برون ماند
کردیم بحل نرگس بازنده او را
خسرو همه هستی که به یک داد لبش خواند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
آن سرو خرامنده که جستم، به بر آمد
وان بخت که پیش آمده بد، بیش تر آمد
شادی همه غم بود ز بر نامدن کار
آن غم همه شادی شد و آن کار برآمد
بر لاله گلبرگ دماغم رسد امروز
کز زلف توام بوی نسیم سحر آمد
آیینه جان روی نما می کشمت پیش
کایینه رخسار توام در نظر آمد
شیرینی لعلت نرود از بن دندان
کز لعل توام در بن دندان شکر آمد
در مردم من مردمک دیده نگنجد
اکنون که مرا روی تو در چشم تر آمد
در پای تو خسرو چه کند، گر نکند جان
اکنون که مرا روی تو در چشم تر آمد
وان بخت که پیش آمده بد، بیش تر آمد
شادی همه غم بود ز بر نامدن کار
آن غم همه شادی شد و آن کار برآمد
بر لاله گلبرگ دماغم رسد امروز
کز زلف توام بوی نسیم سحر آمد
آیینه جان روی نما می کشمت پیش
کایینه رخسار توام در نظر آمد
شیرینی لعلت نرود از بن دندان
کز لعل توام در بن دندان شکر آمد
در مردم من مردمک دیده نگنجد
اکنون که مرا روی تو در چشم تر آمد
در پای تو خسرو چه کند، گر نکند جان
اکنون که مرا روی تو در چشم تر آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
ترسم که از اطراف جهان دود برآید
گر آه من از جان غم اندود برآید
بر بوی تو آتش زده ام مجمره دل
از وی چه عجب، گر نفس عود برآید
آتشکده دل بر ما، چند بپوشم
شک نیست که از آتش ما دود برآید
دل خود چه متاع است که از ما طلبد دوست؟
حقا که اگر جان طلبد زود برآید
هر دل که ندارد خبر از حسن ایازی
شرط است که گرد دل محمود برآید
بعد من اگر گوش نهی بر سر خاکم
از خاک همه نغمه داود برآید
خسرو نتواند که کند فکر وصالت
کاری ست که با طالع مسعود برآید
گر آه من از جان غم اندود برآید
بر بوی تو آتش زده ام مجمره دل
از وی چه عجب، گر نفس عود برآید
آتشکده دل بر ما، چند بپوشم
شک نیست که از آتش ما دود برآید
دل خود چه متاع است که از ما طلبد دوست؟
حقا که اگر جان طلبد زود برآید
هر دل که ندارد خبر از حسن ایازی
شرط است که گرد دل محمود برآید
بعد من اگر گوش نهی بر سر خاکم
از خاک همه نغمه داود برآید
خسرو نتواند که کند فکر وصالت
کاری ست که با طالع مسعود برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
یک روز به عمری ز منت یاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
روزی اگر آن ماه به مهمان من آید
دوران فلک در ته فرمان من آید
دیوانه دلی داشتم، آواره شد از من
کی باز درین سینه ویران من آید
هر صبحدم از گریه شود خون دلم آب
کز باد نسیم گل خندان من آید
من دانم و من، چاشنی درد تو، جانا
حاشا که طبیب از پی درمان من آید
جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند
آن دم که اجل در طلب جان من آید
در کوی تو نایم که پریشان شودت دل
گر چشم تو بر حال پریشان من آید
دانی که چها می گذرد بر دل خسرو
در گوش تو گر ناله و افغان من آید
دوران فلک در ته فرمان من آید
دیوانه دلی داشتم، آواره شد از من
کی باز درین سینه ویران من آید
هر صبحدم از گریه شود خون دلم آب
کز باد نسیم گل خندان من آید
من دانم و من، چاشنی درد تو، جانا
حاشا که طبیب از پی درمان من آید
جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند
آن دم که اجل در طلب جان من آید
در کوی تو نایم که پریشان شودت دل
گر چشم تو بر حال پریشان من آید
دانی که چها می گذرد بر دل خسرو
در گوش تو گر ناله و افغان من آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
آباد نشد دل که خراب پسران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد
بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کین سرمه نه شایسته ناقص بصران شد
دلهای عزیزان شمر آن جمله نگینها
کاندر کمر آرایش زرین کمران شد
آن خواجه که می گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، یکی از بی خبران شد
جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فریاد و فغان عربده حیله گران شد
ای صبر، دلم ده قدری، بو که توان زیست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد
بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد
خسرو ز رخ خوب و ز می توبه نمی کرد
ناگاه بدید آن رخ زیبا، نگران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد
بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کین سرمه نه شایسته ناقص بصران شد
دلهای عزیزان شمر آن جمله نگینها
کاندر کمر آرایش زرین کمران شد
آن خواجه که می گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، یکی از بی خبران شد
جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فریاد و فغان عربده حیله گران شد
ای صبر، دلم ده قدری، بو که توان زیست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد
بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد
خسرو ز رخ خوب و ز می توبه نمی کرد
ناگاه بدید آن رخ زیبا، نگران شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
جانا، اگرم درد تو دیوانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد
چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد
خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد
خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد
چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد
خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد
خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دل نیست که در وی غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
کجا بودی، بگو، ای سرو آزاد؟
که رویت دیدم و اقبال رو داد
به هر جانب همی رفتم ز مستی
که ناگه چشم مستت بر من افتاد
لبت همشیره شد با جان شیرین
بدانگونه که عشق و فتنه همزاد
مگردان روی، گر چه من خرابم
که بوده ست این خرابه وقتی آباد
بگردان روی از من، گر توانی
که من پا بستم و تو مرغ آزاد
تو نازک چون ز افغانم نرنجی
که از فریاد کوه آید به فریاد
نصیحت گو، تو درد من ندانی
که من در بسملم، تو مرغ آزاد
بدم چندین، چو خاکستر شد این دل
که گرما خوردگان را خوش بود باد
چو با جان خواست رفتن یادش، ای دل
رها کن تا بمیرم هم درین یاد
به کویش خاک شد بیچاره خسرو
فدای خاک پای آن صنم باد
که رویت دیدم و اقبال رو داد
به هر جانب همی رفتم ز مستی
که ناگه چشم مستت بر من افتاد
لبت همشیره شد با جان شیرین
بدانگونه که عشق و فتنه همزاد
مگردان روی، گر چه من خرابم
که بوده ست این خرابه وقتی آباد
بگردان روی از من، گر توانی
که من پا بستم و تو مرغ آزاد
تو نازک چون ز افغانم نرنجی
که از فریاد کوه آید به فریاد
نصیحت گو، تو درد من ندانی
که من در بسملم، تو مرغ آزاد
بدم چندین، چو خاکستر شد این دل
که گرما خوردگان را خوش بود باد
چو با جان خواست رفتن یادش، ای دل
رها کن تا بمیرم هم درین یاد
به کویش خاک شد بیچاره خسرو
فدای خاک پای آن صنم باد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
سخن پیش رخش زیبا مگویید
حدیث لاله خود آنجا مگویید
همی گویند کان یکتا چه نیکوست؟
در او شرحی ست کان یکتا مگویید
من از غم گر بمیرم، خود کسان را
بگویید این خبر، او را مگویید
پیامی بشنوید از من، ولیکن
نباشد یار تا تنها، مگویید
من از تیغ کرشمه کشته گشتم
کشنده حاضر است، اما مگویید
دهن نزدیک رخسارش میارید
سخن در گوش آن از ما مگویید
بگوییدش غم و رنج من و دل
و لیکن از زبان ما مگویید
چه باشد ابر پیش چشم خسرو
به بازی قطره را دریا مگویید
حدیث لاله خود آنجا مگویید
همی گویند کان یکتا چه نیکوست؟
در او شرحی ست کان یکتا مگویید
من از غم گر بمیرم، خود کسان را
بگویید این خبر، او را مگویید
پیامی بشنوید از من، ولیکن
نباشد یار تا تنها، مگویید
من از تیغ کرشمه کشته گشتم
کشنده حاضر است، اما مگویید
دهن نزدیک رخسارش میارید
سخن در گوش آن از ما مگویید
بگوییدش غم و رنج من و دل
و لیکن از زبان ما مگویید
چه باشد ابر پیش چشم خسرو
به بازی قطره را دریا مگویید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
مرا تا با تو افتاده ست پیوند
نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند
دل من می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر، اگر باور نداری
بگیر، اینک بیا، دستم به سوگند
که نی رسم محبت من نهادم
که رفته ست اول این حکم از خداوند
زبام آسمان فراش فطرت
برآمد، زیر پا این طشت افگند
دلم خون است از شوق وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
نباشد جان مشتاقان بیدل
ز جانان بیش ازین مهجور و خرسند
برو این خسرو بیجان دل زار
تن بیچاره بیجان بیش مپسند
نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند
دل من می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر، اگر باور نداری
بگیر، اینک بیا، دستم به سوگند
که نی رسم محبت من نهادم
که رفته ست اول این حکم از خداوند
زبام آسمان فراش فطرت
برآمد، زیر پا این طشت افگند
دلم خون است از شوق وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
نباشد جان مشتاقان بیدل
ز جانان بیش ازین مهجور و خرسند
برو این خسرو بیجان دل زار
تن بیچاره بیجان بیش مپسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از آن اهل نظر در غم اسیرند
که منظوران بغایت بی نظیرند
دیت از خوبرویان جست باید
به هر جایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم، آنان حقیرند
کسان کز دست دل خونی نخورند
اگر پیرند هم طفل به شیرند
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
به دیداری که بنمایدم از دور
پذیرفتم به جان، گر جان پذیرند
درون دیده شانم نیکوان را
اگر چه راست در بالا چو تیرند
به دردت مردمان چشم خسرو
در آب دیده مرغ آبگیرند
که منظوران بغایت بی نظیرند
دیت از خوبرویان جست باید
به هر جایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم، آنان حقیرند
کسان کز دست دل خونی نخورند
اگر پیرند هم طفل به شیرند
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
به دیداری که بنمایدم از دور
پذیرفتم به جان، گر جان پذیرند
درون دیده شانم نیکوان را
اگر چه راست در بالا چو تیرند
به دردت مردمان چشم خسرو
در آب دیده مرغ آبگیرند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، ای پاک دامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن نشانند
نخواهم زیست، زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو، تیغم نرانند
مکن بر ما نصیحت ضایع، ای شیخ
که مستان لذت تقوی ندانند
بگو پیشش، صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند
به جایی کز گل رویت چکد خوی
دو چشم خسرو آنجا خون فشانند
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، ای پاک دامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن نشانند
نخواهم زیست، زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو، تیغم نرانند
مکن بر ما نصیحت ضایع، ای شیخ
که مستان لذت تقوی ندانند
بگو پیشش، صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند
به جایی کز گل رویت چکد خوی
دو چشم خسرو آنجا خون فشانند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
دل ما را شکیب از جان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
وفا در نیکوان چندان نباشد
ترا خود هیچ بویی زان نباشد
مرا گویید منگر در جوانان
که خوبی جز بلای جان نباشد
نظر در روی تو خود کرده ام من
بلی، خود کرده را درمان نباشد
دلم بر بت پرستی خو گرفته ست
مسلمان بودنم امکان نباشد
مرا بهر تو کافر می کند خلق
خود اهل عشق را ایمان نباشد
مرو از سینه بیرون، اگر چه دانم
که یوسف را سر زندان نباشد
ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق
چه نیکو باشد، ار هجران نباشد
ترا خود هیچ بویی زان نباشد
مرا گویید منگر در جوانان
که خوبی جز بلای جان نباشد
نظر در روی تو خود کرده ام من
بلی، خود کرده را درمان نباشد
دلم بر بت پرستی خو گرفته ست
مسلمان بودنم امکان نباشد
مرا بهر تو کافر می کند خلق
خود اهل عشق را ایمان نباشد
مرو از سینه بیرون، اگر چه دانم
که یوسف را سر زندان نباشد
ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق
چه نیکو باشد، ار هجران نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
کسی کز عاشقی بیزار باشد
اگر طاعت کند بیکار باشد
مفرح خاطری کازار بیند
مبارک سینه ای کافگار باشد
دلی کز نیکوان دردی ندارد
چو سنگی دان که در دیوار باشد
وگر عاشق هوای نفس جوید
سگی اندر پی مردار باشد
قلندر گر شراب تلخ نوشد
به از صوفی که حلوا خوار باشد
جگر خواری کن آنجا، گر توانی
که مهمان شکر بسیار باشد
تو خفته، حال بیداران چه دانی؟
کسی داند که او بیدار باشد
غلط کردم، ستم می کن که خوبی
ترا از داد کردن عار باشد
نوازش کن که خسرو عاشق تست
که آسانش کشی، دشوار باشد
اگر طاعت کند بیکار باشد
مفرح خاطری کازار بیند
مبارک سینه ای کافگار باشد
دلی کز نیکوان دردی ندارد
چو سنگی دان که در دیوار باشد
وگر عاشق هوای نفس جوید
سگی اندر پی مردار باشد
قلندر گر شراب تلخ نوشد
به از صوفی که حلوا خوار باشد
جگر خواری کن آنجا، گر توانی
که مهمان شکر بسیار باشد
تو خفته، حال بیداران چه دانی؟
کسی داند که او بیدار باشد
غلط کردم، ستم می کن که خوبی
ترا از داد کردن عار باشد
نوازش کن که خسرو عاشق تست
که آسانش کشی، دشوار باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
زهر تن چشم او جان را بدزدد
زهر دل زلفش ایمان را بدزدد
هزاران عمر باید مزد دزدیدش
چو آن عیار ما جان را بدزدد
بت محمل نشین زان ره که رفته ست
رهی خواهد بیابان را بدزدد
گرم ناوک زند خواهد دل من
که از بس شوق پیکان را بدزدد
خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم
وی آن لبهای خندان را بدزدد
چو دزدانم کشد آن در و گوهر
چو گاه خنده دندان را بدزدد
غمت دزدیده عقلم را که دیده ست
که دزد آید نگهبان را بدزدد
ز شرم مردمان تا چند چشمم
به دیده اشک غلطان را بدزدد
نخسپد کس شب از افغان خسرو
اگر چه در دل افغان را بدزدد
زهر دل زلفش ایمان را بدزدد
هزاران عمر باید مزد دزدیدش
چو آن عیار ما جان را بدزدد
بت محمل نشین زان ره که رفته ست
رهی خواهد بیابان را بدزدد
گرم ناوک زند خواهد دل من
که از بس شوق پیکان را بدزدد
خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم
وی آن لبهای خندان را بدزدد
چو دزدانم کشد آن در و گوهر
چو گاه خنده دندان را بدزدد
غمت دزدیده عقلم را که دیده ست
که دزد آید نگهبان را بدزدد
ز شرم مردمان تا چند چشمم
به دیده اشک غلطان را بدزدد
نخسپد کس شب از افغان خسرو
اگر چه در دل افغان را بدزدد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دلم جز کوی تو مسکن نداند
تماشای گل و گلشن نداند
هر آن نظارگی کان روی بیند
به پای خود ره مسکن نداند
به هر چشمی دریغ است آن چنان روی
که نامحرم در او دیدن نداند
چو جرعه ریخت هجران خون من، وای
که آن ساقی مرد افگن نداند
گر آن بدخشم را دریابی، ای باد
بگویی آنچنان کز من نداند
فرو خور آه را، ای جان و می سوز
که دود ما ره روزن نداند
برو، ای سر، تو هم با عقل دلگیر
که ما مستیم و عقل این فن نداند
حدیث درد با افسردگان نیست
که این ره دل شناسد، تن نداند
خدایا، دوست کامش دار، هر چند
که درد خسرو آن دشمن نداند
تماشای گل و گلشن نداند
هر آن نظارگی کان روی بیند
به پای خود ره مسکن نداند
به هر چشمی دریغ است آن چنان روی
که نامحرم در او دیدن نداند
چو جرعه ریخت هجران خون من، وای
که آن ساقی مرد افگن نداند
گر آن بدخشم را دریابی، ای باد
بگویی آنچنان کز من نداند
فرو خور آه را، ای جان و می سوز
که دود ما ره روزن نداند
برو، ای سر، تو هم با عقل دلگیر
که ما مستیم و عقل این فن نداند
حدیث درد با افسردگان نیست
که این ره دل شناسد، تن نداند
خدایا، دوست کامش دار، هر چند
که درد خسرو آن دشمن نداند