عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۵
تا فراقت تاخت بر من بارگی
ساختم با محنت و آوارگی
دل ز ما بردی، زهی جان پروری
خون ما خوردی، خهی غمخوارگی
چار و ناچارت چو ما فرمان بریم
چاره ما ساز در بیچارگی
چون عنان صبر بردی از کفم
یک زمان در کش عنان بارگی
وارهان یکدم از این بیداد و غم
زانکه شد بیداد غم یکبارگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۶
آمد آن شادی جان بر ما دی
شادی افزود مرا بر شادی
پایش افتادم و لب بگرفتم
گفت، بگذار، کجا افتادی؟
گفتم آن کردم، چون باد صبا
از دل غنچه گره نگشادی
سرو در آرزوی بندگیت
گله ها می کند از آزادی
یاد داری که از این پیش ز لطف
باده بر یاد خودم می دادی
کرد بیداد تو بر خسرو جور
نستد دارویی از بیدادی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۷
هر شب، ای ماه، کجا می گردی؟
از من خسته جدا می گردی
گر به ذکر تو دمی گردد دل
هیچ گرد دل ما می گردی؟
ورق جور به کف چون خط خویش
همه در گرد بلا می گردی
با خط خویش بگویی کامشب
گرد خورشید چرا می گردی؟
من کجا تا به کجا در طلبت؟
تو کجایی و کجا می گردی؟
من دهن باز چو گل منتظرت
تو پریشان چو صبا می گردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۹
ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۳
هلال عید نمود، ای مه دو هفته، کجایی؟
که دوستان را روی چو عید خود بنمایی
برون خرام کله کج نهاده تا به نظاره
ز پرده ها به در افتند لعبتان ختایی
اگر تو باد به سر می کنی، رسد که به خوبی
چو غنچه لعل کلاه و چو سبزه سبزقبایی
نماز عید به محراب ابروی تو کنم من
نه من که جمله جهان، چون به عیدگاه درآیی
چرا روایی اشکم به پیش روی تو نبود؟
گلاب را بود آخر به روز عید روایی
هر آنچه در دل من بود، ریختند به صحرا
دو چشم من که به خونم همی دهند گوایی
بخوان به نزد خودم تا چو بخت سوی تو آیم
کجاست دولت آنم که تو به سوی من آیی
به جور می کشم، این جرم خسروست، نه از تو
که تو چو لطف ملک جان فزای عمر فزایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۴
سلام و خدمت ما، ای صبا، به یار بگوی
فغان و زاری بلبل به نوبهار بگوی
برفت طاقت صبر و نماند قوت عقل
بگوی حال من او را و زینهار بگوی
ز خون دیده همه دست من نگار گرفت
مگر که دست بگیرد بدان نگار بگوی
هزار جور کشیدم ز غم که نتوان گفت
یکی اگر بتوانی از آن هزار، بگوی
اگر ز بنده فراموش کرد، یادش ده
وزین سخن دو سه بر وجه یادگار بگوی
بنای عافیتم کاستوار بود از صبر
خراب شد ز غمم دار استوار بگوی
حدیث چشم چو دریا بگو و زین مگذر
چو زین گذشت، حدیث لب و کنار بگوی
اگر چه هر چه بگویی به عکس کار کند
تو باری اینقدر از بهر عکس کار بگوی
اگر چه او نشود ز آن خویش خسرو را
تو ز آن خود بکن و بهر کردگار بگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۵
ای باد صبحگاه به من نام او بگوی
خوناب غیرتم به لب جام او بگوی
جان بو که خوش برآیدم امروز پیش او
چیزی دگر مگوی، همین نام او بگوی
بستان دعای سوخته ای، وز لبش مرا
آلوده کرشمه دشنام او بگوی
یار است یا خیال؟ نمی دانم اینقدر
آن کیست در طواف بر آن بام او بگوی
شبها منم ز غمزه او غرق خون ناب
این ماجرا به نرگس خودکام او بگوی
پیغام داد کز سر تیغت سر افگنم
حاجت به تیغ نیست، به پیغام او بگوی
وامی ست جان خسرو از آن روی همچو مه
گر ممکن است بر رخ گلفام او بگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۶
گاهم ز غمزه ها هدف تیر می کنی
گاهم زبون چشم زبون گیر می کنی
من جامه کاغذین کنم از رشک کاغذت
کان را چو برگ که هدف تیر می کنی
خونها که می خورانیم، از تو بدین خوشم
گویی به کام من شکر و شیر می کنی
شب گوییا به خواب لبم بر دهان تست
این خواب را بگو که چه تعبیر می کنی؟
من از غمت خمیده، تو گویی جوان شدی
خوش خنده ایست اینکه به تدبیر می کنی
گفتی بلا رسد که به خواریت می کشد
جان عزیز من، تو چه تقصیر می کنی؟
هر دم مگو، ز یاری خسرو مراست شک
زیرا سخن مخالف تقدیر می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۷
ای یار پر نمک، جگرم ریش می کنی
قصد هلاک سوخته خویش می کنی
از دیده شرم دار، گرت بیم آه نیست
بی موجبی چرا دل من ریش می کنی؟
آخر کجا روا بود، ای ناخدای ترس
این سلطنت که با من درویش می کنی
ای آنکه پند می دهیم از برای عشق
چندین مدم که آتش من بیش می کنی
جانا، ز طعنه کشته شدم، کاین دل مرا
آماج تیر دشمن بدکیش می کنی
چشمت به خواب می رود، آن مست را بگوی
آخر چه کرده ایم که در پیش می کنی
جوری که می کنی تو، مرا آن نمی کشد
این می کشد که پیش بداندیش می کنی
گر بوسه خواهم از مژه، گویی جواب تلخ
بوسه مده، چرا سخن از نیش می کنی؟
خسرو به آرزو چو خیالت به جان خرید
در کار او هنوز چه فرویش می کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۹
هیچ شکر چو آن دهان دیدی؟
هیچ تنگ شکر چو آن دیدی؟
این زمانت که در کنار آمد
جز کمر هیچ در میان دیدی؟
در چمن همچو شمع مجلس ما
طوطی آتشین زبان دیدی؟
در سخن جز شراب آتش فام
ز آب آتش نشان نشان دیدی؟
راستی را شمایل قد او
هیچ در سرو بوستان دیدی؟
پرتو روی او بگو روشن
هیچ در ماه آسمان دیدی؟
همچو غرقاب عشق او، خسرو
هیچ دریای بیکران دیدی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۰
گر منت می کنم عنان گیری
تا کی از چون منت کران گیری؟
هر زمان از کرشمه ابرو
بهر خونریز من کمان گیری
دل گرفتار تو از آن کردم
که مرا از برای جان گیری
غمزه و چشم تو نکو داند
این زبون کردن، آن زبان گیری
آفتابی، ولی نخواهم گفت
که تو زان چیزها جهان گیری
بین دهان چو خاتم خود را
تا خود انگشت در دهان گیری
منم و هر دو مردم چشمم
که دو سه بنده رایگان گیری
بوسه گفتی و گر لبت گیرم
این نباید، حساب آن گیری
گویدت دل که ترک خسرو گیر
ترسم از کودکی همان گیری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۱
تا تو روی چو ماه بنمایی
نتوان دید روی بینایی
نیم بالای تو نباشد سرو
که تو سرو تمام بالایی
به تماشا قدم چه رنجه کنی؟
تو که سر تا قدم تماشایی
گویی از حسرت نبات لبت
شیشه گر گشت چرخ مینایی
روی بنمای تا درو داریم
کز رخ آیینه مصفایی
پیشتر زانکه برد دانی رنگ
نتوانی که روی بنمایی
پیش زلفت فتاده ام شبها
دیو می گیردم ز تنهایی
بسته زلف را بگو، یاری
کای فلان، در کدام سودایی؟
بی تو چون زلف تو پس آمده ام
چه شود، گر به رفق پیش آیی؟
بوسه ای چند بنده خسرو را
بر لب خود برات فرمایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۳
مرادوش گویی به خواب آمدی
به کف کرده جام شراب آمدی
کنون هست جان کندنم زان خمار
که در خواب مست و خراب آمدی
ز حیرت به خواب اجل می روم
به بیداریم نه به خواب آمدی
به دل بردنم آمدی، عیب نیست
تو مستی به بوی کباب آمدی
شبی داشتم تیره از روز بد
شبم خوش که چون ماهتاب آمدی
چو جستند از گریه من سبب
تو بودی که بر روی آب آمدی
کجا بودی، ای اختر، نیک فال؟
که مه بودی و آفتاب آمدی
به قهر ارچه کامل شدی، هم خوشم
که در تیغ حاضر جواب آمدی
دل خسرو از تو نشد هیچ دور
به ره گر چه بس ماهتاب آمدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۵
تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازی
چه حاجت است که با ما کرشمه ای سازی
به تیغ بازی مژگان مریز خون مرا
که نیست ریختن خون عاشقان بازی
شب آمدی و نگفتم به کس، ولی چه کنم؟
که بوی زلف به همسایه کرد غمازی
حدیث حسن کسی را به عهد تو نرسد
ترا رسد که، نگارا، به حسن ممتازی
از آن شده ست لگدکوب بلبلان سر سرو
که پیش قامت تو می کند سرافرازی
چو جان به پای تو انداختم، خیال بگفت
که من از آن توام تا تو دل نیندازی
رضا به کشتن خود داد خسروت که ز لب
به زنده کردن او چون مسیح پردازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۶
ای شب تیره به گیسوی کسی می مانی
وی مؤذن تو به فریاد رسی می مانی
چه خبر داری از آن قافله، ای مرغ سحر؟
که ز فریاد به نالان جرسی می مانی
گریه می خواست همی آیدم از دیدن تو
زان که، ای سرو، به بالای کسی می مانی
عمرم آن است که در دیده همی آیی، لیک
مردن این است که در دیده بسی می مانی
صد شبم چشم به ره مانده و روزی که رسی
طاقتم نیست، اگر یک نفسی می مانی
آخر، ای دل، چه کنم با تو، به هر جا که روی
عاقبت بسته به دام هوسی می مانی
آه سوزنده چرا دود ز تو برنآرد؟
خسروا، چون تو نزاری، به خسی می مانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۷
کرشمه کردن تو وقت نار و بدخویی
سزد که نو کند اکنون لباس دلجویی
چه آبروست که حسن از رخ تو می بارد
به وقت صبح که روی چو ماه می شویی
جز از تو روی کسی را نکو نمی بینم
که دیگری نبود خود بدین نکورویی
به عشوه عیش مرا تلخ می کنی هر روز
مکن که خود شودت همچنین به بدخویی
فتاده ام به درت خان و مان رها کرده
رها کن، از من بی خان و مان چه می جویی؟
اگر به پیش تو ازبنده گر بدی گوید
بدو بگو که تو، باری نکو نمی گویی
بیا تو در بر خسرو، ببر غم از دل او
به شادی دل آن کس که در بر اویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۸
سمن داری به زیر سبزه یا خود یاسمین داری
رخی داری به از هر دو، هم آن داری، هم این داری
ز غمزه می کشی، ناوک ندانم بر که خواهی زد؟
جنیبت تند می رانی، ندانم با که کین داری؟
از آن زلف و دهان خوش سلیمانی بکن دعوی
که هم دیوت به فرمان است و هم انگشترین داری
به زلف کافرت دارم دل کافر مزاج خود
به زناری بدل کردم همین اسباب دینداری
مرا رخساره زرین شد، چو سیمین دیدمت سینه
مرا جان آهنین باید، چو تو دل آهنین داری
ترا چون آب حیوان روی و عاشق پیش تو مرده
چه سودم از چنان رویی که ما را اینچنین داری؟
حشر در کوی تو زیبد که هستت صورت زیبا
قیامت بر درت اولی که فردوس برین داری
بر آن عزمم که گیرم ساعد سیمین تو یکدم
به من ده اندکی زان گل که اندر آستین داری
خط سبز از پر طاووس می سازد مگس رانت
رها کن تا مگس راند که در لب انگبین داری
لب شیرین به خسرو ده، مبادا خط فرو گیرد
شکر در کام طوطی نه که زاغ اندر کمین داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۰
مگر، ای باد نوروزی، گذر بر یار من داری
که گویی این نسیم تازه زان گلزار من داری
اگر چه یاد نارد روزی از ما، چون روی آنجا
سری از من به پای آن فرامش کار من داری
مرا از زندگانی توبه شد، ای مرگ، بی رویش
بیا، بسم الله، ار فرمانی از دلدار من داری
مدان، ای سرو، کز حسن تو حیران مانده ام در تو
ولیکن دوست می دارم که شکل یار من داری
دل آزرده من باری از غمخوارگی خون شد
تو چونی، ای که جان اندر دل غمخوار من داری
کلاه صوفیان را جام می می سازد آن ساقی
درآ، ای محتسب، گر طاقت بازار من داری
من و شبها و هجر و پاسبانی، از سرم بگذر
تو خواب آلود نتوانی که پاس کار من داری
مگر این سو که بنشیند، توانی مردمی کردن
که یکدم پای نازک بر دل افگار من داری
زبانی خسرو و شکر غمت، گر بشنوی ار نه
تو مست دولتی، کی گوش بر گفتار من داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۲
عزیزی همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاری
به حق عزتی کاندر دل من دارد آن خواری
جفا پیرایه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزیبد زیور مهر و وفاداری
به تیغم گر کنی صد شاخ و از بیخم بیندازی
ترا سرسبز می خواهم، ندارم برگ بیزاری
ز غمزه کشتیم، اکنون به بوسیدن لبی تر کن
کرم کن آخر این شربت که زخمی خورده ام کاری
چو گم کردم به زیر خاک در کوی فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهی یاد آری
وه، ای خواب اجل، آخر نخواهی آمدن وقتی
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بیداری
به هشیاری ندارم تاب غم، ساقی، بیار آن می
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روی هوشیاری
مزن، ای دوست، چندین بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هیچ دشمن را به دست دل گرفتاری
به صد جان شکر می گوید، جفاهای ترا خسرو
شکایت گونه ای دارد هم از تو گر بدین کاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۳
گهی بنما و گه پوشیده دار آن روی گلناری
چه غم دارد ترا، بگذار تا میرم بدین خواری
خرابم هم به یک دیدن، من دیوانه در رویت
کسی را برده این می کو کند دعوی هوشیاری
لبت در خواب می بوسیدم امشب، بلعجب کاری
که می در خواب می خوردم، این زمان مستم به بیداری
خوشم با تو درین سودا که باشم با تو در کنجی
تو سوی خویش ندهی راه و من پیشت کنم زاری
ندارد چشم من بر آستانت سیری از سودن
مگر کز خاک گردد سیر، وه این دیده ناری
ز جورت ذوق می گیرم که کاری ناید از خوبان
بجز شوخی و بدخویی و تندی و جفاکاری
تو زهد خود کن، ای زاهد، مرا بگذار با شاهد
به رسوایی و قلاشی و جرعه خواری و خواری
اگر چش غمزه خونخوار صد خون می کند هر دم
مبارک باد، بر سلطان من رسم ستمگاری
به صد سختی بخواهد کشتنم غم بعد ازین، زیرا
نماند آن دل که خسرو را به غم می کرد غمخواری