عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۸
ای پریوش، هر چه رسم مردمی کم می کنی
می کنی دیوانه و دیوانه تر هم می کنی
زلف تو از پر دلی صد قلب دلها را شکست
بس که تو بر تو دلش در زیر هم خم می کنی
بر درت جان می کنم، مزدم ز رویت یک نظر
شاه خوبانی، چرا مزد گداکم می کنی؟
خاست طوفانی هم از خاک شهیدان زآستانت
وه چگونه خسپد آن خونها که هر دم می کنی؟
کشتگانت را به آب دیده می شویند خلق
ای عفاک الله تو باری دیده را نم می کنی
شعله های خود، دلا، روشن مکن هر جا، از آنک
تازه داغی بر دل یاران محرم می کنی
درد خسرو را زیادت می کنی، ای پندگو
تو حساب خویش می دانی که مرهم می کنی
می کنی دیوانه و دیوانه تر هم می کنی
زلف تو از پر دلی صد قلب دلها را شکست
بس که تو بر تو دلش در زیر هم خم می کنی
بر درت جان می کنم، مزدم ز رویت یک نظر
شاه خوبانی، چرا مزد گداکم می کنی؟
خاست طوفانی هم از خاک شهیدان زآستانت
وه چگونه خسپد آن خونها که هر دم می کنی؟
کشتگانت را به آب دیده می شویند خلق
ای عفاک الله تو باری دیده را نم می کنی
شعله های خود، دلا، روشن مکن هر جا، از آنک
تازه داغی بر دل یاران محرم می کنی
درد خسرو را زیادت می کنی، ای پندگو
تو حساب خویش می دانی که مرهم می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۰
چتر عنبروش کن از گیسو که سلطان منی
ترک لشکرکش کن از مژگان که خاقان منی
زلف بالا کن، ببند آن روزن خورشید را
کآفتابم نیست حاجت، چون تو مهمان منی
جان من گم گشت پیشت، نیست آن جای دگر
تا تو بردی جان من یا خود تو هم جان منی
از لطافت جوهرت را خود نمی دانم که چیست؟
پامنه بر من که مورم چون سلیمان منی
در دلم باشی و هرگز سایه بر من نفگنی
بارک الله آخر، ای سرو، از گلستان منی
دوش دل بردی و می خواهی که امشب خون کنی
من بحل کردم، اگر حجاج قربان منی
کافرت کردند خلقی، بس که ناحق کشتیم
کافری نزدیک خلق، اما مسلمان منی
چون تو مهمانی و آنگه خانه خسرو غمت
یارب، این خواب است، ای یوسف، به زندان منی
ترک لشکرکش کن از مژگان که خاقان منی
زلف بالا کن، ببند آن روزن خورشید را
کآفتابم نیست حاجت، چون تو مهمان منی
جان من گم گشت پیشت، نیست آن جای دگر
تا تو بردی جان من یا خود تو هم جان منی
از لطافت جوهرت را خود نمی دانم که چیست؟
پامنه بر من که مورم چون سلیمان منی
در دلم باشی و هرگز سایه بر من نفگنی
بارک الله آخر، ای سرو، از گلستان منی
دوش دل بردی و می خواهی که امشب خون کنی
من بحل کردم، اگر حجاج قربان منی
کافرت کردند خلقی، بس که ناحق کشتیم
کافری نزدیک خلق، اما مسلمان منی
چون تو مهمانی و آنگه خانه خسرو غمت
یارب، این خواب است، ای یوسف، به زندان منی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۱
گر تو سیمین سرو را شکل سرافرازی دهی
بنده را در ناله با بلبل هم آوازی دهی
بهر مردن گشتم اینک ساخته تا کی هنوز
نرگس بدخوی را تعلیم بدسازی دهی
آب چشم من که شد غماز حال من به خون
کسوت لعلش همی تعلیم غمازی دهی
بت پرستی دلم بسیار شد،وقت است اگر
تیغ کافر کش به دست غمزه غازی دهی
داد این مرهم بده کز زیر پایت دور ماند
چون به صف عاشقان داد سرافرازی دهی
یار در دل، خسروا و جانم آخر، شاید آنک
پادشاه را با گدایی خانه انبازی دهی
بنده را در ناله با بلبل هم آوازی دهی
بهر مردن گشتم اینک ساخته تا کی هنوز
نرگس بدخوی را تعلیم بدسازی دهی
آب چشم من که شد غماز حال من به خون
کسوت لعلش همی تعلیم غمازی دهی
بت پرستی دلم بسیار شد،وقت است اگر
تیغ کافر کش به دست غمزه غازی دهی
داد این مرهم بده کز زیر پایت دور ماند
چون به صف عاشقان داد سرافرازی دهی
یار در دل، خسروا و جانم آخر، شاید آنک
پادشاه را با گدایی خانه انبازی دهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۲
جان شیرین منی، ای از لطافت چون پری
گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری
گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید
آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری
خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب
لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری
کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری
بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری
دل ز من دزدیدی و کردی نهان در زیر چشم
پس همی خواهی به خنده جان من بیرون بری
چون بدیدم چشم غلتانت، گزیدم پشت دست
کعبتین آنجا دو چشم، اینجا عجب بازیگری
چشمهای من چو دریا گشت و لبها خشک ماند
چون تو سلطان را چنین بد ملک خشکی و تری
سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نیست
منت شمع آنکه دادش دولت خاکستری
می کنی شوخی که، خسرو، جامه ها چندین مدر
خویشتن را گو که چندین پرده دل می دری
گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری
گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید
آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری
خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب
لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری
کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری
بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری
دل ز من دزدیدی و کردی نهان در زیر چشم
پس همی خواهی به خنده جان من بیرون بری
چون بدیدم چشم غلتانت، گزیدم پشت دست
کعبتین آنجا دو چشم، اینجا عجب بازیگری
چشمهای من چو دریا گشت و لبها خشک ماند
چون تو سلطان را چنین بد ملک خشکی و تری
سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نیست
منت شمع آنکه دادش دولت خاکستری
می کنی شوخی که، خسرو، جامه ها چندین مدر
خویشتن را گو که چندین پرده دل می دری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۳
چه شدت که از کرشمه نظری به ما نکردی؟
سخنی برون ندادی، شکری عطا نکردی
چو گیا به خاک سودم سر خود به زیر پایت
تو چو باد برنگشتی، مدد گیا نکردی
به دلم چه خانه سازی که هزار خانه دارد
ز هزار تیر مژگان چو یکی خطا نکردی
ز طواف کعبه خود چه دوانیم به کعبه؟
ز هزار حاجت من چو یکی روا نکردی
همه عمر وعده کردی، طمع وفا نکردم
که چو عمر بیوفایی سزد، ار وفا نکردی
تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم
چو در این محیط هامون گهی آشنا نکردی
بکن، ای دو دیده، گر چه سر مردمی نداری
نظری به حال خسرو چو به کار ما نکردی
سخنی برون ندادی، شکری عطا نکردی
چو گیا به خاک سودم سر خود به زیر پایت
تو چو باد برنگشتی، مدد گیا نکردی
به دلم چه خانه سازی که هزار خانه دارد
ز هزار تیر مژگان چو یکی خطا نکردی
ز طواف کعبه خود چه دوانیم به کعبه؟
ز هزار حاجت من چو یکی روا نکردی
همه عمر وعده کردی، طمع وفا نکردم
که چو عمر بیوفایی سزد، ار وفا نکردی
تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم
چو در این محیط هامون گهی آشنا نکردی
بکن، ای دو دیده، گر چه سر مردمی نداری
نظری به حال خسرو چو به کار ما نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۴
ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری
منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران
که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری
چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم
ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری
من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟
که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری
نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز در حضوری
چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی
بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری
گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن
که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری
به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر
شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری
منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران
که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری
چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم
ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری
من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟
که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری
نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز در حضوری
چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی
بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری
گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن
که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری
به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر
شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۵
بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی
منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی
غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی
برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی
تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی
ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی
تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی
چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی
مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی
طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی
که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی
صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی
منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی
غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی
برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی
تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی
ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی
تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی
چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی
مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی
طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی
که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی
صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۷
خنده ای کن شکرستان دهن بازگشای
انگبین زان لب چون برگ سمن باز گشای
نقل شاهانه تو پسته و عناب سزد
مردمی کن، قدری گنج دهن بازگشای
با بزرگان نرسد خرده سخن می گویی
خرده گیری به میان نیست، سخن بازگشای
جعد تو تنگ به کار دل ما پیچیده ست
پنجه ای چند ز جعد چو شکن بازگشای
هست کوتاه شب وصل درازیش ببخش
زان سر زلف سیه نیم شکن بازگشای
انگبین زان لب چون برگ سمن باز گشای
نقل شاهانه تو پسته و عناب سزد
مردمی کن، قدری گنج دهن بازگشای
با بزرگان نرسد خرده سخن می گویی
خرده گیری به میان نیست، سخن بازگشای
جعد تو تنگ به کار دل ما پیچیده ست
پنجه ای چند ز جعد چو شکن بازگشای
هست کوتاه شب وصل درازیش ببخش
زان سر زلف سیه نیم شکن بازگشای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۸
عالم آشوب تر از طره طراه خودی
فتنه انگیزتر از غمزه خونخوار خودی
پای افشرده و زانو زده ای در کاری
دامنت چون بگرفته ست و تو در کار خودی
آیت حسنی و پیچیده به طومار دو زلف
پیچ بر پیچ ز نیرنگ به طومار خودی
گر گرفتار توام، نیست گرفتی بر من
که تو نیز از رسن زلف گرفتار خودی
صبر من طره طرار تو گر باز دهد!
یا شریک عمل طره طرار خودی
دوش بوسی بزدم بر لبت، آزرده شدی
باز کن لب، نه اگر بر سر آزار خودی
وام بردی دل خسرو به گواهی دو چشم
اینک اینک خط تو، گر نه به اقرار خودی
فتنه انگیزتر از غمزه خونخوار خودی
پای افشرده و زانو زده ای در کاری
دامنت چون بگرفته ست و تو در کار خودی
آیت حسنی و پیچیده به طومار دو زلف
پیچ بر پیچ ز نیرنگ به طومار خودی
گر گرفتار توام، نیست گرفتی بر من
که تو نیز از رسن زلف گرفتار خودی
صبر من طره طرار تو گر باز دهد!
یا شریک عمل طره طرار خودی
دوش بوسی بزدم بر لبت، آزرده شدی
باز کن لب، نه اگر بر سر آزار خودی
وام بردی دل خسرو به گواهی دو چشم
اینک اینک خط تو، گر نه به اقرار خودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۱
گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی
جور از حد نبری، حد جفا بشناسی
من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو
تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی
تو که از کبر و منی می نشناسی خود را
من مسکین گدا را کجا بشناسی
ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت
ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی
بسته موی توام، ور به تنم در نگری
موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی
برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری
که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی
از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ
این نشان بهر همان است که تا بشناسی
چون درون جگرم جای گرفتی زنهار
چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی
جور از حد نبری، حد جفا بشناسی
من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو
تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی
تو که از کبر و منی می نشناسی خود را
من مسکین گدا را کجا بشناسی
ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت
ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی
بسته موی توام، ور به تنم در نگری
موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی
برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری
که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی
از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ
این نشان بهر همان است که تا بشناسی
چون درون جگرم جای گرفتی زنهار
چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۳
باز، ای سرو خرامان، ز کجا می آیی؟
کز برای دل دیوانه ما می آیی
می کشد هجر و ره آمدنت می طلبم
چیست فرمان تو، جانا، به کجا می آیی؟
گر ز جا می روی از خویش نباشد عجبی
عجب این است که چون باز به جا می آیی
ای خوش آن کشته که شد در ته شمشیر و بزیست
که در آن دم تو به نظاره ما می آیی
سوزت، ای عشق، همه خرمن جانها سوزد
شرم ناید که بر این برگ گیا می آیی
زندگانیت نمی سازد دانم، خسرو
آخر این کوی فلان است که تا می آیی!
کز برای دل دیوانه ما می آیی
می کشد هجر و ره آمدنت می طلبم
چیست فرمان تو، جانا، به کجا می آیی؟
گر ز جا می روی از خویش نباشد عجبی
عجب این است که چون باز به جا می آیی
ای خوش آن کشته که شد در ته شمشیر و بزیست
که در آن دم تو به نظاره ما می آیی
سوزت، ای عشق، همه خرمن جانها سوزد
شرم ناید که بر این برگ گیا می آیی
زندگانیت نمی سازد دانم، خسرو
آخر این کوی فلان است که تا می آیی!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۴
آن نه روییست که ماهی ست بدان زیبایی
وان نه بالاست، بلاییست بدان رعنایی
گر سر زلف سیه بازگشایی، چه عجب
که شود مشک تتار از غم تو شیدایی!!
بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست
با تو بگشایم اگر پیش کسی نگشایی
مردم چشمی و شد خانه چشمم تاریک
تا تو در خانه دیگر شدی، ای بینایی
سوی دیوار چه آیی که نیاید، صنما
هیچگه صورت دیوار بدین زیبایی
هم بدان بام چو مهتاب طوافی مکن
آفتابی تو، چرا بر سر دیوار آیی؟
چند از دور، حبیبا، به سوی من نگری
چند هر ساعتی از خویشتنم بربایی
بخت یاری دهدم، گر تو به من یار شوی
دولتم رو بنماید، چو تو رو بنمایی
دوش پیغام تو بر ما برسیده ست، امروز
جان به شکرانه فرستیم، چه می فرمایی؟
بکشیدم سر زلف تو و خسرو داند
آنچه من می کشم امروز بدین تنهایی
وان نه بالاست، بلاییست بدان رعنایی
گر سر زلف سیه بازگشایی، چه عجب
که شود مشک تتار از غم تو شیدایی!!
بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست
با تو بگشایم اگر پیش کسی نگشایی
مردم چشمی و شد خانه چشمم تاریک
تا تو در خانه دیگر شدی، ای بینایی
سوی دیوار چه آیی که نیاید، صنما
هیچگه صورت دیوار بدین زیبایی
هم بدان بام چو مهتاب طوافی مکن
آفتابی تو، چرا بر سر دیوار آیی؟
چند از دور، حبیبا، به سوی من نگری
چند هر ساعتی از خویشتنم بربایی
بخت یاری دهدم، گر تو به من یار شوی
دولتم رو بنماید، چو تو رو بنمایی
دوش پیغام تو بر ما برسیده ست، امروز
جان به شکرانه فرستیم، چه می فرمایی؟
بکشیدم سر زلف تو و خسرو داند
آنچه من می کشم امروز بدین تنهایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۶
جان من، بی من درمانده تنها چونی؟
من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟
بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی
ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟
هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟
هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟
بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟
گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟
بی من سوخته هر شب که حرامت بادا
با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟
بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی
ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟
هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟
هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟
بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟
گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟
بی من سوخته هر شب که حرامت بادا
با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۷
بی تو، ای بی تو به جان آمده جانم، چونی؟
کز پی کاهش من روز به روز افزونی
پیش از این گر چه جفاهات بسی بود، ولی
نه چنین بود از این بیشتری کاکنونی
جان همی خواستی از من که به افسون ببری
جان من رفت و تو هم بر سر آن افسونی
چند گویی که چه حال است دل تنگ تو را
آن چنان است که تو از دل من بیرونی
حال خونابه خسرو دل خسرو داند
تو چه دانی که نه در آب و نه اندر خونی
کز پی کاهش من روز به روز افزونی
پیش از این گر چه جفاهات بسی بود، ولی
نه چنین بود از این بیشتری کاکنونی
جان همی خواستی از من که به افسون ببری
جان من رفت و تو هم بر سر آن افسونی
چند گویی که چه حال است دل تنگ تو را
آن چنان است که تو از دل من بیرونی
حال خونابه خسرو دل خسرو داند
تو چه دانی که نه در آب و نه اندر خونی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۸
دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی
گردد دل غمینم خون از برای جانان
زیرا که می برآید حال من از جدایی
خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی
چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی
گردد دل غمینم خون از برای جانان
زیرا که می برآید حال من از جدایی
خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی
چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۹
ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۰
ای که تاراج دل و دین می دهی
فتنه را باز این چه آیین می دهی؟
ماه از روی تو می یابد شرف
کش به یک خنده دو پروین می دهی
می دهی دل بو که جان خواهد ستد
باری آن مستان، اگر این می دهی
ندهیم چندان که خواهم بوسه ای
بارک الله، عشوه چندین می دهی
چند گویی لب به دندانت گزم
در دهان مرده یاسین می دهی
خوی ز رویت ریخت آبی بر لبت
زانکه شربت نیک شیرین می دهی
لعل تو در خون خسرو بسته شد
هم بر این شربت که رنگین می دهی
فتنه را باز این چه آیین می دهی؟
ماه از روی تو می یابد شرف
کش به یک خنده دو پروین می دهی
می دهی دل بو که جان خواهد ستد
باری آن مستان، اگر این می دهی
ندهیم چندان که خواهم بوسه ای
بارک الله، عشوه چندین می دهی
چند گویی لب به دندانت گزم
در دهان مرده یاسین می دهی
خوی ز رویت ریخت آبی بر لبت
زانکه شربت نیک شیرین می دهی
لعل تو در خون خسرو بسته شد
هم بر این شربت که رنگین می دهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۲
آنکه جان گویند خلقی، آن تویی
وانکه شیرین تر بود از جان تویی
شهر دل ویران شد از بیداد تو
ورچه ویران تر شود، سلطان تویی
در بلای فتنه نتوان زیستن
دیر زی، گره یکی زیشان تویی
تا کیم سوزی که دل بر جای دار
چون برین دل صاحب فرمان تویی
از گران جانی من، جانا، مرنج
چون درون جان من پنهان تویی
من خوشم، گر سوخته دارم جگر
از تو خواهم عذر، چون مهمان تویی
درد خسرو هر زمان افزون تر است
از که گیرم عیب، چون درمان تویی
وانکه شیرین تر بود از جان تویی
شهر دل ویران شد از بیداد تو
ورچه ویران تر شود، سلطان تویی
در بلای فتنه نتوان زیستن
دیر زی، گره یکی زیشان تویی
تا کیم سوزی که دل بر جای دار
چون برین دل صاحب فرمان تویی
از گران جانی من، جانا، مرنج
چون درون جان من پنهان تویی
من خوشم، گر سوخته دارم جگر
از تو خواهم عذر، چون مهمان تویی
درد خسرو هر زمان افزون تر است
از که گیرم عیب، چون درمان تویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۳
ای ز رویت چشم جان را روشنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی
گفتم ایمن شو که من زآن توام
عید بر عمر است و آنگه ایمنی
چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟
روشنم شد تشنه خون منی
هر زمان گویی منال از دوستان
چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟
آخر این جان است کز تن می رود
آخر این تیغ است و بر من می زنی!
مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی
پاک دامانی، تو دانی چاره چیست
ما و معشوق و می و تردامنی
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسیر و تیغ خوبان گردنی
خسروا، از کندن جان چاره نیست
چون نمی آری که دل را بر کنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی
گفتم ایمن شو که من زآن توام
عید بر عمر است و آنگه ایمنی
چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟
روشنم شد تشنه خون منی
هر زمان گویی منال از دوستان
چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟
آخر این جان است کز تن می رود
آخر این تیغ است و بر من می زنی!
مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی
پاک دامانی، تو دانی چاره چیست
ما و معشوق و می و تردامنی
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسیر و تیغ خوبان گردنی
خسروا، از کندن جان چاره نیست
چون نمی آری که دل را بر کنی