عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۶
شمع فلک برآید با آتشین زبانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه
کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه
چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه
می نیم خورد خود ده ور پاره برنجی
دل بر لب تو دارم، می خواستن بهانه
نی نی که از رخ خود بیهوش کن که باری
یکدم خلاص یابم از محنت زمانه
رو تا رویم بیرون دستم به گردن تو
تو بیخود صبوحی، من بیهش زمانه
ای مه غلام حسنت، چون در خمار باشی
نی رو ز خواب شسته نه موی کرده شانه
مطرب به رود خود زن دستی به ابر باران
وین زهد خشک ما راتر کن به یک ترانه
خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنین نشاطی یک رقص عاشقانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه
کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه
چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه
می نیم خورد خود ده ور پاره برنجی
دل بر لب تو دارم، می خواستن بهانه
نی نی که از رخ خود بیهوش کن که باری
یکدم خلاص یابم از محنت زمانه
رو تا رویم بیرون دستم به گردن تو
تو بیخود صبوحی، من بیهش زمانه
ای مه غلام حسنت، چون در خمار باشی
نی رو ز خواب شسته نه موی کرده شانه
مطرب به رود خود زن دستی به ابر باران
وین زهد خشک ما راتر کن به یک ترانه
خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنین نشاطی یک رقص عاشقانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۷
من بهر تو به دیده و دل خانه ساخته
از من تو خویش را ز چه بیگانه ساخته
شانه چرا به مو رسدت، وه که اره باد
بر فرق آنکه بهر تو این شانه ساخته
ماییم رخنه کرده دل از بهر نیکوان
مسجد خراب کرده و بتخانه ساخته
من چون زیم که مهد تو در خانه و برون
سنگ ملامتم سگ دیوانه ساخته
آتش خور است مرغ دلم، خوش پرنده ایست
کایزد به فضل قوت وی این دانه ساخته
یاران که در فسانه راحت کنند خواب
بیخوابی مرا همه افسانه ساخته
چون ناله شبانه عاشق کشیدنیست
مطرب که صد ترانه مستانه ساخته
مردم چو بیوفاست هه آهوان دشت
آرامگاه خویش به ویرانه ساخته
خسرو به عشوه تو زبون گشت عاقبت
خود را اگر چه عاقل و فرزانه ساخته
از من تو خویش را ز چه بیگانه ساخته
شانه چرا به مو رسدت، وه که اره باد
بر فرق آنکه بهر تو این شانه ساخته
ماییم رخنه کرده دل از بهر نیکوان
مسجد خراب کرده و بتخانه ساخته
من چون زیم که مهد تو در خانه و برون
سنگ ملامتم سگ دیوانه ساخته
آتش خور است مرغ دلم، خوش پرنده ایست
کایزد به فضل قوت وی این دانه ساخته
یاران که در فسانه راحت کنند خواب
بیخوابی مرا همه افسانه ساخته
چون ناله شبانه عاشق کشیدنیست
مطرب که صد ترانه مستانه ساخته
مردم چو بیوفاست هه آهوان دشت
آرامگاه خویش به ویرانه ساخته
خسرو به عشوه تو زبون گشت عاقبت
خود را اگر چه عاقل و فرزانه ساخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۸
ای عشقت آتشی به همه شهر درزده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده
هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده
مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده
هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده
لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده
نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده
اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده
چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده
دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده
تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده
هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده
هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده
مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده
هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده
لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده
نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده
اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده
چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده
دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده
تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده
هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۹
بیا شبی بر من سرخوش از شراب شده
که بهر نقل تو دارم دلی کباب شده
خراب کرده همه عاقلان عالم را
خصلت چو هر سر مه بر سر شراب شده
شب است زلف تو یکسو شده ز رخ، می نوش
کنون که ابر گشاده ست و ماهتاب شده
وفا مکن که بود عیب خوبرویان را
که جان دوست گذارند تا خراب شده
بهشت روی تو بادا همیشه خوش، هر چند
که هست بهر من آن دوزخ عذاب شده
در آب کرده ز سوز آفتاب خود را غرق
رخت چو غرق خوی از تف آفتاب شده
بسان طفل کز آواز خوش به خواب شود
ز آه و ناله من بخت من به خراب شده
من از تو باده طلب کرده و تو با دشنام
جواب داده و من مست آن جواب شده
مگو که گریه خون نیستش ز دوری من
چنین که از غم تو خون خسرو آب شده
که بهر نقل تو دارم دلی کباب شده
خراب کرده همه عاقلان عالم را
خصلت چو هر سر مه بر سر شراب شده
شب است زلف تو یکسو شده ز رخ، می نوش
کنون که ابر گشاده ست و ماهتاب شده
وفا مکن که بود عیب خوبرویان را
که جان دوست گذارند تا خراب شده
بهشت روی تو بادا همیشه خوش، هر چند
که هست بهر من آن دوزخ عذاب شده
در آب کرده ز سوز آفتاب خود را غرق
رخت چو غرق خوی از تف آفتاب شده
بسان طفل کز آواز خوش به خواب شود
ز آه و ناله من بخت من به خراب شده
من از تو باده طلب کرده و تو با دشنام
جواب داده و من مست آن جواب شده
مگو که گریه خون نیستش ز دوری من
چنین که از غم تو خون خسرو آب شده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۲
مدار جان من از بهر جان ما روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۳
مهی در آمده و در درونه جا کرده
برفته جان و به تو جای خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده
نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون
هزار جانت فزون یوسفان بها کرده
نعوذبالله گویم که پیش چشم تو باد
هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده
خیالت آمده هر دم ز بهر کشتن من
دویده گریه من پیش و مرحبا کرده
نپرسد از تو کسی گر چه از کرشمه و ناز
قصاص می کنی و بر گناه ناکرده
مرا به سایه بالای خود یکی بنواز
که سرو نیز گهی سایه بر گیا کرده
تو خیره دیدنی من نگر که هر باری
غبار خنگ من درویزه از صبا کرده
به جان خزیده دلم از تو بوسه ها، وان را
ذخیره بهر زمین بوس پادشا کرده
دعای خسرو جز دیدن جمال تو نیست
به پیش دیده خود هر کجا دعا کرده
برفته جان و به تو جای خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده
نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون
هزار جانت فزون یوسفان بها کرده
نعوذبالله گویم که پیش چشم تو باد
هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده
خیالت آمده هر دم ز بهر کشتن من
دویده گریه من پیش و مرحبا کرده
نپرسد از تو کسی گر چه از کرشمه و ناز
قصاص می کنی و بر گناه ناکرده
مرا به سایه بالای خود یکی بنواز
که سرو نیز گهی سایه بر گیا کرده
تو خیره دیدنی من نگر که هر باری
غبار خنگ من درویزه از صبا کرده
به جان خزیده دلم از تو بوسه ها، وان را
ذخیره بهر زمین بوس پادشا کرده
دعای خسرو جز دیدن جمال تو نیست
به پیش دیده خود هر کجا دعا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۴
چو بوی زلف تو همراهی صبا کرده
ربوده جان ز من و کالبد رها کرده
پناه سوزش بیچارگان شده زلفت
که در کناره خورشید تکیه جا کرده
کلاه تو که شده کج ز باد رعنایی
هزار پیرهن عاشقان قبا کرده
به یک خدنگ که بگشاد نرگس مستت
دلم ز سینه و جانم ز تن رها کرده
تو هیچگاه ندیدی مرا به چشم نکو
منت نهان ز پی چشم بد دعا کرده
خیالت آمده هر دم به پرسش دل من
دوید اشک منش پیش، مرحبا کرده
سپیده دم تو به خواب و مرا بکشته ز رشک
مراغه ها که به گرد رخت صبا کرده
چو شکر دیدن رویت ندیده ام هجران
به نانمودن رویت مرا سزا کرده
عقوبتی که به شبهای هجر دید دلم
ستارگان را بر خویشتن گوا کرده
خیال تو که ازو غرق خون شدم هر چند
میان خون دل خسرو آشنا کرده
ربوده جان ز من و کالبد رها کرده
پناه سوزش بیچارگان شده زلفت
که در کناره خورشید تکیه جا کرده
کلاه تو که شده کج ز باد رعنایی
هزار پیرهن عاشقان قبا کرده
به یک خدنگ که بگشاد نرگس مستت
دلم ز سینه و جانم ز تن رها کرده
تو هیچگاه ندیدی مرا به چشم نکو
منت نهان ز پی چشم بد دعا کرده
خیالت آمده هر دم به پرسش دل من
دوید اشک منش پیش، مرحبا کرده
سپیده دم تو به خواب و مرا بکشته ز رشک
مراغه ها که به گرد رخت صبا کرده
چو شکر دیدن رویت ندیده ام هجران
به نانمودن رویت مرا سزا کرده
عقوبتی که به شبهای هجر دید دلم
ستارگان را بر خویشتن گوا کرده
خیال تو که ازو غرق خون شدم هر چند
میان خون دل خسرو آشنا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۶
چو خاست صبحدم آن مه ز خواب پژمرده
گل رخش ز خمار شراب پژمرده
شدند خوبان پژمرده زان جمال چنانک
شود شکوفه تر ز آفتاب پژمرده
در آفتاب مرو ماه من که نآرد تاب
رخت که می شود از ماهتاب پژمرده
ببردی آب، همه گلرخان دو تا گشتند
چو آن گلی که کشندش گلاب پژمرده
بدید نرگس بستان به خواب چشم ترا
شد از تحیر آن هم به خواب پژمرده
مرا بگیر چو گل لعل بر رخ از دم سرد
که تو به توست همه خون ناب پژمرده
وصال خواست ز تو خسرو و جوانی یافت
که گشت غنچه دل زان جواب پژمرده
گل رخش ز خمار شراب پژمرده
شدند خوبان پژمرده زان جمال چنانک
شود شکوفه تر ز آفتاب پژمرده
در آفتاب مرو ماه من که نآرد تاب
رخت که می شود از ماهتاب پژمرده
ببردی آب، همه گلرخان دو تا گشتند
چو آن گلی که کشندش گلاب پژمرده
بدید نرگس بستان به خواب چشم ترا
شد از تحیر آن هم به خواب پژمرده
مرا بگیر چو گل لعل بر رخ از دم سرد
که تو به توست همه خون ناب پژمرده
وصال خواست ز تو خسرو و جوانی یافت
که گشت غنچه دل زان جواب پژمرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۷
مکش به ناز مرا، ای به ناز پرورده
مریز خون مسلمان به جرم ناکرده
مرا بکشت لب جان ستان تو، هر چند
مفرحی ست به آب حیات پرورده
ببخش قندی از آن لب که پیش از آن نامید
هم از خیال لبت وام کرده ام خورده
بترس از آنچه به شب یا به خواب کرده دراز
هزار کس به دعا دسبها برآورده
دریده پرده دل را فراق و جان ره یافت
هنوز چند کنم پیش مردمان پرده
بدان که من ز شبیخون هجر جان نبرم
چنین که صبر من آواره گشت در پرده
چه جای پند و نصیحت چو من ز دست شدم
چه سود نعل زر اکنون که لنگ شد زرده
برآر یک نفس، ای صبح تیره، روز امید
مگر سفید شود این شب سیه چرده
به سر چگونه برد راه خسرو مسکین
ضعیف موری و بار فراق صد مرده
مریز خون مسلمان به جرم ناکرده
مرا بکشت لب جان ستان تو، هر چند
مفرحی ست به آب حیات پرورده
ببخش قندی از آن لب که پیش از آن نامید
هم از خیال لبت وام کرده ام خورده
بترس از آنچه به شب یا به خواب کرده دراز
هزار کس به دعا دسبها برآورده
دریده پرده دل را فراق و جان ره یافت
هنوز چند کنم پیش مردمان پرده
بدان که من ز شبیخون هجر جان نبرم
چنین که صبر من آواره گشت در پرده
چه جای پند و نصیحت چو من ز دست شدم
چه سود نعل زر اکنون که لنگ شد زرده
برآر یک نفس، ای صبح تیره، روز امید
مگر سفید شود این شب سیه چرده
به سر چگونه برد راه خسرو مسکین
ضعیف موری و بار فراق صد مرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۸
ای فراق تو یار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۹
ای رخت شمع حسن برکرده
شب عشاق را سحر کرده
مه به زلف تو گم شده، خود را
می بجوید چراغ بر کرده
لب تو بر شکر نهاده خراج
چشم تو اندکی نظر کرده
تن من نی شد و خیال لبت
بند بندم چو نیشکر کرده
عکس دندان تو به طرف دهن
قطره اشک را سحر کرده
پختگی دلم که پر خون است
دمبدم از غم تو سر کرده
بی خبر کرد ناله گوش مرا
لیک گوش ترا خبر کرده
بینمت یک شبی به خانه خویش
چو مهی سر به عقده در کرده
تو چو آب حیات بر سر من
من به پای تو دیده تر کرده
خسرو اندر میانت پیچیده
موی را خم ز مو کمر کرده
شب عشاق را سحر کرده
مه به زلف تو گم شده، خود را
می بجوید چراغ بر کرده
لب تو بر شکر نهاده خراج
چشم تو اندکی نظر کرده
تن من نی شد و خیال لبت
بند بندم چو نیشکر کرده
عکس دندان تو به طرف دهن
قطره اشک را سحر کرده
پختگی دلم که پر خون است
دمبدم از غم تو سر کرده
بی خبر کرد ناله گوش مرا
لیک گوش ترا خبر کرده
بینمت یک شبی به خانه خویش
چو مهی سر به عقده در کرده
تو چو آب حیات بر سر من
من به پای تو دیده تر کرده
خسرو اندر میانت پیچیده
موی را خم ز مو کمر کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۰
مه به زلف تو گر شود بسته
هر زمان خوب تر شود بسته
گر به زلف تو چشم بگشایم
موی در مو نظر شود بسته
چون گشایی دهان شیرین را
تنگهای شکر شود بسته
گر ز جورت به چرخ ناله کنم
چرخ را هفت در شود بسته
دیده کز خواب بسته می نشود
هم به خون جگر شود بسته
از دم سرد من عجب نبود
آب چشمم اگر شود بسته
بنده خسرو که دل به مهر تو بست
کی به مهر دگر شود بسته
هر زمان خوب تر شود بسته
گر به زلف تو چشم بگشایم
موی در مو نظر شود بسته
چون گشایی دهان شیرین را
تنگهای شکر شود بسته
گر ز جورت به چرخ ناله کنم
چرخ را هفت در شود بسته
دیده کز خواب بسته می نشود
هم به خون جگر شود بسته
از دم سرد من عجب نبود
آب چشمم اگر شود بسته
بنده خسرو که دل به مهر تو بست
کی به مهر دگر شود بسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۳
در اوصاف خود عقل را ره مده
بهشت برین را به ابله مده
جهان مست و دیوانه کردی به زلف
نسیمی به باد سحرگه مده
غم عاشقان بشنو، اما به ناز
جواب سخن گه ده و گه مده
چگویم به تو راز پنهان خویش
خودش بشنو و سوی خود ره مده
گر انصاف، جوید دل ظالمم
مده هیچش انصاف، والله مده
زنخ می نمایی و خون می خورم
چنین شربتم زانچنان چه مده
رقیب ار کشد خسرو خسته را
زبان را در آن رخصت «نه » مده
بهشت برین را به ابله مده
جهان مست و دیوانه کردی به زلف
نسیمی به باد سحرگه مده
غم عاشقان بشنو، اما به ناز
جواب سخن گه ده و گه مده
چگویم به تو راز پنهان خویش
خودش بشنو و سوی خود ره مده
گر انصاف، جوید دل ظالمم
مده هیچش انصاف، والله مده
زنخ می نمایی و خون می خورم
چنین شربتم زانچنان چه مده
رقیب ار کشد خسرو خسته را
زبان را در آن رخصت «نه » مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۴
قلاشم، ای منکر، مرا دربانی میخانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده
من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده
پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده
مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده
بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده
ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده
چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده
من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده
پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده
مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده
بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده
ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده
چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۵
جان بهانه طلب و شکل تو نازآلوده
من نیم زیستنی، جان چه کنم بیهوده؟
بس که در سایه دیوار تو در فریادم
ز آه من سایه دیوار تو هم ناسوده
چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم
رحمتش باد که این مرحمتم فرموده
با تو در خواب مرا پهلوی آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوی من شد سوده
برسانی ز من، ای گریه، گر آن سو گذری
خدمتی چند به خونابه چشم آلوده
سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟
از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟
قلب باشد نه دل آن که تو در وی بینی
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده
ندهم قصه سوز دل خویشش، زیراک
شعله ای گیرد، ترسم، به دلش زان دوده
یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری
گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده
من نیم زیستنی، جان چه کنم بیهوده؟
بس که در سایه دیوار تو در فریادم
ز آه من سایه دیوار تو هم ناسوده
چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم
رحمتش باد که این مرحمتم فرموده
با تو در خواب مرا پهلوی آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوی من شد سوده
برسانی ز من، ای گریه، گر آن سو گذری
خدمتی چند به خونابه چشم آلوده
سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟
از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟
قلب باشد نه دل آن که تو در وی بینی
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده
ندهم قصه سوز دل خویشش، زیراک
شعله ای گیرد، ترسم، به دلش زان دوده
یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری
گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۷
ای دل، ار تو عاشقی، زین غم خلاص جان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه
از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه
بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه
یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر
نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه
دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه
شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی
بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه
از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه
تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی
دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه
خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست
گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه
من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق
آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه
زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر
ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه
از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه
بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه
یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر
نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه
دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه
شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی
بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه
از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه
تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی
دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه
خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست
گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه
من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق
آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه
زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر
ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۸
به گردت باد سردی هر دم از عشاق دیوانه
پریشانی زلفت را فراهم کی کند شانه؟
بلای جان شدی و من هم اول روز دانستم
که روزی بهر ما فتنه شود آن شکل ترکانه
مرا خود شورشی بوده ست، عشقت یار شد با آن
حدیث من بدان ماند که دیوان کار دیوانه
دل و جان گر چه با من صحبتی دارند دیرینه
ولیکن چون زیم بی دوست با این چند بیگانه
به بدنامی و رسوایی اسیران را مزن طعنه
تو، ای زاهد، ندیده ستی بلای چشم مستانه
همه یاران به گشت باغ و میل من به کنج غم
یکی زندان نماید بوستان بر مرغ ویرانه
نگون کن، ساقیا، خم را که این آتش که من می دارم
به دریا نیز ننشیند، چه جای طاس و پیمانه
اثر در جانست مستی را اگر در آب و گل بودی
سبو را مست و غلطان دیدمی در صحن میخانه
گرم خون ریزد آن سلطان، فدای بندگان او
که عاشق کز بلا ترسد نباشد مرد مردانه
گه کشتن بود در پیش خوبان رونق عاشق
به گاه جانفروشی گرمی بازار پروانه
شب خسرو همه در قصه خوبان به روز آمد
سگان را در نفیر و پاسبانان را در افسانه
پریشانی زلفت را فراهم کی کند شانه؟
بلای جان شدی و من هم اول روز دانستم
که روزی بهر ما فتنه شود آن شکل ترکانه
مرا خود شورشی بوده ست، عشقت یار شد با آن
حدیث من بدان ماند که دیوان کار دیوانه
دل و جان گر چه با من صحبتی دارند دیرینه
ولیکن چون زیم بی دوست با این چند بیگانه
به بدنامی و رسوایی اسیران را مزن طعنه
تو، ای زاهد، ندیده ستی بلای چشم مستانه
همه یاران به گشت باغ و میل من به کنج غم
یکی زندان نماید بوستان بر مرغ ویرانه
نگون کن، ساقیا، خم را که این آتش که من می دارم
به دریا نیز ننشیند، چه جای طاس و پیمانه
اثر در جانست مستی را اگر در آب و گل بودی
سبو را مست و غلطان دیدمی در صحن میخانه
گرم خون ریزد آن سلطان، فدای بندگان او
که عاشق کز بلا ترسد نباشد مرد مردانه
گه کشتن بود در پیش خوبان رونق عاشق
به گاه جانفروشی گرمی بازار پروانه
شب خسرو همه در قصه خوبان به روز آمد
سگان را در نفیر و پاسبانان را در افسانه