عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۳
کی دست کرم خواجه ز امساک برآرد
قارون چه خیال است سر از خاک برآرد
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دریا خس و خاشاک برآرد
شد روی ترا پرده عصمت خط مشکین
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیست
در بیضه سر از حلقه فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رویی که حجابش
از خلوت آیینه عرقناک برآرد
از پنجه شیران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسی از دست تو بیباک برآرد
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا یک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن ومرغان همه بی شرم
زین باغ کسی چون نظر پاک برآرد
شد سلسله جنبان ستم حسن ترا خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پیداست چه گل چیند ازین باغچه صائب
دستی که در ایام خزان تاک برآرد
قارون چه خیال است سر از خاک برآرد
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دریا خس و خاشاک برآرد
شد روی ترا پرده عصمت خط مشکین
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیست
در بیضه سر از حلقه فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رویی که حجابش
از خلوت آیینه عرقناک برآرد
از پنجه شیران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسی از دست تو بیباک برآرد
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا یک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن ومرغان همه بی شرم
زین باغ کسی چون نظر پاک برآرد
شد سلسله جنبان ستم حسن ترا خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پیداست چه گل چیند ازین باغچه صائب
دستی که در ایام خزان تاک برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۷
از گردش افلاک کجا دل گله دارد
این خانهی ویران چه غمِ زلزله دارد
هر چند شکستن پر و بالی است گهر را
یوسف ز دل آزاری اخوان گله دارد
از شکوه همین موج سراپای زبان نیست
دریا ز صدف هم دل پر آبله دارد
ابلیس کند راهزنی پیشروان را
این گرگ نظر از رمه بر سر گله دارد
چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
در بزم جهان هرکه زبان گله دارد
مشتاب درین ره که نفس سوختگانند
هر لاله دلسوخته کاین مرحله دارد
از زلف حذر کن که دلش چاک چو شانه است
هر کس که فزون ربط به این سلسله دارد
آن را که بود شوق به تن بار نگردد
ریگی که روان نیست غم راحله دارد
در سلسله اشک بود گوهر مقصود
گر هست ز یوسف خبر این قافله دارد
صائب به زر قلب دهد یوسف خود را
پاکیزه کلامی که نظر بر صله دارد
این خانهی ویران چه غمِ زلزله دارد
هر چند شکستن پر و بالی است گهر را
یوسف ز دل آزاری اخوان گله دارد
از شکوه همین موج سراپای زبان نیست
دریا ز صدف هم دل پر آبله دارد
ابلیس کند راهزنی پیشروان را
این گرگ نظر از رمه بر سر گله دارد
چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
در بزم جهان هرکه زبان گله دارد
مشتاب درین ره که نفس سوختگانند
هر لاله دلسوخته کاین مرحله دارد
از زلف حذر کن که دلش چاک چو شانه است
هر کس که فزون ربط به این سلسله دارد
آن را که بود شوق به تن بار نگردد
ریگی که روان نیست غم راحله دارد
در سلسله اشک بود گوهر مقصود
گر هست ز یوسف خبر این قافله دارد
صائب به زر قلب دهد یوسف خود را
پاکیزه کلامی که نظر بر صله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۲
طفل است وغم ناله ما هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۳
آزاده ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۴
از تفرقه پروا دل آزاد ندارد
از سنگ خطر بیضه فولاد ندارد
عام است به ذرات جهان نسبت خورشید
یک نقطه بیجا خط استاد ندارد
در خامه قدرت دو زبانی نتوان یافت
تغییر قلم نسخه ایجاد ندارد
در چشم غلط بین تو دیوست وگرنه
در شیشه فلک غیر پریزاد ندارد
در خانه در بسته حضور ست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
در کعبه مقصد رسد آن کس که درین راه
غیر از دل صد پاره خود زاد ندارد
آهونگهانند ز تسخیر مسلم
صید حرم اندیشه ز صیاد ندارد
چند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نی
یک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارد
از تنگی دل آه نفس گیر نگردد
از شیشه خطربال پریزاد ندارد
پیوسته دود کاسه به کف از پی خورشید
آن کس گه چو مه حسن خداداد ندارد
پروای تماشا نبود گوشه نشین را
عنقا خبر از حسن پریزاد ندارد
صائب دل زنده است ز آفت مسلم
این گوهر شب تاب غم باد ندارد
از سنگ خطر بیضه فولاد ندارد
عام است به ذرات جهان نسبت خورشید
یک نقطه بیجا خط استاد ندارد
در خامه قدرت دو زبانی نتوان یافت
تغییر قلم نسخه ایجاد ندارد
در چشم غلط بین تو دیوست وگرنه
در شیشه فلک غیر پریزاد ندارد
در خانه در بسته حضور ست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
در کعبه مقصد رسد آن کس که درین راه
غیر از دل صد پاره خود زاد ندارد
آهونگهانند ز تسخیر مسلم
صید حرم اندیشه ز صیاد ندارد
چند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نی
یک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارد
از تنگی دل آه نفس گیر نگردد
از شیشه خطربال پریزاد ندارد
پیوسته دود کاسه به کف از پی خورشید
آن کس گه چو مه حسن خداداد ندارد
پروای تماشا نبود گوشه نشین را
عنقا خبر از حسن پریزاد ندارد
صائب دل زنده است ز آفت مسلم
این گوهر شب تاب غم باد ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۷
جویای تو با کعبه گل کار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۸
پروای خط آن غنچه مستور ندارد
شکرخبر از قافله مور ندارد
گردید نهان درخط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پرزور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ما کاسه فغفور ندارد
چون محضر بی مهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آوازه محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ما شور ندارد
شکرخبر از قافله مور ندارد
گردید نهان درخط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پرزور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ما کاسه فغفور ندارد
چون محضر بی مهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آوازه محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ما شور ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۹
هر شیشه دلی حوصله شور ندارد
عریان جگر خانه زنبورندارد
در پله معراج رسد گوی ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوی دانش بر نادان
زشتی است که شرم از نظر کورندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
این غمکده یک خاطر مسرور ندارد
از دیده بیناست غرض دیدن خوبان
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه دل سیر نگردد
در حرص کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاوید
فیروزه من کان نشابورندارد
عریان جگر خانه زنبورندارد
در پله معراج رسد گوی ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوی دانش بر نادان
زشتی است که شرم از نظر کورندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
این غمکده یک خاطر مسرور ندارد
از دیده بیناست غرض دیدن خوبان
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه دل سیر نگردد
در حرص کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاوید
فیروزه من کان نشابورندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۱
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد
دیوانه ما طالع زنجیر ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاریه این تیر ندارد
در دیده آن کس که به معنی نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصویر ندارد
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فریاد نیستان مرا شیر ندارد
در سینه هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
دیوانه ما طالع زنجیر ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاریه این تیر ندارد
در دیده آن کس که به معنی نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصویر ندارد
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فریاد نیستان مرا شیر ندارد
در سینه هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۳
صبح ازل این طرف بنا گوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد
در پله بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینه پر جوش ندارد
از خامشی من جگرخصم دو نیم است
شمشیر شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد
ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانه ما جرات آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد
در پله بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینه پر جوش ندارد
از خامشی من جگرخصم دو نیم است
شمشیر شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد
ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانه ما جرات آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۵
از تلخی می ساغر ما باک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تیغ که این خانه تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد
تلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغ
آن قبه خشخاش که تریاک ندارد
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد
دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج به جز خاک ندارد
هم محمل لیلی نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سینه صد چاک ندارد
در کام نهنگ ودهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تیغ که این خانه تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد
تلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغ
آن قبه خشخاش که تریاک ندارد
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد
دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج به جز خاک ندارد
هم محمل لیلی نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سینه صد چاک ندارد
در کام نهنگ ودهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۷
زهر از قدح صافدلان رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۱
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۲
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۵
آسایش تن غافلم از یاد خداکرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد
این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جداکرد
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد
در رهگذرش چاه شود دیده حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد
بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد
در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه عشق تهی بود
این دایره را خامه صائب به نوا کرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد
این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جداکرد
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد
در رهگذرش چاه شود دیده حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد
بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد
در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه عشق تهی بود
این دایره را خامه صائب به نوا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۱
دل را چه خیال است به می شاد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۶
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست وگرنه
هر کس که چونی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه رحمت خبرآورد
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست وگرنه
هر کس که چونی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه رحمت خبرآورد
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۹
جان در بدن خاکی ما زنگ برآورد
این گوهر صاف از صدف این رنگ برآورد
در قطره چه مقدار کند جلوه محیطی
این دایره ها چشم مرا تنگ برآورد
در هر هنری دست دگر بود چو سروم
در جیب ز افسردگیم زنگ برآورد
عشق تو حوالت به دل سوخته ام کرد
تا همچو شرارم ز دل سنگ برآورد
تمکین خرد را که ز کوه است گرانتر
سیلاب خرام تو سبک سنگ برآورد
بردار دل از خویش که در هر کششی عشق
چندین پسر ادهم از اورنگ برآورد
از عشق تو گردید تن خاکیم اکسیر
از پرتو می جام من این رنگ برآورد
از خشکی زهار فرو شست جهان را
این مطرب تردست چه آهنگ برآورد
برآینه ام طوطی خوش حرف گران است
روشن گهری خلق مرا تنگ برآورد
یارب نشود تنگدل آن غنچه خندان
هر چند که ما را ز دل تنگ برآورد
زان جلوه مستانه که باد سحری کرد
چون غنچه ام از پیرهن زنگ برآورد
در عشق تو شد محو هر آن نقش که ایام
با خون دل از پرده نیرنگ برآورد
چشم تو غزالی است که دیوانه ما را
از پنجه شیران قوی چنگ برآورد
هر داغ ز سر تا قدمش حلقه درسی است
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآورد
صائب تو قدح نوش که کیفیت آن چشم
ما را ز خمار می گلرنگ برآورد
این گوهر صاف از صدف این رنگ برآورد
در قطره چه مقدار کند جلوه محیطی
این دایره ها چشم مرا تنگ برآورد
در هر هنری دست دگر بود چو سروم
در جیب ز افسردگیم زنگ برآورد
عشق تو حوالت به دل سوخته ام کرد
تا همچو شرارم ز دل سنگ برآورد
تمکین خرد را که ز کوه است گرانتر
سیلاب خرام تو سبک سنگ برآورد
بردار دل از خویش که در هر کششی عشق
چندین پسر ادهم از اورنگ برآورد
از عشق تو گردید تن خاکیم اکسیر
از پرتو می جام من این رنگ برآورد
از خشکی زهار فرو شست جهان را
این مطرب تردست چه آهنگ برآورد
برآینه ام طوطی خوش حرف گران است
روشن گهری خلق مرا تنگ برآورد
یارب نشود تنگدل آن غنچه خندان
هر چند که ما را ز دل تنگ برآورد
زان جلوه مستانه که باد سحری کرد
چون غنچه ام از پیرهن زنگ برآورد
در عشق تو شد محو هر آن نقش که ایام
با خون دل از پرده نیرنگ برآورد
چشم تو غزالی است که دیوانه ما را
از پنجه شیران قوی چنگ برآورد
هر داغ ز سر تا قدمش حلقه درسی است
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآورد
صائب تو قدح نوش که کیفیت آن چشم
ما را ز خمار می گلرنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۹
در راه توهر کس دل ودین باخته باشد
از زنگ خودی آینه پرداخته باشد
چون تیر خدنگی که پر وبال ندارد
ناقص بود آن سرو که بی فاخته باشد
در بزم نگاری که ز خود صبر ندارد
در خلوت آیینه چه پرداخته باشد
پروای زبان بازی شمشیر ندارد
هر کس ز تحمل سپر انداخته باشد
در عین تمامی بود آماده نقصان
هر ساده عذاری که چو مه ساخته باشد
چون سایه زمین گیر بود روز قیامت
سروی که در اینجا علم افراخته باشد
از عشق شود پاک دل ز قید علایق
ناقص بود آن سیم که نگداخته باشد
در آب حیات آمده بر سنگ سبویش
در بحر حبابی که نفش باخته باشد
از طایر بی بال وپر ما چه گشاید
سیمرغ به جایی که پر انداخته باشد
معمور بود خاطر آن کس که چو صائب
با گوشه ویرانه دل ساخته باشد
از زنگ خودی آینه پرداخته باشد
چون تیر خدنگی که پر وبال ندارد
ناقص بود آن سرو که بی فاخته باشد
در بزم نگاری که ز خود صبر ندارد
در خلوت آیینه چه پرداخته باشد
پروای زبان بازی شمشیر ندارد
هر کس ز تحمل سپر انداخته باشد
در عین تمامی بود آماده نقصان
هر ساده عذاری که چو مه ساخته باشد
چون سایه زمین گیر بود روز قیامت
سروی که در اینجا علم افراخته باشد
از عشق شود پاک دل ز قید علایق
ناقص بود آن سیم که نگداخته باشد
در آب حیات آمده بر سنگ سبویش
در بحر حبابی که نفش باخته باشد
از طایر بی بال وپر ما چه گشاید
سیمرغ به جایی که پر انداخته باشد
معمور بود خاطر آن کس که چو صائب
با گوشه ویرانه دل ساخته باشد