عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد
به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد
تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد
چه گویمت که بخوابم بس است دیدن رویت
مخند بیهده بر بیدلی که خواب ندارد
نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچاره خراب ندارد
به کوی تو همه روی زمین به گریه بنشستم
هنوز بر در تو روی زردم آب ندارد
ز حال خسرو پرسی، چه پرسیش که ز حیرت
به پیش روی تو جز خامشی جواب ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد
هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد
ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد
کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد
شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد
به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد
مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد
گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد
صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید
بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد
دلم ازوست فگار و مباد هیچ گزندش
اگر چه هیچ گه او زین دل فگار نپرسد
بگو که دیدن من هر چه طالع آمدی آخر
به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد
به درد عشق بمیرم، دوای خویش نپرسم
که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد
در آشنایی دریای عشق راست کسی دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
به هر جفا که کنی راضیم، که گشتم اسیرت
شتر مهار به بینی قیاس یار نپرسد
تویی به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش
کسی که تیر زند زحمت شکار نپرسد
گرم تو خاک دهی، این ز کوی کیست، نگویم
گدا چو زر دهیش، قیمت و عیار نپرسد
دلش که سوخته شد، خسرو از تو پیش کسی را
سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
نماز شام که آن مه مرا جمال نمود
ز نقش ابرو دیوانه را هلال نمود
ز بس که روز و شبم در خیال اینم کشت
که شب گذشت به پیش و مرا خیال نمود
ندانمش ز کجا پرسش دلم می کرد
دوید گریه خونین ز چشم و حال نمود
دلم ببرد، گرفتم که دزد دل بنما
به ناز خنده دزدیده کرد و خال نمود
ز حال گم شدگان درش خبر جستم
به خاک ره خس و خاشاک پایمال نمود
رقیب گفت که یاد تو می کند گه گاه
مرا ز بخت بد خویشتن محال نمود
ترا به خواب تنعم چه آگهی زان شب؟
که در فراق تو خاطر هزار سال نمود
نوید تیغ سیاست ز چون تو سلطانی
سعادتی ست که درویش راجمال نمود
نظاره تو زد آتش به جان خسرو، از آنک
ز دور تشنه تفتیده را زلال نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟
به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟
اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
مهی بر آمد و از ماه من خبر نرسید
نسیمی از سر آن زلف تازه تر نرسید
کدام دیده خونبار شد عنانگیرش؟
که دور مانده من هیچ از آن سفر نرسید
زبان ز پرسش آیندگانم آبله شد
کز آن مسافر ره دور من خبر نرسید
بسوختم به شب هجر و کنج تنهایی
که کس ز حال من مستمند بر نرسید
کجا به صحبت یاری به عیش بنشستم؟
که هجر تیغ کشیده دو اسپه در نرسید
ز خون دیده نوشتم هزار نامه درد
هنوز قصه اندوه من، به سر نرسید
گذشت بر دلم اندوه صد هزار قیاس
هنوز این شب هجر مرا سحر نرسید
به صد دعا نظری خواست در رخش، خسرو
در انتظار بمرد و بدان نظر نرسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به دیده و دل من دوست خانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد
دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد
خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد
سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد
میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد
شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
اگر ز حال من آن شوخ را خبر باشد
بسوزد ار دلش از سنگ سخت تر باشد
حکایت من و او عشق نیست می دانم
که عشق دیگر و دیوانگی دگر باشد
رو، ای نسیم صبا و از آن دو چشم سیاه
اگر نه کشتنیم، سهل یک نظر باشد
ولی تو سنگدلی، کی دلم نگه داری؟
نه هر که سنگتراش است شیشه گر باشد
اگر نمک چکد از چشمهای من زان شب
که دیده را خیال لبت اثر باشد
ز گریه موی بر اندام من همی خیزد
گیا به خاستن آید، زمین چو تر باشد
نمک چگونه نسایی به چشم من که مرا
به نوک هر مژه پرکاله جگر باشد
بسوختی دل خسرو مگر نمی دانی
که آه سوخته عشق را اثر باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در آن هجوم که یار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟
مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
کسی که عشق نورزد سیاه دل باشد
چو سر ز خاک لحد بر زند، خجل باشد
کسی که سر ننهد در رهش، چه سر دارد؟
دلی که جان ندهد در غمش، چه دل باشد؟
هوای دوست ز سر کی برون کند عاشق
هزار سال اگر زیر خشت و گل باشد
ز هجر سلسله شوق منقطع نشود
مرا که رشته جان با تو متصل باشد
اگر به تیغ جدایی مرا نخواهد کشت
بهل که تا بکشد کو ز من بحل باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
چه شد که یار بر آهنگ کین برون آمد؟
به خون کیست که آن نازنین برون آمد؟
خدای مهر مسلمانیش کند روزی
که باز کافر من از کمین برون آمد
چه آفت است که باز آن سوار پیدا کرد؟
کدام سرو ز بالای زین برون آمد؟
صدای لعل سمندش به خاکیان برسید
نفیر گمشدگان از زمین برون آمد
به شهر دی که در آمد برای دیده بد
هزار دست دعا ز آستین برون آمد
کلیسیای مغانم نشان دهید کجاست؟
که باز این دل کافر ز دین برون آمد
دکان ناز دو سه روز، جان من، برچین
که جان حسن فروشان چنین برون آمد
دلم ز پرده برون اوفتاد از پی چشم
چنان دلی چه کنم، چون چنین برون آمد
هزار درد کهن تازه کرد بر عاشق
ز بس که ناله خسرو حزین برون آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ز خانه دوش که آن غمزه زن برون آمد
هزار جان گرامی ز تن برون آمد
نبرد کس دل آواره باز هر سویی
که بهر دیدن او مرد و زن برون آمد
به زلف شانه همی کرد دی که چندین دل
شکسته بسته ز هر یک شکن برون آمد
عجب بود که اگر من زیم در این نوروز
که سبزه تر او از سمن برون آمد
شبم بگفت که چون نی بسوزمت ز نگاه
کجا وه از لبش این یک سخن برون آمد
دمی ز خانه برون آکه بینمت ناگاه
که بهر دیدن من جان من برون آمد
به عشق میرد خسرو، چه طرفه فالی بود؟
ز غیب کاین سخن از هر دهن برون آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
فغان که جان من از عاشقی به جان آمد
ز دست چشم و دل خویش در فغان آمد
به راه دیدم و گفتم رود به خانه، نرفت
به سویم آمد و اندر میان جان آمد
ندیده بودم و دعوی صبر می کردم
دلم نماند در آن دم که ناگهان آمد
تو دیر زی که مرا جان من بکشت امروز
نظاره تو که چون عمر جاودان آمد
به گردن دگران آمدم شب از کویت
به پای خویش ز کوی تو چون توان آمد
غم تو دوش همی برد جان، به دل شد صلح
دل کسان که خیال تو در میان آمد
گران نیامده کوه غم تو بر دل من
دمی ز وصل زدم، بر دلت گران آمد
ز ابرویت که به کشتی سرنگون ماند
امید غرق شد و عمر بر کران آمد
نمانده بود ز خسرو اثر که دی ناگاه
تو رخ نمودی و بیچاره زان جهان آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
گل رسید و هر کسی سوی گلستان می رود
در چمنها هر طرف سروی خرامان می رود
شد جهان زنده به بوی گل، ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی می آید و جان می رود
عاشقان گریان و مست ما که نوشش باد می
می به کف سوی چمن در عین باران می رود
کوری آن دیده محروم باز آن نازنین
بر بساط نرگس تر مست و غلتان می رود
گر چمن خواهی و فردوس، اینک اینک کوی دوست
خلق آواره کجا در باغ و بستان می رود؟
وقت او خوش کش گل وصلی شکفت از روی دوست
سوی ما باری همیشه باد هجران می رود
ای که سامان جویی از من، کی بود ثابت قدم؟
مست بیچاره که پای او پریشان می رود
آنکه در پایش نزد خاری، کجا داند که چیست؟
درد او کش در ته هر موی پیکان می رود
خسروا، بر خاک آسانی تپیدن دور نیست
هست دشوار آنکه او از دل نه آسان می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
دل مرا چو ز روی تو یاد می آید
هزار شادی در دل زیاد می آید
تو پای خویش فراموش کرده ای از حسن
کجات از من سرگشته یاد می آید
غم تو در دلم آتش نهاد و از لعلت
صد آتش دگر اندر نهاد می آید
سواد چین شده زلفین تو که هر سحرم
نسیم مشک افشان زان سواد می آید
مراد سینه خسرو تویی و روی ترا
هر آن صفت که کنم بر مراد می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
بیا نظاره کن، ای دل که یار می آید
ز بهر بردن جان فگار می آید
فراز مرکب ناز و سوار در عقبش
هزار شیفته بیقرار می آید
رسید نازک من، ای نظارگی، زنهار
ببند دیده، گرت دل به کار می آید
ز مستی ار چه به هر سوی می فتد، لیکن
ز بهر بردن دل هوشیار می آید
چه گردها که برآورده باشد از دلها
که فرق تا به قدم پر غبار می آید
دو دیده کاش مرا خاک آن زمین بودی
که نعل توسن آن شهسوار می آید
مرا که یاد کند، گر ز کوی او بروم
یکی اگر برود، صد هزار می آید
مکن به سرو سهی نسبت درخت قدش
ز سرو کی گل و غنچه به بار می آید
کنون بنال به زاری چو بلبلان، خسرو
که بهر ناله بلبل بهار می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
بهار بی رخ گلرنگ تو، چه کار آید؟
مرا یک آمدنت به که ده بهار آید
اگر دو اسپه دواند به گرد تو نرسد
گل پیاده که او بر صبا سوار آید
خیال روی تو از دیده می رود بیرون
اگرنه از مژه پایش به نوک خار آید
مرا چو موی سرت ساخت چشم جادویت
که موی سر ز پی جادویی به کار آید
هزار کشته به فتراک گیسو آویزان
همی رود چو سواری که از شکار آید
غم تو بار گران است، لیک چون از تست
دلم گران نشود، گر هزار بار آید
تویی مراد دل و کی بود ز آمدنت
مراد خسرو بیچاره در کنار آید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
لبالب آر قدح کز گلو فرود آید
مگر که از دلم این آرزو فرود آید
مگوی تو به که آید فرود می ز سرم
مباد کز سر من این سبو فرود آید
ز می چه توبه که گر ذوق آن کند معلوم
فرشته چون مگس آنجا به بو فرود آید
به بند مردنم امروز، ساقیا، بگذار
که باده از سر آن ماهر و فرود آید
به زهد تخته ورد و دعای من باشد
سفال خم که خط می برو فرود آید
ز بهر بردن دلهای خلق سیل بلاست
هر آن عرق که ز روی نکو فرود آید
بدین صفت که همی خون خوریم بر در تو
ترا چگونه می اندر گلو فرود آید؟
خوش آن زمان که به یاد تو هر شبم تا روز
ز دیده خون جگر سو به سو فرود آید؟
نقاب واکن و لبهای عاشقان دربند
مگر که خسرو ازین گفتگو فرود آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نشود سود دردمندی را
که زخم کاری تیغ تو بر جگر دارد
ز بیقراری زلفت قرار یافت دلم
به زیر سایه او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال تراست بر خورشید
فضیلتی ست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطی است خط سبزت، ای پریچهره؟
که تکیه بر گل و منقار بر شکر دارد
ز سوز عشق توام آتشی ست در سینه
که اشک دیده چون ناردان شرر دارد
ز آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر خسرو بسی اثر دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
کسی که بهر تو جان باختن هوس دارد
چه غم ز شحنه و اندیشه از عسس دارد
سرشک من همه سیماب شد، نمی دانم
که کیمیای صبوری کدام کس دارد؟
من غریب به راه امید خاک شدم
خوش آن کسی که بر آن پای دسترس دارد
مرا پسین نفس زیستن هوس، وان مست
به خواب ناز کجا پاس این نفس دارد؟
هلاک خویش همی گویم، ار چه می دانم
که انگبین چه غم از مردن مگس دارد؟
تو خفته می گذر، ای ماهروی مهدنشین
که بار بر شتر است و فغان جرس دارد
برفت جان زتن من در آن جهان و هنوز
ز بهر دیدن تو روی باز پس دارد
تو خود به بوسه دهی جان، ولی نیارد گفت
که باز مرده تو زندگی هوس دارد
بلاست میل تو در روزگار خسرو، از آنک
چه دوستیست که آتش به سوی خس دارد؟