عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۹
تا روشنی صدق به دل یار نگردد
گفتار تو آیینه کردار نگردد
کوته بود از سوختگان دست تعدی
پروانه به شبگرد گرفتار نگردد
در ساغر چشم است می طفل مزاجی
افسانه حریف دل بیدار نگردد
رخساره گلرنگ تو هردم به هوایی است
چون چشم گرانخواب تو بیمار نگردد
تا صائب ما صفحه دیوان نگشاید
گل پردگی رخنه دیوار نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۳
کی دست کرم خواجه ز امساک برآرد
قارون چه خیال است سر از خاک برآرد
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دریا خس و خاشاک برآرد
شد روی ترا پرده عصمت خط مشکین
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیست
در بیضه سر از حلقه فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رویی که حجابش
از خلوت آیینه عرقناک برآرد
از پنجه شیران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسی از دست تو بیباک برآرد
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا یک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن ومرغان همه بی شرم
زین باغ کسی چون نظر پاک برآرد
شد سلسله جنبان ستم حسن ترا خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پیداست چه گل چیند ازین باغچه صائب
دستی که در ایام خزان تاک برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۸
از گرمروان خار مغیلان گله دارد
اینجاست که نشتر خطر از آبله دارد
از درد شکایت دل بی حوصله دارد
این خار ز پیراهن یوسف گله دارد
چون آه مصیبت زده آرام ندارم
دست که خدایا سر این سلسله دارد
این قافله از خواب گران است گرانبار
فریاد چه تاثیر درین مرحله دارد
از دست تهی راهرو عشق ننالد
پا بر سر گنج گهر از آبله دارد
از گردش چشم تو فلک بی سر وپا شد
پیداست حبابی چه قدر حوصله دارد
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را
از گرگ جگر دار خطر سر گله دارد
چون نقش قدم هر قدم از پوست بر آید
هر کس خبر از دوری این مرحله دارد
خون می چکد از شعله آواز جرس را
تا چشم که سر در پی این قافله دارد
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست
کز موجه خود آب روان سلسله دارد
بر هم خورد از جوهر خود آینه صاف
حیرت زده از جنبش مژگان گله دارد
با شوق جهانگرد دو گام است دوعالم
صائب چه غم از دوری این مرحله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۵
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۶
دل طاقت حیرانی دیدار ندارد
آیینه ما جوهر این کار ندارد
گل می کند از رنگ پریشانی خاطر
حاجت به تنک ظرفی اظهار ندارد
تا چند به مویی دلم آویخته باشد
واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد
واعظ چه شوی گرم لب بی نمک تو
تبخاله ای از گرمی گفتار ندارد
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
ابروی تو پیشانی این کار ندارد
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن
موی کمرت طاقت این بار ندارد
کاری است به دل ناخن الماس شکستن
هر بیجگری دست درین کار ندارد
ای شاخ گل از دور چه آغوش گشایی
گل رنگی از آن گوشه دستار ندارد
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم
هرچند درین عهد خریدار ندارد
بی حوصله ای را که بود شیشه متاعش
آن که به آتش نفسان کار ندارد
صائب به جگر شعله زند ناله گرمت
آتش نفسی مثل تو گلزار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۷
جویای تو با کعبه گل کار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۸
پروای خط آن غنچه مستور ندارد
شکرخبر از قافله مور ندارد
گردید نهان درخط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پرزور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ما کاسه فغفور ندارد
چون محضر بی مهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آوازه محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ما شور ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۴
بیگانه معنی لب خاموش ندارد
خالی بود آن ظرف که سرپوش ندارد
دعوی ثمر پیشرس خامی فکرست
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
آنجا که بود بیخبری انجمن آرا
هر کس که دم از عقل زند هوش ندارد
آهوی ترا گرد خط از جای نیانگیخت
این خواب گران دیده خرگوش ندارد
از عرض تجلی نشود کار به دل تنگ
آیینه غم تنگی آغوش ندارد
بالین طلبان در خم دارند چو منصور
ورنه سر عاشق خبر از دوش ندارد
صائب ز تماشای چمن چون نگریزد
این غمکده یک سرو قباپوش ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۷
زهر از قدح صافدلان رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۹
در سینه عشاق هوس راه ندارد
در مجمر ما شعله خس راه ندارد
تسلیم شو آن آینه تیغ چو دیدی
اینجا دم بیراه نفس راه ندارد
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست
در کوچه زنجیر عسس راه ندارد
ای هرزه درا در گذر از همرهی ما
در قافله عشق جرس راه ندارد
صائب من واندیشه آغوش محال است
در خلوت عشاق هوس راه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۰
مفت است اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۲
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۳
آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۴
از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد
بیرون سری از سبزه خط تو نبردم
هر چند سوادم سبق از آب روان برد
چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد
مور خط اوره به شکر خند نهان برد
غم از دل ما کم نکند خنده که تلخی
از طینت بادام به شکر نتوان برد
از من قدمی چند بود سنگ نشان پیش
از بس به رهش پای مرا خواب گران برد
تا چند بود گوش برآواز شکستن
رنگ از رخ من شکوه به دیوان خزان برد
روزی که کمر بست میانش به نزاکت
آن روز دل صائب مسکین ز میان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۱
دل را چه خیال است به می شاد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۲
دل چون تهی از دردوغم یار توان کرد
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد
هر دل که پرازخون شود از داغ عزیزان
از گریه محال است سبکبار توان کرد
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموار توان کرد
آن صبر نداریم که خاموش نشینیم
آن زهره نداریم که اظهار توان کرد
ما بیخبران نقش سراپرده خوابیم
ماراچه خیال است که بیدار توان کرد
چون لاله درین سبز چمن داغ جگر سوز
تحصیل به خونابه بسیار توان کرد
اکنون که خبر دارشد از چاشنی درد
مشکل که علاج دل بیمار توان کرد
دستی که گل آلود شد از سبحه تزویر
چون در کمر رشته زنار توان کرد
در معرکه عشق که گردون سپر انداخت
با بیجگری صبر چه مقدار توان کرد
قرب خس و خارست جگرسوز وگرنه
سیر چمن از رخنه دیوار توان کرد
از روزنه عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد
غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۳
از مستی چشم تو چه تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد
کوته بود از ساده دلان خامه تکلیف
بر صفحه آیینه چه تحریر توان کرد
شیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد
می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد
گر جوشن تسلیم بود خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد
چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۴
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
چون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارم
در پرده غیب است بهارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
برهم زده زلف نگارم چه توان کرد
چون گرد ز من نیست اگر پست وبلندم
خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد
برهم نزنم دیده ز خورشید قیامت
حیرت زده جلوه یارم چه توان کرد
در بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد
زندانی این سبز حصارم چه توان کرد
کاری به مرادم نشد از نقش موافق
امروز که برگشت قمارم چه توان کرد
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
از مشغله مهر ومحبت که فزون باد
صائب سرکونین ندارم چه توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۵
جانی که سر از روزن فتراک برآورد
از گرد گریبان بقا سر بدر آورد
امید که دولت ز درش بیخبر آید
هر کس به من از آمدن او خبر آورد
دیگر نکند خیر به محراب عبادت
در پای خم آن کس که شبی را بسر آورد
تدبیر به خون تیز کند تیغ قضا را
این ابر بلا را به سر من سپرآورد
از خال به راز دهن یار رسیدم
این مور مرا بر سر تنگ شکر آورد
از تکمه پیراهن یوسف خبرم داد
هر غنچه که از جیب چمن سر بدر آورد
در سایه شمشاد و گل آرام ندارد
تا آب روان سرو ترا در نظر آورد
از باده لعلی به سرش تاج نهادند
هر کس به خرابات مغان دردسر آورد
خوش باش که در دامن صحرای قیامت
شد کشت کسی سبز که دامان ترآورد
شد تنگ شکر نه فلک از موج حلاوت
صائب ز نی کلک خود از بس شکر آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۰
نظاره خط توام از خال برآورد
تفصیل مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم
اندیشه مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ما بال برآورد