عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
چون رخ از می بر فروزی آب گلشن می رود
چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود
دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست
سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود
نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را
بر سر خاری چه خون از چشم سوزن می رود
رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است
آب ده چشمی که فصل سیر گلشن می رود
یک طرف با خاکسار خویش افتادن چرا؟
پرتو مه تنگ در آغوش روزن می رود
ماه می خواهد که گردد چهره با رخسار او
کرم شب تابی به جنگ شمع ایمن می رود
حال صائب دور ازان مژگان چه می پرسی که چیست
با دل مجروح بر مژگان سوزن می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
در بیابان خار اگر در پای مجنون می رود
جوی خون از دیده لیلی به هامون می رود
برنمی گردد به ساغر می چو شد جزو بدن
کی ز خاطر یاد آن لبهای میگون می رود؟
گر نه از خلوت شود اسرار حکمت منکشف
چون می نارس چرا در خم فلاطون می رود؟
گردن افرازی به اوج اعتبار از عقل نیست
کرسی دار از ته پا زود بیرون می رود
می شود عالم سیه صائب به چشم مهر و ماه
گر به این دستور آه ما به گردون می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
شورش عشقم ز تدبیر نصیحتگر فزود
کعبه بر زنجیر مجنون حلقه دیگر فزود
هر چه از جان کاستم افزود بر جسم ضعیف
هر چه کم گردید ازاخگر به خاکستر فزود
خصی بخت سیه ما بیکسان را بس نبود
کآسمان بر روی آن داغی هم از اختر فزود
مهربانی آب در جوی هنر می آورد
روی گرم شعله بر خوشبویی عنبر فزود
جوهر ذاتی رهین منت مشاطه نیست
بحر نتواند به کوشش آب بر گوهر فزود
آه صائب رو به صحرای قیامت چون نهاد
شعله ها بر گرمی هنگامه محشر فزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
دستگاه شور من از دامن هامون فزود
چشم آهو پرده ها بر وحشت مجنون فزود
می نماید گوهر شب تاب در شب خویش را
از خط شبگون فروغ آن لب میگون فزود
از دو صد قانون نگردد کشف بر حکمت شناس
آنچه از یک خشت خم بر علم افلاطون فزود
گاه باشد خرمنی از دانه ای فاسد شود
بخل خاک خشک مغز از صحبت قارون فزود
زود عالمگیر گردد چون دومصرع شد بلند
فتنه صبح قیامت زان قد موزون فزود
از فریب نعل وارون فلک غافل شدند
حرص روزی خوار گان زین کاسه وارون فزود
جای حیرت نیست، خرمنها تمام از دانه ای است
تخم مهر ما اگر زان خال گندم گون فزود
بود راز آن دهن پوشیده صائب، از چه روی
خط ظالم پرده دیگر بر آن مضمون فزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواری چه سود؟
چون نماند از دل بجا چیزی ز دلداری چه سود؟
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
پیش این سیلاب بی زنهار خودداری چه سود؟
مطلب از بیدار خوابی نیست جز اصلاح خود
چون به فکر خود نمی افتی ز بیداری چه سود؟
زخم شمشیر قضا از سینه می روید چو گل
از زره پوشی چه حاصل، از سپرداری چه سود؟
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
فرصتی تا هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟
چند بتوان ساخت موی خویش چون قیر ازخضاب؟
چون نمی گردد جوان دل زین سیه کاری چه سود؟
نیست حرف تلخ را تأثیر دل دلمردگان
کور چون شد چشم باطن غوره افشاری چه سود؟
پیش سیلاب فنا یکسان بود چون کوه و کاه
از گرانجانی چه حاصل، از سبکباری چه سود؟
بار را نتوان به مکر و حیله رام خویش کرد
چون طرف عیارتر از توست عیاری چه سود؟
چشم بینا می کند نزدیک راه دور را
نیست چون دردیده نوری از طلبکاری چه سود؟
در جوانی می توان برخورد صائب از حیات
در بهار این چنین تخمی نمی کاری چه سود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
در سخن گفتن خطای جاهلان پیدا شود
تیر کج چون از کمان بیرون رود رسوا شود
چون صدف هرکس که دندان بر سر دندان نهد
سینه اش بی گفتگو گنجینه دریا شود
اهل دل را صحبت بی نسبتان مهر لب است
غنچه هیهات است در دامان گلچین وا شود
سخت جانی سد راه اتحاد سالک است
در صدف آب گهر چون واصل دریا شود؟
دست و پای باغبان بوسیدن از دون همتی است
سعی کن تا بی کلید این در به رویت وا شود
ناخن غیرت کن ناسور داغ لاله را
در گلستانی که داغ من چمن پیرا شود
گر به خاطر بگذراند چشم خونبار مرا
کاسه گرداب پر خون در کف دریا شود
مهر خاموشی چه سازد با دل پر شور من؟
حلقه گرداب چون مهر لب دریا شود؟
از لب شیرین او هر جا که حرفی بگذرد
در شکر طوطی چو مغز پسته ناپیدا شود
گوهری دارم که گر از جیب بیرون آورم
از فروغش پله میزان ید بیضا شود
پرده پندار سد راه وحدت گشته است
چون حباب از خود کند قالب تهی، دریا شود
نسبت خفاش با عیسی، چو عیسی با خداست
می شود عیسی خدا، خفاش اگر عیسی شود
دست رد بر سینه دریا گذارد چون صدف
هر که صائب آشنای عالم بالا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
دل ز قید جسم چون آزاد گردد وا شود
چون حباب از خود کند قالب تهی دریا شود
قفل دل را نیست مفتاحی بغیر از دست سعی
سنگ زن بر سینه تا این در به رویت وا شود
گربه سنگ و آهن از چشم بدان گیرم پناه
چشم بد از سنگ و آهن چون شرر پیدا شود
می توان روز سیاه از خصم داد خود گرفت
صبر آن دارم که خط گرد رخش پیدا شود
در مقام حیرت دیدار، حرف وصوت نیست
طوطی ازآیینه حیرانم که چون گویا شود
چون نیفتد دل به حال مرگ بی شور جنون؟
خلوت گورست خم چون خالی از صهبا شود
شور عشق است این که بی سر کرد صد منصور را
از سر ما کی به دستار پریشان وا شود؟
هر طلسمی را به نام باددستی بسته اند
غنچه دل از نسیم صبح محشر وا شود
آبرو صائب به گوهر دادن از دون همتی است
وقت ابری خوش که دست خالی از دریا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
سرکشی ازطاق ابروی بتان پیدا شود
قوت بازوی هرکس از کمان پیدا شود
می شود خون خوردن من ظاهر ازرخسار یار
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
سروها گردند آب و آبها گردند خشک
در گلستانی که آن سرو روان پیدا شود
در حریم وصل، عاشق راست می سازد نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان پیدا شود
شادیی کز دل نباشد شعله خار و خس است
گریه به زان خنده ای کز زعفران پیدا شود
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
لال گویا می شود چون ترجمان پیدا شود
می شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
جای بلبل در چمن فصل خزان پیدا شود
از سخن ظاهر شود گر جوهر تیغ زبان
از خموشی لنگر تیغ زبان پیدا شود
بیم غمازان مرا مهر دهن گردیده است
حرف بسیارست اگر گوش گران پیدا شود
جنبش نبض است بر بیماری و صحت دلیل
هر چه مستورست در دل، از زبان پیدا شود
گرچه ممکن نیست دیدن از لطافت روح را
در تن سیمین او بی پرده جان پیدا شود
نیست ممکن تیر در بحر کمان لنگر کند
چون حضور دل به زیر آسمان پیدا شود؟
غفلت دل نفس را صائب کند مطلق عنان
دزد را جرأت ز خواب پاسبان پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود
سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود
وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود
می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود
نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود
رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود
تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
در جهان بی نیاز خاک سیم و زر شود
آبرو را چون کنی گردآوری گوهر شود
جان روشن از گداز جسم می بالد به خود
می زند ناخن به دلها ماه چون لاغر شود
شکر می سازد شکایت را دل خرسند ما
سبزه زنگار در شمشیر ما جوهر شود
حسن لیلی در بیابان گر چنین شور افکند
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شود
خط آزادی است سرو و بید را بی حاصلی
سنگ می بارد به هر نخلی که بارآور شود
تا چه گلها بشکفد از خار در پیراهنش
دردمندی را که گل در پیرهن اخگر شود
بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود
عشق در گهواره چون عیسی سخن گستر شود
بی وجودی آدمی را می کند صاحب وجود
فرد هستی از خط باطل نکو محضر شود
چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود
بادبان چون غوطه در دریا زند لشگر شود
منتهای ناامیدی اول امیدهاست
دست و پا از کار چون افتاد بال و پر شود
از دهان پاک می گردد سخن کامل عیار
قطره چون افتاد در دست صدف گوهر شود
نیست اهل حال را صائب زبان قیل و قال
بر نمی آید نفس از نی چو پرشکر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
بر سبکروحان چو عیسی سوزنی لنگر شود
برگ کاهی چشم را مقراض بال و پر شود
جان کامل را نباشد در تن خاکی قرار
می شود زندان صدف بر قطره چون گوهر شود
تیره روزان سرمه چشمند اهل دید را
کی غبار خاطر آیینه خاکستر شود؟
هر که را چون شبنم گل چشم خواب آلود نیست
غافل از خورشید کی از نرمی بستر شود؟
روسیاهی شد دلیل کعبه مقصد مرا
تیرگی آیینه را رهبر به روشنگر شود
نقطه بردارد چو دست خویش از گردآوری
صفحه خاک از پریشان گردیش دفتر شود
نیست قیل وقال را جا در دل عارف که موم
از قبول نقش گردد ساده چون عنبر شود
سینه پیش ناخن الماس می سازد سپر
هر که خواهد چون عقیق ساده نام آور شود
سنبل جنت شود در سینه چون بشکست آه
گریه چون در دل گره شد چشمه کوثر شود
آنقدر دست از جلای دیده و دل برمدار
تا سر زانو ترا آیینه محشر شود
تشنه خون می شود با تیغ چون پیوست آب
هر که با آهن دلان آمیخت بد گوهر شود
شمع می دزدد زبان خویش را صائب به کام
در شبستانی که کلک من سخن گستر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۵
چون صنوبر بادپیما گر سراپا دل شود
میوه مقصود هیهات است ازو حاصل شود
می گدازد غیرت همچشم صاحب درد را
آب گردم چون به دریا قطره ای واصل شود
دار نتواند سر منصور را در بر گرفت
شاخ زندان می شود بر میوه چون کامل شود
حسن عالمگیر لیلی چون براندازد نقاب
دامن صحرا به مجنون دامن محمل شود
درشمار نقطه سهوست در دیوان حشر
خون گستاخی که داغ دامن قاتل شود
هر که بردارد سر از نخوت ز پای اهل فقر
خاک چون شد کاسه در یوزه سایل شود
همچو چشم بد بلایی نیست حسن و عشق را
در میان بلبل و گل شبنمی حایل شود
خوش عنانی لازم دیوانگی افتاده است
بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود
پرده وحدت مقام نغمه منصور نیست
بی محل چون مرغ بر آهنگ زد بسمل شود
سیل دریا دیده هرگز برنمی گردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
می زند صائب به چوب دار حدش روزگار
از می منصور هر کس مست و لایعقل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
هر که در راه طلب صادق بود واصل شود
راههای راست آخر محو در منزل شود
زردرویی در شراب بی خمار عشق نیست
روز محشر خون ما گلگونه قاتل شود
جسم خاکی چون کهن شود قابل تعمیر نیست
راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود
آب جوهر می شود درجوی تیغ آبدار
هر که با صاحبدلان پیوست صاحبدل شود
چربی پهلوست آبستن به رنج لاغری
روی در نقصان گذارد ماه چون کامل شود
سرعت سیلاب در آغوش پل گردد زیاد
چون دوتا گردید قامت، عمر مستعجل شود
لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
کی غبار خط میان ما و او حایل شود؟
گر دو صد عاقل شود دیوانه صائب فارغم
می شوم دیوانه گر دیوانه ای عاقل شود!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
ساغر می دور از آن لبها اگر یک دم شود
خط به گرد ساغر می حلقه ماتم شود
دست ارباب مروت در حنای غفلت است
زخم ما را خون گرم ما مگر مرهم شود
عشق دارد دامها در خاک در هر ذره ای
ورنه تنها دانه ای چون رهزن آدم شود؟
نرگس مست تو از می می شود هشیارتر
سرمه خواب گران در چشم آهو رم شود
برق را آسودگی در جامه فانوس نیست
راز عاشق اخگر پیراهن محرم شود
در خم هر حلقه یک عالم پریشان خفته است
آه اگر آن زلف از باد صبا درهم شود
سرکشی تا چند خواهی کرد ای ابروکمان؟
صبر آن دارم که زور این کمانها کم شود
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر آدم شود
دیده امید ما از آرزو پر می شود
ساغر خورشید اگر لبریز از شبنم شود
هر که رو آرد به طوف کعبه با اشک نیاز
نقش پایش پیروان را چشمه زمزم شود
فکر روشن می کند آیینه ادراک را
سر مپیچ از کاسه زانو که جام جم شود
از غبار غم فلکها مهره گل گشته اند
دل درین ماتم سرا چون می شود بی غم شود؟
پایکش چون کعبه در دامن که در ملک وجود
هر که در دامن کشد پا قبله عالم شود
وادی نام است سنگ راه ارباب کرم
هر که صائب طی این وادی کند حاتم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
کی به وصل از سینه عاشق تمنا کم شود؟
نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود
دامن صحرا نبرد ازخاطر مجنون غبار
این نه آن گرد است کز دامان صحرا کم شود
می کند شور محبت را خموشی مایه دار
چون سر خم باز باشد جوش صهبا کم شود
گریه روغن کشتن آتش بود صورت پذیر
ممکن است از روغن بادام سودا کم شود
از دورویان در جهان آثار یکرنگی نماند
کاش زین گلزار این گلهای رعنا کم شود
گرچه در سنگ ملامت چون شرر گردد نهان
از سر دیوانه هیهات است سودا کم شود
نیست ممکن پختگی تحصیل کردن در وطن
خامی عنبر کجا از جوش دریا کم شود؟
با نفس نتوان غبار از سینه آیینه برد
عشق دردی نیست کز تدبیر عیسی کم شود
دیده آیینه را در خواب کردن مشکل است
خیره چشمان را کجا ذوق تماشا کم شود؟
رشته طول امل را حرص می سازد دراز
حرص هیهات است از پیران دنیا کم شود
برق اگر درهم نوردد صائب این گلزار را
نیست ممکن خاری از باغ تمنا کم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
نیست ممکن هر که تنها شد حضورش کم شود
گوشه عزلت بهشتی نیست حورش کم شود
رتبه آزادگی بالاترست از بندگی
هر که فهمیده است، در دولت غرورش کم شود
سالک افسرده فانی می شود پیش از وصول
روزی خاک است هر سیلی که زورش کم شود
در سبک مغزان اثر کمتر کند رطل گران
نیست هر کس را شعوری، چون شعورش کم شود؟
در طلب چون صبح عالمتاب هرکس صادق است
نیست ممکن قرص خورشید از تنورش کم شود
بجز پرشور جنون لنگر نمی گیرد به خود
کی ز سنگ کودکان دیوانه شورش کم شود
از فروغ عاریت بگذر که مه با آفتاب
می شود نزدیکتر چندان که نورش کم شود
از کهنسالی نمی گردد ملایم آسمان
تا کمان حلقه است هیهات است زورش کم شود
هر که داغ لاله رخساری برد با خود به خاک
نیست ممکن روشنی از خاک گورش کم شود
نشأه گفتار صائب گشت در پیری زیاد
می شود پرزورتر چون باده شورش کم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
حرف زن تا بر لب عیسی نفس سوزن شود
روی بنما تا سواد طوطیان روشن شود
دل چه خونها می خورد دور از شراب لاله رنگ
مرگ عیدست آن چراغی را که بی روغن شود
ای صبا، جان تازه می گردد ز تغییر لباس
چند اوقات تو صرف بوی پیراهن شود؟
آه بی لخت جگر از دل نمی تازد به چرخ
سخت می ترسم بر این مجمر که بی روزن شود
گرد رنگ سایه نتوانست گردیدن خزان
خاکساری سد راه جرأت دشمن شود
چشم مجنون چشم لیلی را سخنگو می کند
عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود
چون بصیرت نیست، باشد حلقه بیرون در
آفتاب وماه اگر در دیده روزن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
خاک نتواند حجاب دیده روشن شود
دیده روشن چراغی نیست بی روغن شود
می کشد سررشته خواری به عزت عاقبت
رد گلشن هر چه شد پیرایه گلخن شود
هر نسیمی می تواند خضر راه او شدن
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
چرب نرمی رتبه ای دارد که با حکم روان
آب روشن زبردست موجه روغن شود
نفس سرکش را کند مغرور، دنیای خسیس
در بساط شعله خار و خس رگ گردن شود
عارفان را دل قوی گردد ز موج حادثات
بحر از باد مخالف صاحب جوشن شود
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
یاد روی او کنم تا خانه ام روشن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
یار ما از کشتن عشاق درهم کی شود؟
آنچنان باغ و بهاری نخل ماتم کی شود؟
زاهد از طاعت به راز عشق محرم کی شود؟
من گرفتم شد ملک ابلیس آدم کی شود؟
عشق هر ناقص بصیرت را نمی گردد نصیب
مهر عالمتاب با خفاش همدم کی شود؟
مهر خاموشی نگردد پرده اسرار عشق
بوی گل را مانع از پرواز شبنم کی شود؟
شوخ چشمی پرده شرم و حیا را می درد
سوزن عیسی نهان در جیب مریم کی شود؟
از گهر گرد یتیمی بحر نتوانست شست
کلفت عاشق کم از اشک دمادم کی شود؟
صبح دارد خنده براختر فشانیهای چرخ
زخم چون کاری بود از بخیه درهم کی شود؟
پیش گوهر در صدف آویختن دون همتی است
همت عاشق تسلی با دو عالم کی شود؟
دست ما گستاخ و آن موی میان نازک مزاج
رشته پیوند ما و یار محکم کی شود؟
اضطراب دل ز غمخواران ظاهر بیش شد
چاره این زخم پنهانی به مرهم کی شود؟
در دل سنگ این شرار شوخ جولان می کند
سخت جانی مانع آمد شد غم کی شود؟
از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته است
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود؟
عقل را در بارگاه عشق راه حرف نیست
هر فضولی در حریم شاه محرم کی شود؟
عقده گردون چه باشد پیش آه عاشقان؟
سد راه گیرودار نیزه، پرچم کی شود؟
آدمی را عشق صائب می کند کامل عیار
نیست هرکس را که درد عشق، آدم کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
تا نگردد محو انجم مهر تابان کی شود؟
تا نریزد اشک گردون صبح خندان کی شود؟
جلوه عدل است در چشم ستمگر ظلم را
آسمان از کرده های خود پشیمان کی شود؟
گردباد آسمان در وادی عشق است محو
در چنین دشتی غبار ما نمایان کی شود؟
سینه عاشق نمی باشد تهی از درد و داغ
خانه اهل کرم خالی ز مهمان کی شود؟
هر هوسناکی که سوزد داغ، اهل عشق نیست
دیو اگر انگشتری یابد سلیمان کی شود؟
چشم مادر گریه بیجا دست می دارد نگاه
دخل دریا کم به خرج ابر نیسان کی شود؟
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خاک بی انصاف سیر از خرده جان کی شود؟
می رود چون موج از آب گهر دامن فشان
دیده ما جای آن سرو خرامان کی شود؟
شد جهان کان نمک از خنده پنهان او
شورش محشر حصاری در نمکدان کی شود؟
عاشق پر دل نمی اندیشد از زخم زبان
سیل از دریا به خاری روی گردان کی شود؟
توشه راه است برق گر مرو را خاروخس
کعبه رو دلگیر از خار مغیلان کی شود؟
با چراغ برق می جوید ضعیفان را سحاب
در بهاران دانه زیر خاک پنهان کی شود؟
فکر صائب در غریبی می نماید خویش را
سرمه مقبول نظرها در صفاهان کی شود؟
پیش مردان می گشاید عشق، صائب راز خویش
هر کجا مردی نباشد تیغ عریان کی شود؟