عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۸
عشق در سینه خس و خار تمنا سوزد
آرزو را به رگ و ریشه دلها سوزد
دل بیدار ازین گوشه نشینان مطلب
کاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزد
چون سیاووش زآتش به سلامت گذرد
هر که امروز در اندیشه فردا سوزد
گل چراغی است که روشن شود از باد سحر
لاله شمعی است که در دامن صحرا سوزد
جلوه ساحل اگر سلسله جنبان گردد
کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد
آتشین چون شود از می گل رخسار ترا
در شبستان تو پروانه دو بالا سوزد
در جگر آه مرا سردی دوران نگذاشت
نکند دود درختی که ز سرما سوزد
کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست
شمع بر تربت پروانه دو بالا سوزد
آتش از صحبت همدرد گلستان گردد
جای رحم است بر آن شمع که تنها سوزد
هست در شرع محبت کسی امروز تمام
که ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزد
صائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر
هرکه با دیده گریان دل شبها سوزد
آرزو را به رگ و ریشه دلها سوزد
دل بیدار ازین گوشه نشینان مطلب
کاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزد
چون سیاووش زآتش به سلامت گذرد
هر که امروز در اندیشه فردا سوزد
گل چراغی است که روشن شود از باد سحر
لاله شمعی است که در دامن صحرا سوزد
جلوه ساحل اگر سلسله جنبان گردد
کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد
آتشین چون شود از می گل رخسار ترا
در شبستان تو پروانه دو بالا سوزد
در جگر آه مرا سردی دوران نگذاشت
نکند دود درختی که ز سرما سوزد
کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست
شمع بر تربت پروانه دو بالا سوزد
آتش از صحبت همدرد گلستان گردد
جای رحم است بر آن شمع که تنها سوزد
هست در شرع محبت کسی امروز تمام
که ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزد
صائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر
هرکه با دیده گریان دل شبها سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۹
اشک گرمم جگر وادی محشر سوزد
داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد
آستین دست ندارد به چراغ گل داغ
این چراغی است که تا دامن محشر سوزد
آتش عشق ز خاکستر هندست بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد
از می این چهره که امروز تو افروخته ای
گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد
از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق
این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد
به که سر بر سر بالین سلامت بنهم
چند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟
از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟
که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد
آستین دست ندارد به چراغ گل داغ
این چراغی است که تا دامن محشر سوزد
آتش عشق ز خاکستر هندست بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد
از می این چهره که امروز تو افروخته ای
گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد
از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق
این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد
به که سر بر سر بالین سلامت بنهم
چند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟
از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟
که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۰
پایم از گرمی رفتار چنان می سوزد
که دل آبله بر ریگ روان می سوزد
وادی شوق چه وادی است که طفلی به هوس
گر کند مرکب نی گرم، عنان می سوزد
حرم عصمت میخانه چه دارالامنی است
شمع مهتاب به فانوس کتان می سوزد
دل بیدار ازین صومعه داران مطلب
کاین چراغی است که در دیر مغان می سوزد
آتشین شکوه ای از لعل تو در دل دارم
که اگر لب بگشایم دو جهان می سوزد
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان لقمه عشق تو دهان می سوزد
چون به دیوان برم این تازه غزل را صائب؟
که به یک چشم زدن کلک و بنان می سوزد؟
که دل آبله بر ریگ روان می سوزد
وادی شوق چه وادی است که طفلی به هوس
گر کند مرکب نی گرم، عنان می سوزد
حرم عصمت میخانه چه دارالامنی است
شمع مهتاب به فانوس کتان می سوزد
دل بیدار ازین صومعه داران مطلب
کاین چراغی است که در دیر مغان می سوزد
آتشین شکوه ای از لعل تو در دل دارم
که اگر لب بگشایم دو جهان می سوزد
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان لقمه عشق تو دهان می سوزد
چون به دیوان برم این تازه غزل را صائب؟
که به یک چشم زدن کلک و بنان می سوزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۶
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۸
گریه ابری است که از دامن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۱
عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزد
فرصتش باد که بسیار بجا می ریزد
زان سفر کرده بستان خبری هست که گل
زر خود را همه در پای صبا می ریزد
می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک
بر سر حسن فتد، رنگ حیا می ریزد
بر کف پای تو تا تهمت خونریزی بست
هر که را دست دهد خون حنا می ریزد
صائب از دیده خونبار کرم دارد یاد
کآنچه دارد همه در پای گدا می ریزد
فرصتش باد که بسیار بجا می ریزد
زان سفر کرده بستان خبری هست که گل
زر خود را همه در پای صبا می ریزد
می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک
بر سر حسن فتد، رنگ حیا می ریزد
بر کف پای تو تا تهمت خونریزی بست
هر که را دست دهد خون حنا می ریزد
صائب از دیده خونبار کرم دارد یاد
کآنچه دارد همه در پای گدا می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۵
چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟
بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد
هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما
به سراپرده خورشید جهانتاب رسد
رشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه است
به گسستن مگر این رشته به آن آب رسد
نفس هر دو جهان سوخت درین غواصی
تا که را دست به آن گوهر نایاب رسد
در سبب کوش که بی ابر بهار از دریا
نیست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
آسمانش یکی از حلقه بگوشان باشد
هر که را دست به آن زلف سیه تاب رسد
ساقی از گردش آن چشم به فریادم رس
که من آن صبر ندارم که می ناب رسد
گر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلک
حاش لله که به هنگامه احباب رسد
دامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفت
چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟
روزی هر کسی از راه نصیب آماده است
قسمت گرگ محال است به قصاب رسد
هست تا مجلس می روشنی آنجا فرش است
شب آدینه مگر شمع به محراب رسد
پیش کج بحث خمش باش که سرگردانی است
آنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسد
نیست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشق
خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد
که به ویرانه من پرتو مهتاب رسد
صائب از کوتهی بخت ندارم امید
بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد
هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما
به سراپرده خورشید جهانتاب رسد
رشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه است
به گسستن مگر این رشته به آن آب رسد
نفس هر دو جهان سوخت درین غواصی
تا که را دست به آن گوهر نایاب رسد
در سبب کوش که بی ابر بهار از دریا
نیست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
آسمانش یکی از حلقه بگوشان باشد
هر که را دست به آن زلف سیه تاب رسد
ساقی از گردش آن چشم به فریادم رس
که من آن صبر ندارم که می ناب رسد
گر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلک
حاش لله که به هنگامه احباب رسد
دامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفت
چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟
روزی هر کسی از راه نصیب آماده است
قسمت گرگ محال است به قصاب رسد
هست تا مجلس می روشنی آنجا فرش است
شب آدینه مگر شمع به محراب رسد
پیش کج بحث خمش باش که سرگردانی است
آنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسد
نیست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشق
خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد
که به ویرانه من پرتو مهتاب رسد
صائب از کوتهی بخت ندارم امید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۶
تا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟
تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد
بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد
دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد
می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟
دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟
جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر
مگر این سوخته را برق به فریاد رسد
مور شو مور، که حکمت به سلیمان گذرد
گر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسد
نرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوز
ناله تیشه به گوش از دل فرهاد رسد
بر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضا
منشی ظلم ترا خامه فولاد رسد
رو به دل بردن صائب چو کند چهره او
از دو جانب سپه زلف به امداد رسد
تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد
بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد
دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد
می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟
دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟
جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر
مگر این سوخته را برق به فریاد رسد
مور شو مور، که حکمت به سلیمان گذرد
گر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسد
نرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوز
ناله تیشه به گوش از دل فرهاد رسد
بر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضا
منشی ظلم ترا خامه فولاد رسد
رو به دل بردن صائب چو کند چهره او
از دو جانب سپه زلف به امداد رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۹
دل به مطلب اگر از راه تپیدن نرسد
گو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد
بهترین پایه صاحب نظران حیرانی است
دیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسد
پای فهمیده در آن سلسله زلف گذار
که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد
از دل پخته مزن لاف که این میوه خام
نرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسد
وحشتی قسمت مجنون من از عشق شده است
که به من هیچ غزالی به رمیدن نرسد
گرچه چون لاله نگونسار بود کاسه من
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی
کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد
نه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیم
دامن رفته ز دستم به کشیدن نرسد
می دود در پی آن چشم دل خام طمع
طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد
از لطافت به تماشایی آن سیب ذقن
بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد
آنچنان محو تو شد دیده نظار گیان
که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد
دل سودا زده و حرف شکایت، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
مهربان گر به یتیمان نشود دایه لطف
هوش اطفال به انگشت مکیدن نرسد
چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟
ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد
گو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد
بهترین پایه صاحب نظران حیرانی است
دیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسد
پای فهمیده در آن سلسله زلف گذار
که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد
از دل پخته مزن لاف که این میوه خام
نرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسد
وحشتی قسمت مجنون من از عشق شده است
که به من هیچ غزالی به رمیدن نرسد
گرچه چون لاله نگونسار بود کاسه من
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی
کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد
نه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیم
دامن رفته ز دستم به کشیدن نرسد
می دود در پی آن چشم دل خام طمع
طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد
از لطافت به تماشایی آن سیب ذقن
بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد
آنچنان محو تو شد دیده نظار گیان
که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد
دل سودا زده و حرف شکایت، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
مهربان گر به یتیمان نشود دایه لطف
هوش اطفال به انگشت مکیدن نرسد
چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟
ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۱
بی تب و تاب به مخمور شرابی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۶
هر که ایام خط از سیمبران غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۱
پیر گردیدی و کشت املت زرد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد
آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟
عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد
از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد
خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد
آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟
عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد
از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد
خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۰
دایم از فکر سفر پیر مشوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگی را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامی ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمی دل را
خانه آینه حیف است منقش باشد
در سفر راهرو از خویش خبردار شود
کجی تیر نهان در دل ترکش باشد
عشق حیف است بر آن دل که ندارد دردی
این نه عودی است که شایسته آتش باشد
دردسر بیش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درین باغ که سرکش باشد
می کشد سلسله موج به دریای گهر
جای رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از می لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پیش ما همچو طلایی است که بی غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نیست ما را به خوشی کار، ترا خوش باشد
گر چه در روی زمین نیست حضوری صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسی خوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگی را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامی ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمی دل را
خانه آینه حیف است منقش باشد
در سفر راهرو از خویش خبردار شود
کجی تیر نهان در دل ترکش باشد
عشق حیف است بر آن دل که ندارد دردی
این نه عودی است که شایسته آتش باشد
دردسر بیش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درین باغ که سرکش باشد
می کشد سلسله موج به دریای گهر
جای رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از می لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پیش ما همچو طلایی است که بی غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نیست ما را به خوشی کار، ترا خوش باشد
گر چه در روی زمین نیست حضوری صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسی خوش باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۲
زردی روی من از باده کشیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۴
چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۷
گرچه آن سرو روان در همه جا می باشد
نیست ممکن که توان یافت کجا می باشد
خلق را داروی بیهوشی حیرت برده است
ورنه او با همه کس در همه جا می باشد
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صافدلان دورنما می باشد
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر
گر به فردوس رود رو به قفا می باشد
در دل ماست خیال تو و از ما دورست
عکس از آیینه در آیینه جدا می باشد
خضر در دامن صحرای طلب کمیاب است
ورنه در هر سیهی آب بقا می باشد
جگر سوخته صاحب نظران می دارند
مشک در ناف غزالان ختا می باشد
دل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده است
قبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟
نیست ممکن که به رویش نگشایند دری
هرکه در حلقه مردان خدا می باشد
سر آزاده و درد سر دولت، هیهات
تیغ بر فرق من از بال هما می باشد
رهنوردی که سبکبار ز دنیا گذرد
خار در رهگذرش دست دعا می باشد
هرکه جان داده درین راه، رسیده است به جان
دل هرکس که ز جا رفت بجا می باشد
از دم گرم تو صائب دل افسرده نماند
نفس سوختگان عقده گشا می باشد
نیست ممکن که توان یافت کجا می باشد
خلق را داروی بیهوشی حیرت برده است
ورنه او با همه کس در همه جا می باشد
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صافدلان دورنما می باشد
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر
گر به فردوس رود رو به قفا می باشد
در دل ماست خیال تو و از ما دورست
عکس از آیینه در آیینه جدا می باشد
خضر در دامن صحرای طلب کمیاب است
ورنه در هر سیهی آب بقا می باشد
جگر سوخته صاحب نظران می دارند
مشک در ناف غزالان ختا می باشد
دل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده است
قبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟
نیست ممکن که به رویش نگشایند دری
هرکه در حلقه مردان خدا می باشد
سر آزاده و درد سر دولت، هیهات
تیغ بر فرق من از بال هما می باشد
رهنوردی که سبکبار ز دنیا گذرد
خار در رهگذرش دست دعا می باشد
هرکه جان داده درین راه، رسیده است به جان
دل هرکس که ز جا رفت بجا می باشد
از دم گرم تو صائب دل افسرده نماند
نفس سوختگان عقده گشا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۱
دیده زنده دلان اشک فشان می باشد
آب از قوت سرچشمه روان می باشد
نیست در انجمن وصل اشارت محرم
در حرم صورت محراب نهان می باشد
صیقل سینه روشن گهران گفتارست
طوطی لال بر آیینه گران می باشد
طفل را هر سر انگشت بود پستانی
روزی بیخبران دست و دهان می باشد
عاشق از عشق به معشوق نمی پردازد
کعبه اهل ادب سنگ نشان می باشد
در دل پیر تمنای جوان بسیارست
این بهاری است که در فصل خزان می باشد
می شود زندگی از قامت خم پا به رکاب
تیر را شهپر پرواز کمان می باشد
چه کند قرب به عشاق، که در دامن گل
همچنان دیده شبنم نگران می باشد
بر حذر باش ز خصمی که شود روگردان
که هدف را خطر از پشت کمان می باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
که شب قدر نهان در رمضان می باشد
نشأة باده نگردد به کهنسالی کم
ساکن کوی خرابات جوان می باشد
زندگانی به ته تیغ سرآرد صائب
دل هرکس که به فرمان زبان می باشد
آب از قوت سرچشمه روان می باشد
نیست در انجمن وصل اشارت محرم
در حرم صورت محراب نهان می باشد
صیقل سینه روشن گهران گفتارست
طوطی لال بر آیینه گران می باشد
طفل را هر سر انگشت بود پستانی
روزی بیخبران دست و دهان می باشد
عاشق از عشق به معشوق نمی پردازد
کعبه اهل ادب سنگ نشان می باشد
در دل پیر تمنای جوان بسیارست
این بهاری است که در فصل خزان می باشد
می شود زندگی از قامت خم پا به رکاب
تیر را شهپر پرواز کمان می باشد
چه کند قرب به عشاق، که در دامن گل
همچنان دیده شبنم نگران می باشد
بر حذر باش ز خصمی که شود روگردان
که هدف را خطر از پشت کمان می باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
که شب قدر نهان در رمضان می باشد
نشأة باده نگردد به کهنسالی کم
ساکن کوی خرابات جوان می باشد
زندگانی به ته تیغ سرآرد صائب
دل هرکس که به فرمان زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۴
دل پیران کهنسال غمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۸
چند چون طفل ز انگشت کسی شیر کشد؟
ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟
شوخی حسن نماند به ته پرده شرم
برق را ابر محال است به زنجیر کشد
صدف ما به رگ ابر دهن وا نکند
زخم ما آب ز سرچشمه شمشیر کشد
نتواند سخن عشق کشید از من، غیر
بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟
به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمن
چه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟
هرکه داند کرم از عفو چه لذت دارد
خجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشد
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام
از معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟
گره رشته بود مانع جولان گهر
دل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟
نیست چون دامن صحرای طلب را پایان
به چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟
می شود رزق کمان دست نوازش صائب
گرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد
ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟
شوخی حسن نماند به ته پرده شرم
برق را ابر محال است به زنجیر کشد
صدف ما به رگ ابر دهن وا نکند
زخم ما آب ز سرچشمه شمشیر کشد
نتواند سخن عشق کشید از من، غیر
بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟
به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمن
چه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟
هرکه داند کرم از عفو چه لذت دارد
خجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشد
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام
از معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟
گره رشته بود مانع جولان گهر
دل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟
نیست چون دامن صحرای طلب را پایان
به چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟
می شود رزق کمان دست نوازش صائب
گرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد