عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
ما غم کس نخورده‌ایم مگر
که دگر کس نمی‌خورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات
چون ز عمر گذشته یاد آرم
آه و واغصتا علی مافات
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۷ - در استغناء طبع خویش
نه معن زائده دانم نه حاتم طائی
نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست
نکرد با من ازین ناکسان کس احسانی
کزان سپس نه به چشم هوان به من نگریست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - در رثاء دختر خویش
پیش بین دختر نو آمد من
دید کفاتش از پس است برفت
تحفه‌ای تازه کآمد از ره غیب
دید کاین منزل خس است برفت
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بد گهر کس است برفت
صورتش بست کز رسیدن او
خاطر من مهوس است برفت
دید در پرده دختر دگرم
گفت محنت یکی بس است برفت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
خاقانی را مپرس کز غم
ایام چگونه می‌گذارد
وامی که ازین دو رنگ برداشت
از کیسهٔ عمر می‌گذارد
جوجو ستد آنچه دادش ایام
خرمن خرمن همی سپارد
نی در بن ناخنش زد اندوه
تا نیشکر طرب نگارد
چون دل نبود طرب که جوید؟
چون ناخن نیست سر چه خارد
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصهٔ دل نمی‌گوارد
با این همه از سرشک بر رخ
لله الحمد، می‌نگارد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
شکست این دلم نادرست اعتقادی
به سم خار در دیدهٔ آرزو زد
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که زخمی بر آن سینهٔ نیک‌خو زد
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هر آنگه که نیشی به مردم فرو زد
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - در نکوهش زن
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
نقب محنت به گنج عمر رسید
تا به بنیاد کالبد چه رسد
گوئی از باغ جان رسد خبرت
بوئی ای مه نمی‌رسد چه رسد
چرخ را ز آه من زیان چه بود؟
پیل را از پشه لگد چه رسد؟
از فراش کهن به لات رسید
تا ازین نو رسیده خود چه رسد
غم رسید از ترنج تازه تو را
تا ز نارنج دست زد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - در مرثیهٔ عز الدین بوعمران
جهان را آه آه از دل برآمد
چو عزالدین بوعمران فروشد
برآمد هر شب افغان از دل طور
چو روز موسی عمران فروشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
تارمویم به من نمود سپید
ز آن نمودن غمان من بفزود
بهترین دوستی که بود مرا
بدترین دشمنی به من بنمود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴
خاقانیا ز عارضهٔ درد دل منال
کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید
بیمار روزگار هم از اهل روزگار
روی بهی ندید که جز روبهی ندید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - در مرثیهٔ وحید الدین عموی خود
چون من خطر زدم به فراق از پی وحید
جان از پی وحید برآمد بدان خطر
آمد به گوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸
غصهٔ دل گفت خاقانی که از ابناء جنس
کس نماند و من به ناجنسان چنین وامانده‌ام
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌ام
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده‌اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده‌ام
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده‌ام
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده‌ام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۹
هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم
از ناله هفت خیمهٔ گردون شکافتم
وز آه چار گوشهٔ عالم بسوختم
چندین هزار نافهٔ مشک امید را
بر مجمر نیاز به یک‌دم بسوختم
بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی
کردم به جهد با هم و در هم بسوختم
هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعله‌های آه دمادم بسوختم
گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم
از تف دل شرار به صحرا چنان زدم
کز دود مهره در سر ارقم بسوختم
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم
هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل
کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - در مرثیهٔ رشید الدین فرزند خود
پسر داشتم چون بلند آفتابی
ز ناگه به تاری مغاکش سپردم
به درد پسر مادرش چون فروشد
به خاک آن تن دردناکش سپردم
یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشن‌دلی چون سماکش سپردم
چو دختر سپردم به داماد گفتم
که گنج زر است این به خاکش سپردم
بماندم من و ماند عبد المجیدی
ودیعت به یزدان پاکش سپردم
اگر کس نباشد پناهش به شروان
پناهش بس است آن خداکش سپردم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۵ - در مرثیهٔ جمال الدین اصفهانی وزیر صاحب موصل و وحید الدین عموی خود
جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم
وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم
به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم
هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا
دلم درید و بخائید گوشهٔ جگرم
سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید در بدرم
منم غریق غم و اندهان که در شب و روز
غم جمال برم و انده وحید خورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۶
آه به من می‌رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
جای من نقطه‌ای است گوئی راست
زانکه سرگشته زیر پرگارم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۰
دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم
غریق دو طوفانم از دیده تا لب
ز خوناب این دل که اکنون ندارم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
غم عمری که شد چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بی‌کرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوف‌دان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
به‌دل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعی‌کاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - در شکر ایادی و انعام رئیس شمس الدین والی ارجیش
رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما می‌گریزم
خطائی نکردم به‌حمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا می‌گریزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا می‌گریزم
ز بهر فراغت سفر می‌گزینم
پی نزهت اندر فضا می‌گریزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا می‌نمود از عنا می‌گریزم
قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا می‌گریزم
دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا می‌گریزم
به تبریز هم پای‌بند عیالم
از آن پای بند بلا می‌گریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا می‌گریزم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۶ - در مرثیهٔ عماد الدین
با دلم چشم از نهان می‌گفت کز مرگ عماد
تا کی آب چشم پالائی که بردی آب چشم
از ره گوش آمدت بر راه چشم این حادثه
گوش را بربند آخر، چند بندی خواب چشم
دل به خاکش خورد سوگندان که ننشینم ز پای
تا سر خاکش نیندایم هم از خوناب چشم
چشم در خاکش بمالم تا شود سیماب ریز
گوش را یک سر بین بارم هم از سیماب چشم
چون نگردد چشم من روشن به دیدار عماد
از سرشک شور حسرت برده باشد آب چشم