عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۴
سرشک گرم در چشم تر من خواب می سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد
هوای خانه می ریزد زیکدیگر حبابم را
نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد
چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد
پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد
نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی
مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد
زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنه عاشق زچندین باب می سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پرده غفلت
مرا افزون زسرما بستر سنجاب می سوزد
زبان در کام کش در حلقه روشندلان صائب
که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد
هوای خانه می ریزد زیکدیگر حبابم را
نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد
چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد
پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد
نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی
مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد
زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنه عاشق زچندین باب می سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پرده غفلت
مرا افزون زسرما بستر سنجاب می سوزد
زبان در کام کش در حلقه روشندلان صائب
که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶
خمار می مرا در گوشه میخانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۷
کدامین روز بر حالم دل خارا نمی سوزد؟
ز اشک آتشینم دامن صحرا نمی سوزد
کدامین روز اشک من به دریا روی می آرد؟
که همچون شمع، ماهی در دل دریا نمی سوزد
بود دلسردیی لازم کمال عشقبازی را
که عاشق تا به کام دل نسوزد وا نمی سوزد
من گریان سراپا سوختم از داغ تنهایی
که می گوید در آتش چوب تر تنها نمی سوزد؟
اگر نه آتش سوزنده دست آموز می گردد
چرا دست کسی از ساغر صهبا نمی سوزد؟
نمی گردد به گردش فیض چون پروانه هر ساعت
کسی چون شمع تا در پرده شبها نمی سوزد
درین بستانسرا سرو سرافرازی نمی یابم
که همچون شمع سبز از رشک آن بالا نمی سوزد
اگر نه آشتی داده است ساقی جنگجویان را
چرا از آتش می پنبه مینا نمی سوزد؟
دلیل صافی عشق است خاموشی و حیرانی
که در روغن نمک تا هست بی غوغا نمی سوزد
زخورشید قیامت مشرب عاشق چه غم دارد؟
که داغ لاله هرگز سینه صحرا نمی سوزد
چه پروا دارد از دمسردی اغیار داغ ما؟
گل خورشید عالمتاب از سر ما نمی سوزد
نهال طور در آب و عرق غرق است از خجلت
زرشک کلک صائب نیشکر تنها نمی سوزد
ز اشک آتشینم دامن صحرا نمی سوزد
کدامین روز اشک من به دریا روی می آرد؟
که همچون شمع، ماهی در دل دریا نمی سوزد
بود دلسردیی لازم کمال عشقبازی را
که عاشق تا به کام دل نسوزد وا نمی سوزد
من گریان سراپا سوختم از داغ تنهایی
که می گوید در آتش چوب تر تنها نمی سوزد؟
اگر نه آتش سوزنده دست آموز می گردد
چرا دست کسی از ساغر صهبا نمی سوزد؟
نمی گردد به گردش فیض چون پروانه هر ساعت
کسی چون شمع تا در پرده شبها نمی سوزد
درین بستانسرا سرو سرافرازی نمی یابم
که همچون شمع سبز از رشک آن بالا نمی سوزد
اگر نه آشتی داده است ساقی جنگجویان را
چرا از آتش می پنبه مینا نمی سوزد؟
دلیل صافی عشق است خاموشی و حیرانی
که در روغن نمک تا هست بی غوغا نمی سوزد
زخورشید قیامت مشرب عاشق چه غم دارد؟
که داغ لاله هرگز سینه صحرا نمی سوزد
چه پروا دارد از دمسردی اغیار داغ ما؟
گل خورشید عالمتاب از سر ما نمی سوزد
نهال طور در آب و عرق غرق است از خجلت
زرشک کلک صائب نیشکر تنها نمی سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
غبار تیره بختی از دهان شکوه می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگی گردد
که چون پروانه بیباک از آتش نپرهیزد
همان سرگشته چون موج سرایم در بیابانها
به جای سبزه خضر از رهگذر من اگر خیزد
امید دستگیری دارم از رهبر در آن وادی
که خار از سرکشی در دامن رهرو نیاویزد
غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بیرون
که از اشک ندامت آب بر دست سبو ریزد
زشرم آن تبسمهای شرم آلود جا دارد
که شکر خند گل در آستین غنچه بگریزد
ز آه آتشین در پرده دل می زنم آتش
چو بینم شمع در بال و پر پروانه آمیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگی گردد
که چون پروانه بیباک از آتش نپرهیزد
همان سرگشته چون موج سرایم در بیابانها
به جای سبزه خضر از رهگذر من اگر خیزد
امید دستگیری دارم از رهبر در آن وادی
که خار از سرکشی در دامن رهرو نیاویزد
غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بیرون
که از اشک ندامت آب بر دست سبو ریزد
زشرم آن تبسمهای شرم آلود جا دارد
که شکر خند گل در آستین غنچه بگریزد
ز آه آتشین در پرده دل می زنم آتش
چو بینم شمع در بال و پر پروانه آمیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
ز ماتمخانه ما نغمه عشرت کجا خیزد؟
سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد
نصیحت برنینگیزد زمین گیران غفلت را
ره خوابیده هیهات است از بانگ درا خیزد
عبوس زاهد خشک از می گلگون نگردد کم
مگر در سوختن چین از جبین بوریا خیزد
پشیمانی ندارد در طلب از پای افتادن
درین وادی کسی کز پا درآید بی عصا خیزد
به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن
که سیل از کوهسار خاکساران بی صدا خیزد
به وصل از دامن عاشق ندارد دست دلگیری
که ممکن نیست زنگ آهن از آهن ربا خیزد
درون پرده دل با خیالش خلوتی دارم
که صحبت می خورد بر هم سپندی گر زجا خیزد
دو عالم را به یک پیمانه می بخشند مخموران
اگر قارون نشیند با می آشامان گدا خیزد
مگو تأثیر در افغان سنگین دل نمی باشد
که دل را آب سازد ناله ای کز آسیا خیزد
سعادت نیست چون ذاتی، شقاوت می شود آخر
نخواهم دولتی کز سایه بال هما خیزد
اگر قسمت نگیرد دست ما گم کرده راهان را
چه از پای طلب آید، چه از دست دعا خیزد؟
ز تن پرور کند پهلو تهی آثار درویشی
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
زعشق پاکدامن مدعا این است عاشق را
که از بزم تو یک ره با دل بی مدعا خیزد
جدایی مشکل است از دشمن جانسوز اگر باشد
کز آتش دور چون گردد سپند، از وی صدا خیزد
ازان صائب نظر از خاک پایش برنمی دارم
که سازد چشم روشن گریه ای کز توتیا خیزد
سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد
نصیحت برنینگیزد زمین گیران غفلت را
ره خوابیده هیهات است از بانگ درا خیزد
عبوس زاهد خشک از می گلگون نگردد کم
مگر در سوختن چین از جبین بوریا خیزد
پشیمانی ندارد در طلب از پای افتادن
درین وادی کسی کز پا درآید بی عصا خیزد
به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن
که سیل از کوهسار خاکساران بی صدا خیزد
به وصل از دامن عاشق ندارد دست دلگیری
که ممکن نیست زنگ آهن از آهن ربا خیزد
درون پرده دل با خیالش خلوتی دارم
که صحبت می خورد بر هم سپندی گر زجا خیزد
دو عالم را به یک پیمانه می بخشند مخموران
اگر قارون نشیند با می آشامان گدا خیزد
مگو تأثیر در افغان سنگین دل نمی باشد
که دل را آب سازد ناله ای کز آسیا خیزد
سعادت نیست چون ذاتی، شقاوت می شود آخر
نخواهم دولتی کز سایه بال هما خیزد
اگر قسمت نگیرد دست ما گم کرده راهان را
چه از پای طلب آید، چه از دست دعا خیزد؟
ز تن پرور کند پهلو تهی آثار درویشی
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
زعشق پاکدامن مدعا این است عاشق را
که از بزم تو یک ره با دل بی مدعا خیزد
جدایی مشکل است از دشمن جانسوز اگر باشد
کز آتش دور چون گردد سپند، از وی صدا خیزد
ازان صائب نظر از خاک پایش برنمی دارم
که سازد چشم روشن گریه ای کز توتیا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
زرفتارت امان از عالم ایجاد برخیزد
به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد
زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم
شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد
به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد
که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد
مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم
اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد
به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من
زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد
به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد
زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم
شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد
به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد
که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد
مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم
اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد
به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من
زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
ز دین ناقصم از سبحه استغفار برخیزد
ز ننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
به خود چون مار میپیچم ز رشک زلف، کی باشد
که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟
اگر وصف سر زلف تو در طومار بنویسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد
چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد
عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من
عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد
پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
ز خواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد
ز طرز تازه صائب داغ داری نکتهسنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوشگفتار برخیزد
ز ننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
به خود چون مار میپیچم ز رشک زلف، کی باشد
که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟
اگر وصف سر زلف تو در طومار بنویسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد
چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد
عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من
عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد
پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
ز خواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد
ز طرز تازه صائب داغ داری نکتهسنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوشگفتار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
نشد از دل غبار از شیشه و پیمانه برخیزد
مگر ابری زبحر گریه مستانه برخیزد
کند معشوق را بی دست و پا بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخیزد
ندارد این چنین خاک مرادی عالم امکان
نشیند گرد اگر برتربتم دیوانه برخیزد
به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخی طفلان
که هر ساعت به تقریبی زمکتب خانه برخیزد
که را داریم ما افتادگان جز گرد ویرانی؟
که پیش پای سیل از جا سبکروحانه برخیزد
اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم
به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد
من آن روز از جنون خود تسلی می شوم صائب
که از جوش شرابم سقف این میخانه برخیزد
مگر ابری زبحر گریه مستانه برخیزد
کند معشوق را بی دست و پا بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخیزد
ندارد این چنین خاک مرادی عالم امکان
نشیند گرد اگر برتربتم دیوانه برخیزد
به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخی طفلان
که هر ساعت به تقریبی زمکتب خانه برخیزد
که را داریم ما افتادگان جز گرد ویرانی؟
که پیش پای سیل از جا سبکروحانه برخیزد
اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم
به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد
من آن روز از جنون خود تسلی می شوم صائب
که از جوش شرابم سقف این میخانه برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
مرا از دل زقرب خط دلبر دود می خیزد
زرشک خضر از جان سکندر دود می خیزد
نگردد بی صفا از خط بزودی لعل سیرابش
که با تمکین زروی آتش تر دود می خیزد
چنین گر آب خود دارد دریغ از تشنگان لعلش
به اندک فرصتی زین آب گوهر دود می خیزد
کند زود آتش بی دود او را دود بی آتش
به این عنوان اگر زان روی انور دود می خیزد
تعجب نیست گر طوطی چو شمع سبز در گیرد
که از حسن گلو سوزش زشکر دود می خیزد
زبال و پر کند پروانه من بستر و بالین
در آن آتش که از جان سمندر دود می خیزد
نسوزد برق تا خود را، نسوزاند گیاهی را
زمظلومان پس از جان ستمگر دود می خیزد
از این آتش که من از شوق او در زیر پا دارم
زنقش پای من تا روز محشر دود می خیزد
که را در کوهسار عشق دیگر پا به سنگ آمد؟
که از داغ پلنگان همچو مجمر دود می خیزد
زکلک تر زبان خامی است امید ثمر صائب
که با صد خون دل زین هیزم تر دود می خیزد
زرشک خضر از جان سکندر دود می خیزد
نگردد بی صفا از خط بزودی لعل سیرابش
که با تمکین زروی آتش تر دود می خیزد
چنین گر آب خود دارد دریغ از تشنگان لعلش
به اندک فرصتی زین آب گوهر دود می خیزد
کند زود آتش بی دود او را دود بی آتش
به این عنوان اگر زان روی انور دود می خیزد
تعجب نیست گر طوطی چو شمع سبز در گیرد
که از حسن گلو سوزش زشکر دود می خیزد
زبال و پر کند پروانه من بستر و بالین
در آن آتش که از جان سمندر دود می خیزد
نسوزد برق تا خود را، نسوزاند گیاهی را
زمظلومان پس از جان ستمگر دود می خیزد
از این آتش که من از شوق او در زیر پا دارم
زنقش پای من تا روز محشر دود می خیزد
که را در کوهسار عشق دیگر پا به سنگ آمد؟
که از داغ پلنگان همچو مجمر دود می خیزد
زکلک تر زبان خامی است امید ثمر صائب
که با صد خون دل زین هیزم تر دود می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
زسوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد
ازین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد
از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد
کدامین بلبل آتش نفس زباغ بود امشب؟
که جای سنبل و ریحان زبستان دود می خیزد
نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را
همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد
مگر افتاد یک جانب نقاب از چهره لیلی؟
که جای گردباد از این بیابان دود می خیزد
منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی
که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد
مزن آتش به جان بیگناهان، رحم کن بر خود
که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد
شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
زشمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد
ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی
همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد
ازین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد
از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد
کدامین بلبل آتش نفس زباغ بود امشب؟
که جای سنبل و ریحان زبستان دود می خیزد
نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را
همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد
مگر افتاد یک جانب نقاب از چهره لیلی؟
که جای گردباد از این بیابان دود می خیزد
منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی
که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد
مزن آتش به جان بیگناهان، رحم کن بر خود
که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد
شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
زشمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد
ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی
همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد
به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد
غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد
به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد
سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد
امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما
کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد
به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او
که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد
به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟
غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد
زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟
که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد
به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد
غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد
به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد
سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد
امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما
کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد
به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او
که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد
به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟
غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد
زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟
که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد
زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد
زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟
زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد
زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
نصیب از نعمت بسیار دیگرگون نخواهد شد
زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد
نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری
زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد
گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را
به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد
به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل
غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد
غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را
محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد
زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب
غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد
زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد
نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری
زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد
گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را
به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد
به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل
غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد
غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را
محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد
زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب
غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
زنور عارضش هر ذره ای خورشید منظر شد
زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد
چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفریب است این
که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم دیگر شد
من آن روزی که در رخسار آتشناک او دیدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک در محشر چو سرو آزاد می آید
به خاک هر که سرو قامت او سایه گستر شد
درین صحرا که صید از فربهی در خاک و خون غلطد
حصار عافیت با خویش دارد هر که لاغر شد
بجز افسردگی سنگی ندارد راه یکرنگی
که نومید از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد
عرق شد مانع از نظاره رویش، چه بدبختم
که موج آب حیوان در رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
که هر آبی که تیغ پاک گوهر خورد جوهر شد
مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهی
که بر تیر قضا بیتابی نخجیر شهپر شد
چه حرف است این که خاموشی فزاید زندگانی را؟
نفس دزدیدن من بر چراغ عمر صرصر شد
همان تاریک می سوزد چراغ بخت من صائب
اگرچه سینه ام از سوز دل صحرای محشر شد
زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد
چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفریب است این
که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم دیگر شد
من آن روزی که در رخسار آتشناک او دیدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک در محشر چو سرو آزاد می آید
به خاک هر که سرو قامت او سایه گستر شد
درین صحرا که صید از فربهی در خاک و خون غلطد
حصار عافیت با خویش دارد هر که لاغر شد
بجز افسردگی سنگی ندارد راه یکرنگی
که نومید از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد
عرق شد مانع از نظاره رویش، چه بدبختم
که موج آب حیوان در رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
که هر آبی که تیغ پاک گوهر خورد جوهر شد
مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهی
که بر تیر قضا بیتابی نخجیر شهپر شد
چه حرف است این که خاموشی فزاید زندگانی را؟
نفس دزدیدن من بر چراغ عمر صرصر شد
همان تاریک می سوزد چراغ بخت من صائب
اگرچه سینه ام از سوز دل صحرای محشر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
ز خط رویش چراغ دیده شب زنده داران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی
لب میگون او در دور خط از میگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش
هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد
بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون
به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد
نشد از گریه مستانه چشمم خشک چون مینا
غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی
دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد
من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم
ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شیشه من توتیا از سنگباران شد
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل
نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد
نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران
که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد
ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی
لب میگون او در دور خط از میگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش
هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد
بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون
به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد
نشد از گریه مستانه چشمم خشک چون مینا
غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی
دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد
من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم
ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شیشه من توتیا از سنگباران شد
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل
نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد
نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران
که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد
ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
زدل طرفی نبستی در جهان گل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
بهشت و دوزخ ما هجر و وصل آن پسر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد