عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
اهل دل را خواب تلخ مرگ بیداری بود
شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود
سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب
ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود
بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران
مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود
ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم
بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود
در صدف گوهر زسنگینی گردیده است
کف به روی دست دریا از سبکباری بود
می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم
آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود
سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر
چاره این راه ناهموار همواری بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
چند دستم شانه زلف پریشانی بود؟
آرزو در سینه من چند زندانی بود؟
می شود ز اشک ندامت دانه امید سبز
سرخ رویی لاله باغ پشیمانی بود
کو جنون تا سر به صحرایم دهد چون گردباد؟
تا به کی کس نقش دیوار تن آسانی بود؟
خار را بر دامن اهل تجرد دست نیست
جامه فتحی که می گویند، عریانی بود
جبهه وا کرده یک گل در گلستانت نهشت
باغبان باغ باید غنچه پیشانی بود
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چون امید سرفرازی با گرانجانی بود؟
از کشاکش صائب ارباب تجرد فارغند
خار را کی دست بر دامان عریانی بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
پیش ازین حسن مجرد تشنه زیور نبود
چشم دریا در خمار شبنم گوهر نبود
بلبل ما هر زمان بر شاخساری می نشست
بیضه افلاک ما را زیر بال و پر نبود
در گلستانی که ما گلبانگ عشرت می زدیم
زهره فریاد کردن حلقه را بر در نبود
خط او این نقش زد بر آب، ورنه پیش ازین
پرده دار آتش یاقوت خاکستر نبود
رفته رفته آب شد آیینه از تاب رخش
چون نگردد آب، آخر سد اسکندر نبود
خاطری از موی سر آشفته تر می خواستند
پیش ازین دیوانگی تنها به موی سر نبود
تنگدستی قسمت صاحبدلان امروز نیست
غنچه این باغ را در جیب هرگز زر نبود
در صدف تا داشت صائب گوهرم آرامگاه
کوه غم بر خاطرم از سنگ بد گوهر نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
هر دلی را طره جانان نمی گیرد به خود
غیر ماه مصر این زندان نمی گیرد به خود
در دل عاشق ندارد راه غیر از فکر دوست
این تنور گرم جز طوفان نمی گیرد به خود
می پذیرد گرچه لوح ساده هر نقشی که هست
هیچ نقشی دیده حیران نمی گیرد به خود
دل به راهش خاک شد با آن که می داند یقین
هیچ گردی آن سبک جولان نمی گیرد به خود
خاکیان بیجا دلی در مهر گردون بسته اند
این تنور سرد هرگز نان نمی گیرد به خود
بر بیاض گردن او نقطه ای از خال نیست
از لطافت این ورق افشان نمی گیرد به خود
عشق را با بی سر و پایان بود روی نیاز
این صدف جز گوهر غلطان نمی گیرد به خود
در حریم فکر صائب دور باش منع نیست
خانه روشندلان دربان نمی گیرد به خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود
از دل سنگین ما نقش تمنا می رود
می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان
آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود
برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق
یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود
عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم
در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود
مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار
نقره بی غش در آتش بی محابا می رود
از خیال بازگشت گلستان آسوده است
شبنمی کز جلوه خورشید از جا می رود
نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان
تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟
در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را
از خرام او دل هرکس که ازجا می رود
شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است
بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود
می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه
فکر خال و خط او هم از دل ما می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
کی ز سیل گرمرو بر روی صحرا می رود؟
آنچه از مژگان تر بر چهره ما می رود
عشق را در کشور ما آبروی دیگرست
یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود
بر امید وعده شب در میان زلف او
روزگاری شد که روز از کیسه ما می رود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود
بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند
آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود
سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد
آب می آید به این گلزار و صهبا می رود
کی نهد صائب قدم بر دیده گریان من؟
آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود
می برد نام شراب ناب و از خود می رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می شود از آتش گل آب و از خود می رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود
شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام
می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود
بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی
می نماید چشم او در خواب و از خود می رود
هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند
غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود
زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش
می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می غلطد به روی آب و از خود می رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می کند نظاره مهتاب و از خود می رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود
ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است
می شمارد موج را قلاب و از خود می رود
لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران
اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود
دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می رود
هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی
همرهان را می کند در خواب و از خود می رود
هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار
می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود
بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
مفلس از بزم شراب ما توانگر می رود
ابر اینجا تا کمر در آب گوهر می رود
چشم ما در حشر خواهد داد شکر خواب داد
تلخی بادام ما از شور محشر می رود
عشق را با صبر و طاقت جمع کردن مشکل است
کشتی طوفانی ما خوش بلنگر می رود
تا گشودی چاک پیراهن، ز دست انداز رشک
چاک در پیراهن یوسف سراسر می رود
نیستم ممنون مرغ نامه بر یک رشته تاب
نامه من بال بر بال کبوتر می رود
در شبستانی که ما رنگ محبت ریختیم
شمع بیتابانه از دنبال صرصر می رود
معنی پیچیده صائب در زمان ما نماند
برق تیغ ما به خون زلف جوهر می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
از نظر یک دم که آن شکل و شمایل می رود
حاصل دریا و کان از دیده و دل می رود
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
نقش پای ناقه پیشاپیش محمل می رود
کوچه باغ زلف اگر پایان ندارد گو مدار
می توان رفتن به مژگان هر کجا دل می رود
در ته هر خاربن صیاد دام افکنده ای است
آهوی مغرور را بنگر چه غافل می رود
از زمین گیری بر آ، سنگ نشان خود نیستی
جاده با افتادگی منزل به منزل می رود
طعن نسیانم مزن، شرم از رخ آیینه کن
خود ببین آن چهره هرگز از مقابل می رود؟
گربه فردوس از سرکوی تو صائب را برند
می رود اما چو مرغ نیم بسمل می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
چون رخ از می بر فروزی آب گلشن می رود
چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود
دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست
سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود
نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را
بر سر خاری چه خون از چشم سوزن می رود
رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است
آب ده چشمی که فصل سیر گلشن می رود
یک طرف با خاکسار خویش افتادن چرا؟
پرتو مه تنگ در آغوش روزن می رود
ماه می خواهد که گردد چهره با رخسار او
کرم شب تابی به جنگ شمع ایمن می رود
حال صائب دور ازان مژگان چه می پرسی که چیست
با دل مجروح بر مژگان سوزن می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
در بیابان خار اگر در پای مجنون می رود
جوی خون از دیده لیلی به هامون می رود
برنمی گردد به ساغر می چو شد جزو بدن
کی ز خاطر یاد آن لبهای میگون می رود؟
گر نه از خلوت شود اسرار حکمت منکشف
چون می نارس چرا در خم فلاطون می رود؟
گردن افرازی به اوج اعتبار از عقل نیست
کرسی دار از ته پا زود بیرون می رود
می شود عالم سیه صائب به چشم مهر و ماه
گر به این دستور آه ما به گردون می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
هر کجا حرف شراب ارغوانی می رود
از دهان خضر آب زندگانی می رود
ناامیدی می دواند موسی ما را به طور
دیگ شوق ما بسر از لن ترانی می رود
هیچ کس از کاروان شوق در دنبال نیست
آتش اینجا پیش پیش کاروانی می رود
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر من
چون ترا می بینم از خونم روانی می رود
کعبه چون بر تن لباس شبروان پوشیده است؟
گر نه شبها بر سر کویش نهانی می رود
صائب ازدل می رود بیرون خیال وصل او
گر ز خاطر یاد ایام جوانی می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
شورش عشقم ز تدبیر نصیحتگر فزود
کعبه بر زنجیر مجنون حلقه دیگر فزود
هر چه از جان کاستم افزود بر جسم ضعیف
هر چه کم گردید ازاخگر به خاکستر فزود
خصی بخت سیه ما بیکسان را بس نبود
کآسمان بر روی آن داغی هم از اختر فزود
مهربانی آب در جوی هنر می آورد
روی گرم شعله بر خوشبویی عنبر فزود
جوهر ذاتی رهین منت مشاطه نیست
بحر نتواند به کوشش آب بر گوهر فزود
آه صائب رو به صحرای قیامت چون نهاد
شعله ها بر گرمی هنگامه محشر فزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود
سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود
وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود
می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود
نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود
رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود
تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کی دل غمگین به زور آه و افغان وا شود؟
از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود
ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد
کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟
تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر
دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود
چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام
میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟
مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم
ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهای بسته را درمان به جز تسلیم نیست
دیده پوشیده چون گردید حیران وا شود
در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت
از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟
بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره
دایم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا
چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
هر دلی کز عشق گوهر آب شد، گوهر شود
هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود
گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا
قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود
ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس
چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود
راستی دامان جمعیت به دست آوردن است
رشته چون هموار شد شیرازه گوهر شود
جلوه سرو لب کوثر کند مژگان او
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران
رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود
دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد
ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود
می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار
تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود
در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟
نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
جزرخش کز وی زمین و آسمان پر گل شود
کس ندارد یاد کز یک گل جهان پر گل شود
خارخار سیر جنت از دلش بیرون رود
دیده هرکس ز روی دوستان پر گل شود
تا به چند ای غنچه لب در پرده خواهی حرف گفت؟
دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود
تا چه گلها بشکفد از غنچه منقار او
بلبلی کز خار خارش آشیان پر گل شود
بخیه زخم نمایان من از اشک من است
از کواکب کوچه باغ کهکشان پر گل شود
حسن هیهات است حق، عشق را ضایع کند
بلبلان را ازحدیث گل دهان پر گل شود
گر برآید ماه مصر از چاه با این آب و تاب
کوه و دشت ازنقش پای کاروان پر گل شود
برگ عیش عاشقان از برگریزان فناست
از فروغ ماه دامان کتان پر گل شود
چار دیوار قفس از نغمه رنگین من
در بهاران چون حریم گلستان پر گل شود
هر نواسنجی که سر در زیر بال خود کشد
خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
حرف زن تا بر لب عیسی نفس سوزن شود
روی بنما تا سواد طوطیان روشن شود
دل چه خونها می خورد دور از شراب لاله رنگ
مرگ عیدست آن چراغی را که بی روغن شود
ای صبا، جان تازه می گردد ز تغییر لباس
چند اوقات تو صرف بوی پیراهن شود؟
آه بی لخت جگر از دل نمی تازد به چرخ
سخت می ترسم بر این مجمر که بی روزن شود
گرد رنگ سایه نتوانست گردیدن خزان
خاکساری سد راه جرأت دشمن شود
چشم مجنون چشم لیلی را سخنگو می کند
عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود
چون بصیرت نیست، باشد حلقه بیرون در
آفتاب وماه اگر در دیده روزن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
یار ما از کشتن عشاق درهم کی شود؟
آنچنان باغ و بهاری نخل ماتم کی شود؟
زاهد از طاعت به راز عشق محرم کی شود؟
من گرفتم شد ملک ابلیس آدم کی شود؟
عشق هر ناقص بصیرت را نمی گردد نصیب
مهر عالمتاب با خفاش همدم کی شود؟
مهر خاموشی نگردد پرده اسرار عشق
بوی گل را مانع از پرواز شبنم کی شود؟
شوخ چشمی پرده شرم و حیا را می درد
سوزن عیسی نهان در جیب مریم کی شود؟
از گهر گرد یتیمی بحر نتوانست شست
کلفت عاشق کم از اشک دمادم کی شود؟
صبح دارد خنده براختر فشانیهای چرخ
زخم چون کاری بود از بخیه درهم کی شود؟
پیش گوهر در صدف آویختن دون همتی است
همت عاشق تسلی با دو عالم کی شود؟
دست ما گستاخ و آن موی میان نازک مزاج
رشته پیوند ما و یار محکم کی شود؟
اضطراب دل ز غمخواران ظاهر بیش شد
چاره این زخم پنهانی به مرهم کی شود؟
در دل سنگ این شرار شوخ جولان می کند
سخت جانی مانع آمد شد غم کی شود؟
از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته است
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود؟
عقل را در بارگاه عشق راه حرف نیست
هر فضولی در حریم شاه محرم کی شود؟
عقده گردون چه باشد پیش آه عاشقان؟
سد راه گیرودار نیزه، پرچم کی شود؟
آدمی را عشق صائب می کند کامل عیار
نیست هرکس را که درد عشق، آدم کی شود؟