عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
نشاط عالم بی اعتبار درگردست
چو برق، خوشدلی روزگار در گردست
ز سیر دایمی مهر می توان دانست
که مهر عالم ناپایدار در گردست
مساز خانه درین خاکدان بی بنیاد
که همچو ابر در او کوهسار در گردست
قرار نیست به یک جای مهر تابان را
همیشه دولت ناپایدار در گردست
ز مهر و ماه تهی نیست کاسه گردون
همیشه مهره این بد قمار در گردست
به پیچ و تاب شود منتهی کشاکش حرص
به گنج تا نرسیده است مار در گردست
مریز رنگ اقامت درین خراب آباد
که خاک چون فلک بی مدار در گردست
بجاست تا حرم کعبه، همچو قبله نما
درون سینه دل بیقرار در گردست
بشوی گرد کدورت ز صفحه خاطر
درین دو هفته که ابر بهار در گردست
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن
که یک جهان قدح از لاله زار در گردست
غبار هستی عالم به گرد چون نرود؟
چنین که توسن آن شهسوار در گردست
اثر ز شعله هستی درین جهان تا هست
غم و نشاط چو دود و شرار در گردست
ز واصلان طریقت مجو قرار که موج
به قلزمی که بود بیکنار درگردست
به غیر کاسه دریوزه گدایی نیست
پیاله ای که درین روزگار درگردست
چگونه پای به دامن کشند حق طلبان؟
که نقش پای درین رهگذار در گردست
اگر چه راه طلب طی به جستجو نشود
مرا همان دل امیدوار در گردست
مساز برگ اقامت در آن چمن صائب
که همچو آب در او جویبار در گردست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
شب آنچه مردم غافل ستاره می دانند
ز آتش جگر ما شراره ای چندست
سخن شمرده و سنجیده گوی بی سوگند
که شاهد سخنان دروغ، سوگندست
به زیر خاک، غنی را به مردم درویش
اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
به شوربختی ازان دل نهاده ام که نمک
برای تلخی بادام بهتر از قندست
مرا به حلقه صحبت مخوان ز تنهایی
که نخل خوش ثمر من غنی ز پیوندست
مخور فریب شکرخند عیش چون طفلان
که روی صبح به خون شسته شکرخندست
به عشرت ابدی برده است پی صائب
به قسمت ازلی هر دلی که خرسندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
به حرف سرد نصیحت زوال ما بندست
هلاک شمع به یک سیلی صبا بندست
درین محیط که باید گرفت سر به دو دست
به جمع کردن اسباب، دست ما بندست
دعا کنیم که در بیضه بال تیر شود
اگر سعادت ما در پر هما بندست
چه حاجت است به رهبر خداشناسی را؟
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
بیا به منزل ما این طلسم را بشکن
که مدتی است ره کشور وفا بندست
ز رقص برگ خزان دیده می توان دانست
که برگ عیش به سر رشته فنا بندست
به این خوشیم که گرد گناه ما صائب
به ابر رحمت پیشانی حیا بندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
ز بس که واله و حیران و بیقرار خودست
گرفته آینه بر کف در انتظار خودست
به داغ ذره دل نازک که خواهد سوخت؟
چنین که لاله خورشید داغدار خودست
به صید لاغر خونین دلان که پردازد؟
که صید پیشه این بوم و بر، شکار خودست
چگونه مهر جهانتاب محو خود نشود؟
درین مقام که هر ذره بیقرار خودست
ز لب مکیدن شمع این دقیقه روشن شد
که حسن، تشنه لب لعل آبدار خودست
درین ریاض به هر سنبلی که می نگرم
به پنجه شانه کش زلف تابدار خودست
کراست زهره به صید حرم کشد شمشیر؟
دل تو زخمی مژگان جانشکار خودست
عجب که راه تماشای خود توانی یافت
چنین که حسن غیور تو پرده دار خودست
چه شکوه می کنی از گردش فلک صائب؟
کدام گردش ساغر به اختیار خودست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدست
که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست
ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست
مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
که دل سفید چو گردید صبح امیدست
به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
که بنده را خط راه گریز، تهدیدست
همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
غرور حسن گرفته است دیده خورشید
وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست
مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
درین دو هفته که زاینده رود سرشارست
پلی است آن طرف آب، هر که هشیارست
چسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟
که بوی گل به دماغ ضعیف من بارست
دل آرمیده بود تا شمرده است نفس
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
عرق ز روی تو آتش به زیر پا دارد
عجب نباشد اگر همچو اشک، سیارست
به خارخار هوس دامن تو در گروست
وگرنه بادیه عشق بی خس و خارست
به وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیست
متاع این سفر از چشم همچو دستارست
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود می خورم زیانکارست
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند
که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکارست
مخور فریب مسیحا و چاره سازی او
که شربت دل بیمار، چشم بیمارست
نظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق را
که طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارست
به طبع تازه صائب فسردگی مرساد!
که در بهار و خزان خامه اش گهربارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
ازان به خاطر من ترک کار دشوارست
که بار دوش توکل شدن به دل بارست
اثر گذار اگر عمر جاودان خواهی
که زندگانی هر کس به قدر آثارست
ازان به تلخی هجر از وصال ساخته ام
که رعشه دارم و این جام سخت سرشارست
امید هست که شیرازه گهر گردد
ز تار و پود جهان رشته ای که هموارست
شد از شکست خریدار، توتیا گهرم
همان ز ساده دلی تشنه خریدارست
ازان همیشه بود وقت می پرستان خوش
که هر کجا که غمی هست رزق هشیارست
تو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشی
وگرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟
نفس شمرده زنان راست دل بجا صائب
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
جواب آن غزل آصفی است این صائب
زمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
دل شکسته به قرب خدای راهبرست
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
صفای آب روان بیشتر ز استاده است
چه نعمتی است که عمر عزیز در گذرست
ز دست کوته خود ناامید چون باشم؟
که جای بهله کوتاه دست بر کمرست
شبی است همچو شب زلف او دراز مرا
که آفتاب قیامت ستاره سحرست
زنان سوخته رزقش همیشه آماده است
چو لاله هر که درین باغ آتشین جگرست
تو آن نه ای که به دوری ز دیده دور شوی
که روزگار جوانی همیشه در نظرست
شعور، آینه دار هزار تفرقه است
خوشا کسی که ز وضع زمانه بیخبرست
شراب لعل به اندازه صرف کن زنهار
که خون زیاده چو گردید رزق نیشترست
ز حسن بیش بود بهره دوربینان را
گل نچیده دوامش ز چیده بیشترست
ز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشک
که پای آبله پایان عشق دیده ورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
ترا ز جان غم مال ای خسیس بیشترست
علاقه تو به دستار بیشتر ز سرست
خطر به قدر فزونی است مالداران را
که خون فاسد، آهن ربای نیشترست
مریز پیش بخیل آب روی خود زنهار
که آب تیشه سزاوار نخل بی ثمرست
زمین پاک بود کهربای دانه پاک
صدف ز پاکی دامن همیشه پرگهرست
ز آفتاب نگردد به رنگ و بو غافل
درین ریاض چو شبنم کسی که دیده ورست
ترا ز داغ عزیزان رفته نیست خبر
وگرنه لاله این باغ، پاره جگرست
زبان شکوه ندارم ز خاکساریها
چگونه سبز شود دانه ای که پی سپرست؟
درآ به عالم بی انقلاب بیرنگی
که ماهتاب و کتان همچو شیر با شکرست
یکی هزار شد از سینه بیقراری دل
به مرغ وحشی ما آشیانه بال و پرست
ز پرده سوزی شب، صبح شد گریبان چاک
عدوی پرده خویش است هر که پرده درست
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
میان ره نکند خواب هر که دیده ورست
می رسیده ز خم جلوه می کند در جام
نهفته های پدر جمله ظاهر از پسرست
به قدر پاس ادب فیض می رساند حسن
که جای بهله کوتاه دست، بر کمرست
ز دلشکستگی خود غمین مشو صائب
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ز سیم و زر نظر بی نیاز ما سیرست
غبار خاطر ارباب فقر اکسیرست
به غیر آه نداریم در جگر چیزی
متاع خانه ما چون کمان همین تیرست
به احتیاط قدم در طریق عشق گذار
که داغ لاله این دشت، دیده شیرست
مجو نشاط جوانی ز چرخ کم فرصت
که صبح تا نفسی راست می کند، پیرست
طریق صدق کی قطع می تواند کرد
که همچو صبح جهانتاب با دو شمشیرست
به درد خویش نسازیم، با دوا چه کنیم
کدام خواب پریشان بتر ز تعبیرست؟
شریک دولت خود را نمی توانم دید
به چشم غیرت من مرغ نامه بر، تیرست
مرا به بند چه حاجت، که داغهای جنون
چو داد دست به هم، حلقه های زنجیرست
مدار دست ز دامان جستجو صائب
که روی کعبه نهان زیر زلف شبگیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
صفیر شهپر توفیق، حسن آوازست
کمند عشرت رم کرده رشته سازست
فروغ نور تجلی به طور می گوید
که کار مردم بی دست و پا خداسازست
تو صاف کرده مده پشت خویش بر دیوار
که حسن، تشنه آیینه نظربازست
به خاک پای خم و گردش پیاله قسم
که تازیانه گلگون می، رگ سازست
ز جام حافظ شیراز مست گردیده است
کلام صائب ازان رو شراب شیرازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
به دام خلق مقید شدن گل هوس است
شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است
ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد
شکر وظیفه مورست و روزی مگس است
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست
نگاه اول من چون نگاه باز پس است
ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد
غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است
منه به نقش و نگار زمانه دل صائب
که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
منم که دام بلایم رهایی قفس است
وداع زندگیم در جدایی قفس است
نمی توان به زر گل مرا به دام آورد
ز بیضه مرغ دل مرا هوایی قفس است
هنوز در گره غنچه است نکهت گل
چه وقت چاک گریبان گشایی قفس است؟
مقیدان همه از تنگی قفس نالند
منم که ناله ام از دلگشایی قفس است
ز چوب خشک مگویید گل نمی روید
شکست بال، گل آشنایی قفس است
چو کعبه گرد قفس طوف می کند شب و روز
دگر چه چون دل صائب فدایی قفس است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
زمین ز سایه ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
به هر کجا نبود حسن، آفتاب خوش است
ز روی هر چه توان داد چشم آب خوش است
ز ماه خانگی آن را که خانه روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است
جواب خشک ازان لعل آبدار مرا
به گوش تشنه لبان چون صدای آب خوش است
اگر ز دامن زلف است دست ما کوتاه
به یاد او دل شب مشق پیچ و تاب خوش است
سفینه از مدد بادبان رسد به کنار
به روی کشتی می جلوه حباب خوش است
بود زکات تمامی به ناقصان احسان
به ماه پهلو دادن ز آفتاب خوش است
من آن نیم که شوم خرج آب و گل صائب
مرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
تن آهنین و نفس گرم و دل رمیده خوش است
سپند مضطرب و مجمر آرمیده خوش است
صدف پر از گهر و ابر قطره بار نکوست
عذار یار عرقناک و می چکیده خوش است
سکون ز مرکز و گردش بجاست از پرگار
پیاله در حرکت، صحبت آرمیده خوش است
به پای قافله نتوان شدن فلک پرواز
سفر چو عیسی ازین خاکدان جریده خوش است
شکستنی است کلیدی که بستگی آرد
زبان کز او نگشاید دلی، بریده خوش است
تمام سوز نگشت از شتاب، پروانه
سفر در آتش سوزان عنان کشیده خوش است
کمان به گوشه ابرو بلند می گوید
که راست خانگی از مدم خمیده خوش است
عطا و منع مساوی است با رضامندی
درین ریاض گل چیده و نچیده خوش است
چه عمر پوچ به گفتار می کنی صائب؟
سخن که نیست در او مغز، ناشنیده خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ز ابر اگر چه هوای بهار ناصاف است
غمین مشو که سراپرده های الطاف است
صفای روی زمین در صفای دل بسته است
که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است
نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است
هزار خرقه آلوده، رهن می برداشت
چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!
به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟
درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است
به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد
که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است
کدام حجت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟
میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران
که گوی کودک بی معرفت در اعراف است
به غیر موی شکافان کسی نمی داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است
به نقش پرده عیب است تا دلت مایل
هنوز آینه سینه تو ناصاف است
چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصیرت کسی که صراف است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ز ملک و مال، دل بی نیاز ما سبک است
به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است
به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن
که این متاع به میزان رونما سبک است
به فرق مردم آزاده، کوه الوندست
به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است
گرفته است چنان روزگار را غفلت
که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است
صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران
حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است
نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب
شکوه طور به میزان صبر ما سبک است