عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
زلف مشکینت دهان شانه پر عنبر کند
سرمه خاموش را چشمت زبان آور کند
آن که می گوید قیامت بر نمی خیزد، کجاست؟
تا در آن مژگان تماشای صف محشر کند
اشتیاق صفحه رخسار شبنم زیب او
دامن گل را به شبنم آتشین بستر کند
از عدالت نیست افکندن در آتش روز حشر
عود خامی را که خون در دیده مجمر کند
سینه خود عالمی چون صبح صیقل داده اند
آفتاب معرفت تا از کجا سر بر کند
رنج باریک است جان را قسمت از تن پروران
چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند
جان به کوشش برنمی آید ز زندان جهات
رخنه هیهات است زور نقش در ششدر کند
بس که بسته است آسمان سفله کشتی را به خشک
دیدن خورشید ممکن نیست چشمی تر کند
آتش غیرت سراسر می رود در جان خضر
تا مباد از چشمه حیوان کسی لب تر کند
چون نگردد قالب بی جان دل تن پروران؟
کاسه چون افتاد فربه کیسه را لاغر کند
از نگاه تلخ صائب زهر می ریزم بر او
دایه بیدرد در شیرم اگر شکر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کند
آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان
عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند
شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند
می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست
بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل
نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک
شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند
کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟
خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
جلوه ای سرکن که خون از چشم بلبل سر کند
اشک شبنم بی حجاب از دیده گل سر کند
می توان بر تیرباران ملامت صبر کرد
کو جگرداری که با تیغ تغافل سر کند؟
پرده خود پیش هر ناشسته رو نتوان درید
بلبل ما گریه را در دامن گل سر کند
می دهد یاد از سواد هند فیل مست را
پیش دل هر کس حدیث زلف و کاکل سرکند
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
عشق هیهات است با صبر و تحمل سر کند
خیره چشمی بین که پیش عارض گلرنگ او
شبنم نادیده، حرف از دفتر گل سرکند
می توان در پرده شب حال خود بی پرده گفت
صبر آن دارم که خط زان روی چون گل سر کند
فتنه ها زیر سر تیغ زبان خوابیده است
وای بر آن کس که حرفی بی تأمل سر کند
خضر را از لوح دل چون زنگ می باید زدود
هر که خواهد راه صحرای توکل سر کند
پیش دیوانهای صائب بلبل رنگین سخن
شرم بادش گر سخن از دفتر گل سر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تا به کی گرد کدورت زیر دیوارم کند؟
عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!
شد ز زنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من
سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند
عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند
درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
نیستم آتش که هر خاری به زنجیرم کند
آفتاب بی نیازم تا که تسخیرم کند؟
تا دغل از دوستداران دیده ام رنجیده ام
پاکبازم، بد حریفی زود دلگیرم کند
آبروی سعی را گوهر کند ویرانه ام
گنج بردارد سبکدستی که تعمیرم کند
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
سوزن عیسی به تنهایی چه تدبیرم کند؟
دایه بیدرد شکر می کند در شیر من
شیر مردی کو که آب تیغ در شیرم کند؟
کی به مردن آسمان از خاکمالم بگذرد؟
بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند
منت روزی چرا از خرمن دو نان کشم؟
من که چشم مور گندم دیده ای سیرم کند
آرزویی می کند صائب شکار لاغرم
من کیم تا صید بند عشق نخجیرم کند؟
این جواب آن که می گوید شفایی در غزل
رشک معشوقی چه شد، مگذار تسخیرم کند
می کنم از سر برون صائب هوای خلد را
بخت اگر از ساکنان شهر کشمیرم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
زلف مشکینت که خون در ساغر ایمان کند
شانه را در یک سراسر پنجه مرجان کند
همچو نرگس دیده خورشید عالمتاب را
پرتو آن روی عالمسوز بی مژگان کند
چهره راز نهان پیداست از سیمای من
مهره گل را محبت گوهر رخشان کند
تا قیامت چشم نتواند فکندن پیش پا
هر که را نظاره بالای او حیران کند
چشم امید جهانی می پرد چون آفتاب
تا که را قسمت به خوان وصل او مهمان کند
خاک را میدان فکر دور گرد عشق نیست
گردباد ما مگر در خویشتن جولان کند
مرد خون خوردن نه ای، همکاسه گردون مشو
لقمه این سفره کار سنگ با دندان کند
گردباد از دشت بیرون رفت تا قد راست کرد
کیست جولانی به کام دل درین میدان کند؟
خاک اگر ما را برون افکند جای طعن نیست
این تنور خام تاکی حفظ این طوفان کند؟
بیشتر از گردش افلاک می نالند خلق
جنبش گهواره اینجا طفل را گریان کند
مور نتواند به گردش در نیام خاک گشت
هر که از جوهر در اینجا تیغ را عریان کند
می تواند کرد با ما مهربان اغیار را
آن که لطفش آتش نمرود را بستان کند
سوزن عیسی بپوشد چشم از نظاره اش
هر که را مژگان خوبان رخنه در ایمان کند
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
اینک آن رویی که مهر و ماه را رخشان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
بوی پیراهن زلیخا را کجا روشن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
چشم بر راهند در کنعان دو صد امیدوار
تا نسیم پیرهن چشم که را روشن کند
می کند تأثیر در آهن دلان هم حرف سخت
چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند
از نسیم صبح چون خورشید روشن تر شود
هر چراغی را که آه گرم ما روشن کند
نیست دلسوزی درین ظلمت سرا از رهبران
گرم رفتاری مگر راه مرا روشن کند
کار مردم نیست غیر از جستجوی عیب هم
تا به عیب خود خدا چشم که را روشن کند
سوختم از رشک، تا کی در حضور چشم من
آن خودآرا خانه آیینه را روشن کند؟
می کند فانوس، صائب پرده داری شمع را
چهره آیینه رویان را حیا روشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
ناله آتش عنانم رخنه در گردون کند
گریه پا در رکابم شهر را هامون کند
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند
دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار
پنجه شیران مگر دلجویی مجنون کند
پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد
وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند
کار با عمامه و دور شکم افتاده است
خم درین محفل بزرگیها به افلاطون کند
رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند
آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند
صفحه را جیب و بغل گنجینه گوهر شود
خامه صائب چو دست از آستین بیرون کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند
با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند
نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند
می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند
هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند
باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند
غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند
در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند
آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند
نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند
نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
آن که از اوضاع خود دایم شکایت می کند
خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند
می شود سر حلقه روشندلان روزگار
هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند
نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان
عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند
ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را
باد دستی خرمن ما را حیات می کند
کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست
بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند
نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب
عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
محو جانان خویش را جانان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند
هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند
سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند
باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند
هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند
حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند
بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند
در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
خال موزونت سویدا را زدل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
شوق را آتش عنان دوری منزل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند
تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند
از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند
می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند
شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند
اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
گر جلا آیینه های تیره را نم می کند
عاشقان را هم می گلرنگ خرم می کند
می کند در سخت رویان صحبت نیکان اثر
سنگ را فرهاد شیرین کار، آدم می کند
می کند بیگانه وحشت آشنایان را زهم
چشم شوخ از سایه مژگان خود رم می کند
در گلستان جلوه مستانه آن شاخ گل
سرو را در چشم قمری نخل ماتم می کند
می کند جا در دل معشوق پیچ و تاب عشق
ریشه جوهر در دل فولاد محکم می کند
در ضمیر خاک خواهم غوطه چون قارون زدن
گر چنین پشت مرا بار گنه خم می کند
زندگی خواهی، خموشی پیشه خود کن که شمع
عمر خود را از زبان آتشین کم می کند
می شوند از گرمخونی دوست صائب دشمنان
کار روغن در چراغ لاله شبنم می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
دیده ها را چهره گلرنگ گلشن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
گر به ظاهر حسن میل آرمیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
ساغر پر می علاج جان محزون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند