عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
راحت کونین در زیر سر بیگانگی است
هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است
از ریاض آشنایی خاطر خرم مجوی
این گل بی خار در بوم و بر بیگانگی است
آشنایی هر نفس دارد خمار تازه ای
باده بی دردسر در ساغر بیگانگی است
آب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل است
آشنایی های بی نسبت سر بیگانگی است
تا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلک
رخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی است
موج را سرگشته دارد آشنایی های بحر
پشت ما بر کف قاف از لنگر بیگانگی است
قطع پیوند جهان با آشنایی مشکل است
این برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی است
دل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباش
دیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی است
فارغند از آشنایی آشنایان ازل
آشنایی های رسمی مصدر بیگانگی است
در کتاب آشنایی معنی بیگانه نیست
این حدیث آشنا در دفتر بیگانگی است
می توان معشوق را از راه وحشت رام کرد
این می زود آشنا در ساغر بیگانگی است
آشنایان محبت منعمند از درد و داغ
سینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است
دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است
رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است
هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است
گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است
حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است
از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است
نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است
بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
خاک با این رتبه تمکین، جناب آدمی است
چرخ با آن شان و شوکت در رکاب آدمی است
هر جمالی را نقابی، هر گلی را غنچه ای است
پرده زنبوری گردن، نقاب آدمی است
نیست در مجموعه افلاک با آن طول و عرض
از حقایق آنچه مثبت در کتاب آدمی است
نشأه عشق الهی را به انسان داده اند
گردش این نه خم از جوش شراب آدمی است
شاهد فرزندی آدم نه تنها صورت است
هر که دارد حسن معنی در حساب آدمی است
با دل مجروح آدم کار دارد شور عشق
این نمک از سینه چاکان کباب آدمی است
نیست انجم این که می بینی بر اوراق فلک
جبهه گردون عرق ریز از حجاب آدمی است
وسعت مشرب عبارت از فضای جنت است
چشمه کوثر همین چشم پر آب آدمی است
نقش بر آب است پیش باددستی های عشق
عقل پرکاری که سر لوح کتاب آدمی است
رزق، خود را می رساند هر کجا قسمت بود
خنده سرشار گندم بر شتاب آدمی است
دل منه بر مجمر زرین گردون زینهار
کاختر سیاره اش اشک کباب آدمی است
آدمیت حسن گندم گون پسندیدن بود
هر که باشد این مذاقش در حساب آدمی است
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
آفتاب بی زوالی در نقاب آدمی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدنی است
گل به تردستی ز عکس تازه رویان چیدنی است
گر لباس فاخری در عالم ایجاد هست
از گناه زیردستان چشم خود پوشیدنی است
پیشدستی کن، ازین تشویش خود را وارهان
جام پر زهر اجل چون عاقبت نوشیدنی است
از دم سرد خزان چون می رود آخر به باد
با لب خندان به گلچین سر چو گل بخشیدنی است
تا به کی در استخوان بندی گدازی مغز خود؟
این طلسم استخوانی چون ز هم پاشیدنی است
وقت خود ضایع مکن چون غافلان در چیدنش
چون بساط زندگانی عاقبت برچیدنی است
بر دل آزاده حسن خلق بند آهن است
از گل بی خار بیش از خار دامن چیدنی است
نیست از بخت سیه دلهای روشن را ملال
دیده آیینه شبها ایمن از نادیدنی است
دل ز اشک گرم خالی ساز هنگام صبوح
در زمین پاک، صائب تخم خود پاشیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد
صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست
پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است
چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست
ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است
در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست
چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم
تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست
دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است
چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان
شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش را
خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست
دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ
بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروایی را مثنی می کند
مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست
نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من
دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست
نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را
هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست
می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست
از گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشست
عشق تن در صحبت ما داد از بی آدمی
کوه قاف از بی کسی در سایه عنقا نشست
زخم مجنون تازه خواهد شد که از سودای ما
طرفه شاهینی دگر بر سینه صحرا نشست
راه عشق است این، به آتش پایی خود پر مناز
خار این وادی مکرر برق را در پا نشست
جسم خاکی در صفای دل نیندازد خلل
باده آسوده است از گردی که بر مینا نشست
نیست تاب همنفس آیینه های صاف را
زود می گردد گران، ابری که با دریا نشست
خار در چشمش، اگر هنگامه افروزی کند
چون شرر هر کس تواند در دل خارا نشست
کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
در طریق عشق اگر خاری مرا در پا نشست
کفر و دین روشن ضمیران را نمی سازد دو دل
کی شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟
زنگ خودبینی گرفت آیینه بینایی اش
هر که صائب یک نفس با مردم دنیا نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست
مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست
شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست
شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟
یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست
می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب
حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟
تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب
خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست
برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست
در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست
بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست
از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست
گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست
چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست
داشتم وقت خوشی از بی قراری های عشق
کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست
در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی
خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست
شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن
هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست
سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست
این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می توان از گردش چشمی خمار ما شکست
در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم
سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست
بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب
دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است
رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا
در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست
شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست
جستجوی خار نایابی که در پای من است
خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور
خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست
در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست
الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست
از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست
ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
چون شود فربه، نماند روح پنهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
توبه نتوان کرد از می تا شراب ناب هست
از تیمم دست باید شست هر جا آب هست
صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست
شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست
عالم آب از تنک ظرفان شود پر شور و شر
آفت از دریا فزون در حلقه گرداب هست
دیده خفاش طبعان محرم این راز نیست
ورنه در هر ذره آن خورشید عالمتاب هست
نیست ممکن از عبادت گرم گردد سینه ای
زاهد افسرده تا در گوشه محراب هست
می تواند حلقه بر در زد حریم حسن را
در رگ جان هر که را چون زلف پیچ و تاب هست
گر توانی همچو مردان از سبب پوشید چشم
عالمی دیگر به غیر از عالم اسباب هست
خواب آسایش نباشد خاطر آگاه را
در بساط خاک تا یک دیده بیخواب هست
روزی بی خون دل کم جو که در بحر وجود
بی کشاکش طعمه ای گر هست، در قلاب هست
نیست ممکن یک نفس صائب به کام دل کشد
هر که را در سر هوای گوهر نایاب هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
جز پریشان خاطری در عالم ایجاد چیست؟
غیر مشتی خاروخس در خانه صیاد چیست؟
بحر عشق است این که موجش می شکافد کوه را
ای حباب سست بنیاد این سر پر باد چیست؟
عقل معذورست می کوشد اگر در نفی عشق
از رخ زیبا نصیب کور مادرزاد چیست؟
ریخت اوراق حواسم آخر از باد نفس
جز پریشانی، گل جمعیت اضداد چیست؟
از نسب کردن تفاخر بر حسب سگ سیرتی است
غیر مشتی استخوان در دست از اجداد چیست؟
مرغ زیرک در جبین دانه بیند دام را
دام را در خاک پنهان کردن ای صیاد چیست؟
تیشه هر کس زد به پای خصم، زد بر پای خویش
کوشش پرویز در خونریزی فرهاد چیست؟
گرنه نقاشی است آتشدست در صلب وجود
پیچ و تاب زلف جوهر در دل فولاد چیست؟
جز غبار خاطر و گرد کدورت هر نفس
قسمت صائب ازین دیر خراب آباد چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
بادپیمایی مسلسل همچو آب از بهر چیست؟
می رود عمر سبکرو، این شتاب از بهر چیست؟
روی گرداندن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
اینقدر از سایه خود اجتناب از بهر چیست؟
ما اگر شایسته لطف نمایان نیستیم
خشم و ناز و رنجش بیجا، عتاب از بهر چیست؟
قسمت ما از تو چون چشم پر آبی بیش نیست
روی پوشیدن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
زان لب میگون به خامی کام دل نتوان گرفت
آه گرم و اشک خونین ای کباب از بهر چیست؟
در تماشا، دیده قربانیان گستاخ نیست
پیش ما حیرانیان چندین حجاب از بهر چیست؟
با رخ گلگون چرا باید به سیر باغ رفت؟
با لب میگون تمنای شراب از بهر چیست؟
چون نمی آیی به خواب عاشقان از سرکشی
ریختن چندین نمک در چشم خواب از بهر چیست؟
پیش دریا از صدف گوهر سراپا گوش شد
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
زیر تیغ یار ای جان پیچ و تاب از بهر چیست؟
در دل گل ناله بلبل ندارد گر اثر
اشک شبنم، گریه تلخ گلاب از بهر چیست؟
کرده ای گر پاک با مردم حساب خویش را
اینقدر اندیشه از روز حساب از بهر چیست؟
چون به ریو و رنگ نتوان از جوانی طرف بست
حیرتی دارم که پیران را خضاب از بهر چیست؟
در بهاران هیچ عاقل توبه از می می کند؟
صائب این اندیشه های ناصواب از بهر چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
جان عاشق قدر داغ و درد می داند که چیست
سکه کامل عیاران مرد می داند که چیست
پایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد
قدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیست
چهره زرین گشاید آب رحم از دیده ها
مهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیست
خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد
رتبه افتادگی را گرد می داند که چیست
نه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر درد
هر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیست
درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان
هر که گردیده است بی همدرد می داند که چیست
صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست
صبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
حسن قدر دیده تر را چه می داند که چیست
طفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیست
نیست دست خشک را از نبض جانها آگهی
شانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیست
غنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکرد
بی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیست
هر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راه
گرمی صحرای محشر را چه می داند که چیست
هر که زیر زلف آن رخسار انور را ندید
آفتاب سایه پرور را چه می داند که چیست
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیست
سطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاع
کف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیست
طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب
قدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیست
نیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب را
خضر احوال سکندر را چه می داند که چیست
تلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیب
بحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیست
هر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرد
درد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست؟
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟
قدر عزلت را چه می دانند صحبت دوستان؟
گنج می داند حضور گوشه ویرانه چیست
خصم را از خامه رنگین سخن کردم ادب
غیر چون گل علاج مردم دیوانه چیست؟
بر در دارالامان نیستی استاده ای
شمع من، از بیم جان این گریه طفلانه چیست؟
عارفان خال سویدا را ز دل حک می کنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟
تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخن
اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست
شعله جواله این دودمان پیداست کیست
آن به دل نزدیک دور از چشم، کز لطف گهر
در جهان است و برون است از جهان پیداست کیست
مجلس آرایی که چون جان جلوه پیدایی اش
برنمی دارد اشارات نهان پیداست کیست
با همه نیرنگ سازی، آن که در گلزار او
نیست رنگی از بهار و از خزان پیداست کیست
دیده یوسف شناسان در غبار کثرت است
ورنه یوسف در میان کاروان پیداست کیست
حسن مستوری که آورده است از نظاره اش
نرگس عین الیقین آب گمان پیداست کیست
گر چه پیدا و نهان با هم نمی گردند جمع
آن که پنهان است و پیدا در جهان پیداست کیست
آن که ذرات دو عالم را نسیم لطف او
می کند بیدار از خواب گران پیداست کیست
آهوی وحشی چه می داند طریق دلبری؟
مردمی آموز چشم دلبران پیداست کیست
نیست در شان عسل حسن گلوسوز این قدر
چاشنی بخش لب شکرفشان پیداست کیست
نقشبندی بی قلم نه کار هر صورتگری است
چهره پرداز خط سبز بتان پیداست کیست
خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو
آن که می بخشد حیات جاودان پیداست کیست
این جواب آن که شیخ مغربی فرموده است
مخفی اندر پیر و پیدا در جوان پیداست کیست