عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
آسمان از شور دلهای کباب آسوده است
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
صبح محشر بی سبب ما را به دیوان می کشد
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
دل نسوزد عشق را بر گریه های آتشین
آتش از اشک جگر سوز کباب آسوده است
عشق را پروای چشم عیبجوی نقل نیست
از گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده است
با تهی چشمان ندارد اضطراب عشق کار
از پریدن حلقه چشم رکاب آسوده است
از خیال آسوده گردد دیده ارباب فکر
دیده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده است
کهنه اوراق دل ما قابل ترتیب نیست
از غم شیرازه کردن این کتاب آسوده است
هر که ما را ایمن از بیداد گردون دید، گفت
این هوا را بین که در قصر حباب آسوده است
در شبستانی که من محو تجلی گشته ام
نبض سیمابش ز موج اضطراب آسوده است
کار خار پا کند زر در کف دریا دلان
چون ندارد گوهری در کف سحاب آسوده است
نیست حاجت حسن ذاتی را به خال عارضی
این غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
صبح محشر بی سبب ما را به دیوان می کشد
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
دل نسوزد عشق را بر گریه های آتشین
آتش از اشک جگر سوز کباب آسوده است
عشق را پروای چشم عیبجوی نقل نیست
از گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده است
با تهی چشمان ندارد اضطراب عشق کار
از پریدن حلقه چشم رکاب آسوده است
از خیال آسوده گردد دیده ارباب فکر
دیده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده است
کهنه اوراق دل ما قابل ترتیب نیست
از غم شیرازه کردن این کتاب آسوده است
هر که ما را ایمن از بیداد گردون دید، گفت
این هوا را بین که در قصر حباب آسوده است
در شبستانی که من محو تجلی گشته ام
نبض سیمابش ز موج اضطراب آسوده است
کار خار پا کند زر در کف دریا دلان
چون ندارد گوهری در کف سحاب آسوده است
نیست حاجت حسن ذاتی را به خال عارضی
این غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
از کواکب آسمان روی حجاب آلوده است
از شفق آفاق لبهای شراب آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار عاشقان لطف عتاب آلوده است
گل که دامان خود از شبنم نمازی کرده است
در حریم شرم، دامان شراب آلوده است
می زند از شادمانی، جوش می خون در دلم
تا که دست و لب به خون این کباب آلوده است؟
در خطرگاهی که ما کشتی در آب افکنده ایم
تیغ هر موجی به خون صد حباب آلوده است
هیچ صافی در جهان آب و گل بی درد نیست
از یتیمی، آب در گوهر تراب آلوده است
در ره خوابیده مطلب، که بیداری است خواب
هر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده است
دود خط در پرده فانوس گردد جلوه گر
بس که شمع عالم افروزش حجاب آلوده است
دستگاه غفلت هر کس به قدر جاه اوست
دولت بیدار، اینجا پای خواب آلوده است
مستی فردای ما، امروز می بخشد خمار
برق تیغ انتقام از بس شتاب آلوده است
خنده مهر شبنم از لب برگ گل را بر نداشت
مست شد یار و همان حرفش حجاب آلوده است
هر شب عیدش به صبح ماتمی آبستن است
عیش روپوش جهان، موی خضاب آلوده است
می رسد سامان اشک و آه ما صائب ز غیب
آتش رخسار ساقی تا به آب آلوده است
از شفق آفاق لبهای شراب آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار عاشقان لطف عتاب آلوده است
گل که دامان خود از شبنم نمازی کرده است
در حریم شرم، دامان شراب آلوده است
می زند از شادمانی، جوش می خون در دلم
تا که دست و لب به خون این کباب آلوده است؟
در خطرگاهی که ما کشتی در آب افکنده ایم
تیغ هر موجی به خون صد حباب آلوده است
هیچ صافی در جهان آب و گل بی درد نیست
از یتیمی، آب در گوهر تراب آلوده است
در ره خوابیده مطلب، که بیداری است خواب
هر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده است
دود خط در پرده فانوس گردد جلوه گر
بس که شمع عالم افروزش حجاب آلوده است
دستگاه غفلت هر کس به قدر جاه اوست
دولت بیدار، اینجا پای خواب آلوده است
مستی فردای ما، امروز می بخشد خمار
برق تیغ انتقام از بس شتاب آلوده است
خنده مهر شبنم از لب برگ گل را بر نداشت
مست شد یار و همان حرفش حجاب آلوده است
هر شب عیدش به صبح ماتمی آبستن است
عیش روپوش جهان، موی خضاب آلوده است
می رسد سامان اشک و آه ما صائب ز غیب
آتش رخسار ساقی تا به آب آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده است
بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است
گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است
دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود
جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است
آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است
حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است
زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او
روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است
کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است
از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان
سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است
بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است
گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است
دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود
جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است
آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است
حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است
زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او
روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است
کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است
از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان
سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
بحث با جاهل نه کارم مردم فرزانه است
هر که با اطفال می گردد طرف دیوانه است
از شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرف
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
از نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسن
شمع در فانوس از گستاخی پروانه است
بیغمان از می اگر شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
دانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلق
پیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه است
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
ز آسمان ها رو به دل کن گر طلبکار حقی
کاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
نیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفس
بلبل بی درد ما در فکر آب و دانه است
ماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
هر که با اطفال می گردد طرف دیوانه است
از شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرف
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
از نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسن
شمع در فانوس از گستاخی پروانه است
بیغمان از می اگر شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
دانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلق
پیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه است
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
ز آسمان ها رو به دل کن گر طلبکار حقی
کاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
نیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفس
بلبل بی درد ما در فکر آب و دانه است
ماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
این که روزی بی تردد می رسد افسانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است
هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است
کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است
هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است
کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
بوسه گاه جان ما آخر لب پیمانه است
خاک ما چون درد می در گوشه میخانه است
جوش دل می آورد ما خاکساران را به وجد
مطرب ما چون خم می از درون خانه است
زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت
چشم بند کودکان شیرینی افسانه است
پامنه بیرون ز حد خود، سعادتمند باش
نیست کمتر از هما تا جغد در ویرانه است
وادی مجنون ندارد سخت جانی همچو من
سنگ طفلان پنبه داغ من دیوانه است
فیض بردن در رکاب نعمت آوردن بود
چون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه است
پرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس!
در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
کم به دست آید، طلب هر چند روز افزون بود
آشنا در عهد ما چون معنی بیگانه است
حسن خون عالمی می ریزد از بالای عشق
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است
خویش را بشناس تا در مغز داری نور عقل
پی به گنج خود ببر تا ماه در ویرانه است
از بساط آفرینش، دیده بیدار را
هر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه است
نیست غیر از چار دیوار وجود آدمی
آن که هم مارست و هم گنج است و هم ویرانه است
شعله نتوانست پیچیدن سیاوش را عنان
شهپر توفیق صائب همت مردانه است
خاک ما چون درد می در گوشه میخانه است
جوش دل می آورد ما خاکساران را به وجد
مطرب ما چون خم می از درون خانه است
زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت
چشم بند کودکان شیرینی افسانه است
پامنه بیرون ز حد خود، سعادتمند باش
نیست کمتر از هما تا جغد در ویرانه است
وادی مجنون ندارد سخت جانی همچو من
سنگ طفلان پنبه داغ من دیوانه است
فیض بردن در رکاب نعمت آوردن بود
چون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه است
پرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس!
در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
کم به دست آید، طلب هر چند روز افزون بود
آشنا در عهد ما چون معنی بیگانه است
حسن خون عالمی می ریزد از بالای عشق
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است
خویش را بشناس تا در مغز داری نور عقل
پی به گنج خود ببر تا ماه در ویرانه است
از بساط آفرینش، دیده بیدار را
هر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه است
نیست غیر از چار دیوار وجود آدمی
آن که هم مارست و هم گنج است و هم ویرانه است
شعله نتوانست پیچیدن سیاوش را عنان
شهپر توفیق صائب همت مردانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
هر که غافل را نصیحت می کند دیوانه است
خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است
نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است
وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
نیست در فکر گلستان بلبل بی درد ما
بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
تا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیب
عقد دندانها کلید رزق را دندانه است
اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است
هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است
هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود
دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است
حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر
نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است
گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را
در بساط دلفریبی گریه مستانه است
بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند
برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است
در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو
می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است
نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است
وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
نیست در فکر گلستان بلبل بی درد ما
بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
تا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیب
عقد دندانها کلید رزق را دندانه است
اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است
هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است
هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود
دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است
حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر
نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است
گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را
در بساط دلفریبی گریه مستانه است
بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند
برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است
در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو
می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
دل میان چار عنصر تن به سختی داده ای است
دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است
خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است
نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است
پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند
گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است
نیست حق جویندگان را دیده باریک بین
ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک
چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است
دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است
خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است
نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است
پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند
گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است
نیست حق جویندگان را دیده باریک بین
ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک
چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
بی غبار خط نگاهم توتیا گم کرده ای است
در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است
نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر
در سواد آفرینش آشنا گم کرده ای است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است
هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا
زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است
تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما
خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است
کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است
کشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای است
در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است
پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل
در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است
هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است
در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما
راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است
در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است
نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر
در سواد آفرینش آشنا گم کرده ای است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است
هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا
زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است
تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما
خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است
کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است
کشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای است
در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است
پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل
در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است
هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است
در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما
راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
بی اجابت آه مرغ آشیان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است
چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است
تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است
خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است
جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است
در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است
چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است
تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است
خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است
جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است
در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است
هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است
گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است
از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است
می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است
در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است
مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است
بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است
چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است
پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است
دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است
صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است
هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است
گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است
از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است
می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است
در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است
مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است
بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است
چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است
پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است
دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است
صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
زان قد نازآفرین در هر دلی اندیشه ای است
این نهال شوخ را در هر زمینی ریشه ای است
از سر ویرانیم بگذر که از فرسودگی
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
در خراباتی که ما دریا کشان می می کشیم
فتنه آخر زمان آنجا کم از ته شیشه ای است
من که چون شیر از کمینگاه قضا غافل نیم
سینه ام از تیر باران حوادث بیشه ای است
عشق من صائب ز قحط عاشقان در پرده ماند
می کند کارش ترقی هر که را هم پیشه ای است
این نهال شوخ را در هر زمینی ریشه ای است
از سر ویرانیم بگذر که از فرسودگی
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
در خراباتی که ما دریا کشان می می کشیم
فتنه آخر زمان آنجا کم از ته شیشه ای است
من که چون شیر از کمینگاه قضا غافل نیم
سینه ام از تیر باران حوادث بیشه ای است
عشق من صائب ز قحط عاشقان در پرده ماند
می کند کارش ترقی هر که را هم پیشه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳
شد چو عالمگیر غفلت، جاهل و دانا یکی است
خانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی است
نیست مجنون را ز شور عشق پروای تمیز
گردباد و محمل لیلی درین صحرا یکی است
نیست تدبیر خرد را در جهان عشق کار
ناخدا و تخته کشتی درین دریا یکی است
ز اختلاف ظرف، گوناگون نماید رنگ می
ورنه در میخانه وحدت می حمرا یکی است
ما نفس بیهوده می سوزیم در آه و فغان
سرکشی و عجز پیش حسن بی پروا یکی است
گوشه گیرانند پیش کوته اندیشان سبک
ورنه شان کوه قاف و شوکت عنقا یکی است
آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان
آنچنان کز جمله شبها شب یلدا یکی است
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
ورنه پیش خود حساب امروز با فردا یکی است
نیست صدر و آستانی خانه آیینه را
خار و گل را جای در چشم و دل بینا یکی است
اختلاف رنگ، گل را برنیارد ز اتحاد
با دو رنگی پیش یکرنگان گل رعنا یکی است
شق کنند از تیغ صائب گر سر ما چون قلم
سرنمی پیچیم از توحید، حرف ما یکی است
خانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی است
نیست مجنون را ز شور عشق پروای تمیز
گردباد و محمل لیلی درین صحرا یکی است
نیست تدبیر خرد را در جهان عشق کار
ناخدا و تخته کشتی درین دریا یکی است
ز اختلاف ظرف، گوناگون نماید رنگ می
ورنه در میخانه وحدت می حمرا یکی است
ما نفس بیهوده می سوزیم در آه و فغان
سرکشی و عجز پیش حسن بی پروا یکی است
گوشه گیرانند پیش کوته اندیشان سبک
ورنه شان کوه قاف و شوکت عنقا یکی است
آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان
آنچنان کز جمله شبها شب یلدا یکی است
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
ورنه پیش خود حساب امروز با فردا یکی است
نیست صدر و آستانی خانه آیینه را
خار و گل را جای در چشم و دل بینا یکی است
اختلاف رنگ، گل را برنیارد ز اتحاد
با دو رنگی پیش یکرنگان گل رعنا یکی است
شق کنند از تیغ صائب گر سر ما چون قلم
سرنمی پیچیم از توحید، حرف ما یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بی قرار من یکی است
خنده کبک و صدای تیشه های دلخراش
در دل آسوده کوه وقار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم،خزان و نوبهار من یکی است
قلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلا
چهره زرین و قصر زرنگار من یکی است
بی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویش
خار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
ساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی است
جوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذار
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
نیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گرو
سکه سیم و زر کامل عیار من یکی است
می برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
من که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدم
ساحل خشک و محیط بی کنار من یکی است
می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق
ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است
روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بی قرار من یکی است
خنده کبک و صدای تیشه های دلخراش
در دل آسوده کوه وقار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم،خزان و نوبهار من یکی است
قلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلا
چهره زرین و قصر زرنگار من یکی است
بی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویش
خار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
ساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی است
جوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذار
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
نیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گرو
سکه سیم و زر کامل عیار من یکی است
می برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
من که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدم
ساحل خشک و محیط بی کنار من یکی است
می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق
ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی است
بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است
پرده بینایی ما نیست تغییر لباس
گردباد و محمل لیلی درین هامون یکی است
نیست میزان تفاوت در میان عارفان
اعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی است
طوطی هشیار از آیینه بیند پشت و روی
کعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی است
جوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده است
ورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی است
ترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس است
نامه آشفتگان عشق را مضمون یکی است
شرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده است
صد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی است
جوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیست
در بهارستان عالم حسن روزافزون یکی است
پیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملال
نیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است
بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است
پرده بینایی ما نیست تغییر لباس
گردباد و محمل لیلی درین هامون یکی است
نیست میزان تفاوت در میان عارفان
اعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی است
طوطی هشیار از آیینه بیند پشت و روی
کعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی است
جوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده است
ورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی است
ترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس است
نامه آشفتگان عشق را مضمون یکی است
شرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده است
صد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی است
جوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیست
در بهارستان عالم حسن روزافزون یکی است
پیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملال
نیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶
عمر شمع صبح و لطف بی بقای او یکی است
عهد گل در زود رفتن با وفای او یکی است
گر چه در هر گوشه صد قربانی لب تشنه هست
آن که زمزم سرزند از زیر پای او یکی است
هر که را بر دست نقاش است چشم دوربین
رتبه بال و پر طاوس و پای او یکی است
مرکز بر گرد سر گردیدن عالم شده است
کعبه قانع که در سالی قبای او یکی است
در حلاوتخانه وحدت دویی را بار نیست
قند شیرین کار و زهر جانگزای او یکی است
هر که چون صائب کند قطع طمع از روزگار
در مذاقش لطف گردون و جفای او یکی است
عهد گل در زود رفتن با وفای او یکی است
گر چه در هر گوشه صد قربانی لب تشنه هست
آن که زمزم سرزند از زیر پای او یکی است
هر که را بر دست نقاش است چشم دوربین
رتبه بال و پر طاوس و پای او یکی است
مرکز بر گرد سر گردیدن عالم شده است
کعبه قانع که در سالی قبای او یکی است
در حلاوتخانه وحدت دویی را بار نیست
قند شیرین کار و زهر جانگزای او یکی است
هر که چون صائب کند قطع طمع از روزگار
در مذاقش لطف گردون و جفای او یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است