عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نیست یک تن در جهان گویا، اگر گویا دل است
چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهار او یکی
بوستان آفرینش را گل رعنا دل است
هیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیست
خاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل است
می نماید پست اگر در دیده کوتاه بین
پیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل است
با تن آسانی میسر نیست اهل دل شدن
هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شد
آن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل است
بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا
عاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل است
خسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر ران
اهل معنی را براق آسمان پیما دل است
بزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است
دل به دریاکردگان را زورقی در کار نیست
موج را بال و پر پرواز در دریا دل است
دل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثات
لنگر آرامشی گر دارد این دریا دل است
گوشه امنی که از سیل حوادث ایمن است
بی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است
چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهار او یکی
بوستان آفرینش را گل رعنا دل است
هیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیست
خاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل است
می نماید پست اگر در دیده کوتاه بین
پیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل است
با تن آسانی میسر نیست اهل دل شدن
هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شد
آن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل است
بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا
عاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل است
خسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر ران
اهل معنی را براق آسمان پیما دل است
بزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است
دل به دریاکردگان را زورقی در کار نیست
موج را بال و پر پرواز در دریا دل است
دل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثات
لنگر آرامشی گر دارد این دریا دل است
گوشه امنی که از سیل حوادث ایمن است
بی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
سعی در تحصیل اسباب جهان بی حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است
نیل چشم زخم می باید سعادتمند را
شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است
می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت
خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است
خاک در چشم توقع زن که در ایام ما
دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است
دانه از خاک فراموشان نمی آید برون
گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است
حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت
عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است
چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست
پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است
نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی
راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است
حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما
چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است
وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو
در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است
نیل چشم زخم می باید سعادتمند را
شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است
می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت
خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است
خاک در چشم توقع زن که در ایام ما
دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است
دانه از خاک فراموشان نمی آید برون
گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است
حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت
عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است
چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست
پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است
نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی
راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است
حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما
چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است
وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو
در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
با کمال قرب، از جانان دل ما غافل است
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
آسمان سنگدل از گریه ما غافل است
گوش سنگین صدف از جوش دریا غافل است
چهره دل ترجمان رازهای عالم است
وای بر آن کس کز این آیینه سیما غافل است
چشم ظاهربین به کنه روح نتواند رسید
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
جان چه می داند اجل کی حلقه بر در می زند
از سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل است
محو دنیا را به گرد دل نگردد یاد مرگ
از معلم طفل هنگام تماشا غافل است
هند چون دنیای غدارست و ایران آخرت
هر که نفرستد به عقبی، مال دنیا غافل است
گر سبو از تنگدستی راه احسان بسته است
خم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟
دام ها در خاک از چشم غزالان کرده است
گر به ظاهر لیلی از مجنون شیدا غافل است
مرکز پرگار حیرانی است در آغوش گل
شبنمی کز آفتاب عالم آرا غافل است
نیست غیر از بیخودی صائب فضایی در جهان
وای بر آن کس کز این دامان صحرا غافل است
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
آسمان سنگدل از گریه ما غافل است
گوش سنگین صدف از جوش دریا غافل است
چهره دل ترجمان رازهای عالم است
وای بر آن کس کز این آیینه سیما غافل است
چشم ظاهربین به کنه روح نتواند رسید
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
جان چه می داند اجل کی حلقه بر در می زند
از سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل است
محو دنیا را به گرد دل نگردد یاد مرگ
از معلم طفل هنگام تماشا غافل است
هند چون دنیای غدارست و ایران آخرت
هر که نفرستد به عقبی، مال دنیا غافل است
گر سبو از تنگدستی راه احسان بسته است
خم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟
دام ها در خاک از چشم غزالان کرده است
گر به ظاهر لیلی از مجنون شیدا غافل است
مرکز پرگار حیرانی است در آغوش گل
شبنمی کز آفتاب عالم آرا غافل است
نیست غیر از بیخودی صائب فضایی در جهان
وای بر آن کس کز این دامان صحرا غافل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
پیش آن لب بر جگر دندان فشردن مشکل است
با وجود باده خون خویش خوردن مشکل است
تربیت را در نهاد سخت رو تأثیر نیست
زردی از آیینه فولاد بردن مشکل است
می توان داغ کلف بردن به آسانی ز ماه
زنگ حب جاه را از دل ستردن مشکل است
می توان پیش زبردستان نهادن پشت دست
روی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل است
گر نگردد لنگر تسلیم صائب دستگیر
در ره سیل حوادث پا فشردن مشکل است
با وجود باده خون خویش خوردن مشکل است
تربیت را در نهاد سخت رو تأثیر نیست
زردی از آیینه فولاد بردن مشکل است
می توان داغ کلف بردن به آسانی ز ماه
زنگ حب جاه را از دل ستردن مشکل است
می توان پیش زبردستان نهادن پشت دست
روی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل است
گر نگردد لنگر تسلیم صائب دستگیر
در ره سیل حوادث پا فشردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
وقت خط پهلو تهی از یار کردن مشکل است
در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است
می توان کردن به تلقین زنده خون مرده را
بخت خواب آلود را بیدار کردن مشکل است
می گریزند اهل دل از صحبت زهاد خشک
رو به روی صورت دیوار کردن مشکل است
می رسد از ذوق هر کاری به معراج کمال
بر امید کارفرما کار کردن مشکل است
بحر از باد مخالف می شود شوریده تر
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
اختیاری نیست فریاد من از وضع جهان
سیل را خاموش در کهسار کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
هست در آمیزش تردامنان مرگ شرار
پیش خامان سوز خود اظهار کردن مشکل است
در گذر صائب ز دل، افتاد چون در قید زلف
مهره بیرون از دهان مار کردن مشکل است
در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است
می توان کردن به تلقین زنده خون مرده را
بخت خواب آلود را بیدار کردن مشکل است
می گریزند اهل دل از صحبت زهاد خشک
رو به روی صورت دیوار کردن مشکل است
می رسد از ذوق هر کاری به معراج کمال
بر امید کارفرما کار کردن مشکل است
بحر از باد مخالف می شود شوریده تر
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
اختیاری نیست فریاد من از وضع جهان
سیل را خاموش در کهسار کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
هست در آمیزش تردامنان مرگ شرار
پیش خامان سوز خود اظهار کردن مشکل است
در گذر صائب ز دل، افتاد چون در قید زلف
مهره بیرون از دهان مار کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
داستان شوق را تحریر کردن مشکل است
بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است
بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت
بی قرار شوق را زنجیر کردن مشکل است
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است
می توان ز افسانه کردن چشم آهو را به خواب
چشم عیار ترا تسخیر کردن مشکل است
دستگیری نیست پیری را به جز افتادگی
این کهن دیوار را تعمیر کردن مشکل است
خواب زاهد تلخ گردیده است از یاد بهشت
کودکان را ترک جوی شیر کردن مشکل است
گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
معنی پیچیده می پیچد زبان تقریر را
آیه آن زلف را تفسیر کردن مشکل است
هست زیر آسمان امنیت خاطر محال
خواب راحت را دهان شیر کردن مشکل است
با صف مژگان نظربازی نه کار هر کس است
دیده را آماجگاه تیر کردن مشکل است
خط غباری نیست کز وی دل توان برداشتن
چاره این خاک دامنگیر کردن مشکل است
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است
بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت
بی قرار شوق را زنجیر کردن مشکل است
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است
می توان ز افسانه کردن چشم آهو را به خواب
چشم عیار ترا تسخیر کردن مشکل است
دستگیری نیست پیری را به جز افتادگی
این کهن دیوار را تعمیر کردن مشکل است
خواب زاهد تلخ گردیده است از یاد بهشت
کودکان را ترک جوی شیر کردن مشکل است
گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
معنی پیچیده می پیچد زبان تقریر را
آیه آن زلف را تفسیر کردن مشکل است
هست زیر آسمان امنیت خاطر محال
خواب راحت را دهان شیر کردن مشکل است
با صف مژگان نظربازی نه کار هر کس است
دیده را آماجگاه تیر کردن مشکل است
خط غباری نیست کز وی دل توان برداشتن
چاره این خاک دامنگیر کردن مشکل است
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
عندلیب مست را خاموش کردن مشکل است
شعله آواز را خس پوش کردن مشکل است
از لب میگون نباشد لذتی بی حرف تلخ
می چو لب شیرین برآید نوش کردن مشکل است
می توانم بلبلان را حلقه ها در گوش کرد
بی زبانان ترا خاموش کردن مشکل است
زنده می سازد چراغ دیده یعقوب را
پیش رویش شمع را خاموش کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد زهر تلخ را
از ترشرویان نصیحت گوش کردن مشکل است
از چراغ طور صائب یاد می گیرد زبان
کلک ما را از سخن خاموش کردن مشکل است
شعله آواز را خس پوش کردن مشکل است
از لب میگون نباشد لذتی بی حرف تلخ
می چو لب شیرین برآید نوش کردن مشکل است
می توانم بلبلان را حلقه ها در گوش کرد
بی زبانان ترا خاموش کردن مشکل است
زنده می سازد چراغ دیده یعقوب را
پیش رویش شمع را خاموش کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد زهر تلخ را
از ترشرویان نصیحت گوش کردن مشکل است
از چراغ طور صائب یاد می گیرد زبان
کلک ما را از سخن خاموش کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
با لب خاموش حفظ آه کردن مشکل است
از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است
چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را
خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است
جوهر از فولاد آسان است آوردن برون
ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است
چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من
حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است
هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است
می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت
در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است
گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار
امتیاز زعفران از کاه کردن کردن مشکل است
از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است
چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را
خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است
جوهر از فولاد آسان است آوردن برون
ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است
چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من
حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است
هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است
می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت
در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است
گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار
امتیاز زعفران از کاه کردن کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
خط به گرد عارض دلدار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عشق را در پرده ناموس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
خط به گرد آن لب چون نوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
زهر در ساغر مرا از سیر ماه و انجم است
آسمان پر کواکب شیشه پر کژدم است
چرخ معذورست در افشردن دلهای خلق
نخل ماتم تازه رو از آب چشم مردم است
کار نادان می شود مشکل تر از تدبیر خویش
از لگد محکم شود خاری که در زیر دم است
از علایق رشته ای تا هست، جان آزاد نیست
تا رگ خامی بود در باده، محبوس خم است
خرد مشمر جرم را هر چند باشد اندکی
کز بهشت آواره آدم از برای گندم است
دوری ظاهر حجاب تشنه دیدار نیست
قطره در هر جا که باشد متحد با قلزم است
از صفای سینه مستورست صائب داغ من
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
آسمان پر کواکب شیشه پر کژدم است
چرخ معذورست در افشردن دلهای خلق
نخل ماتم تازه رو از آب چشم مردم است
کار نادان می شود مشکل تر از تدبیر خویش
از لگد محکم شود خاری که در زیر دم است
از علایق رشته ای تا هست، جان آزاد نیست
تا رگ خامی بود در باده، محبوس خم است
خرد مشمر جرم را هر چند باشد اندکی
کز بهشت آواره آدم از برای گندم است
دوری ظاهر حجاب تشنه دیدار نیست
قطره در هر جا که باشد متحد با قلزم است
از صفای سینه مستورست صائب داغ من
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
جان غافل را سفر در چار دیوار تن است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
هستی دنیای فانی انتظار مردن است
ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است
تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی
بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است
کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است
جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون
خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است
کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است
برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است
بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس
دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است
هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است
پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است
تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است
پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن
حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است
از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود
مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است
از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش
فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است
داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست
آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است
ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است
تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی
بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است
کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است
جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون
خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است
کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است
برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است
بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس
دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است
هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است
پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است
تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است
پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن
حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است
از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود
مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است
از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش
فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است
داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست
آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است