عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
از پریشان خاطری دلهای حیران فارغ است
دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است
می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را
پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است
نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولی های مهمان فارغ است
ناامیدی سخت در دل ریشه امید را
تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است
هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است
نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است
حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است
همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است
در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است
عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است
طفل را دام تماشا مهد آسایش بود
دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است
در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است
پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه
آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است
مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است
از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت
چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است
کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟
از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است
دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است
می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را
پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است
نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولی های مهمان فارغ است
ناامیدی سخت در دل ریشه امید را
تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است
هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است
نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است
حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است
همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است
در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است
عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است
طفل را دام تماشا مهد آسایش بود
دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است
در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است
پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه
آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است
مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است
از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت
چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است
کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟
از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
چشم خواب آلودگان در انتظار منزل است
دیده بیدار دل آیینه دار منزل است
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
کعبه چون سنگ فلاخن بی قرار منزل است
در فلاخن می گذارد رهروان را کجروی
جاده را از راستی سر در کنار منزل است
شوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روز
ورنه نقش پای من آیینه دار منزل است
گر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه است
آنچه در دل ره ندارد خارخار منزل است
من که خود را یافتم در وادی سرگشتگی
کوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل است
سر به صحرادادگان را کعبه دامنگیر نیست
دوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است
دیده بیدار دل آیینه دار منزل است
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
کعبه چون سنگ فلاخن بی قرار منزل است
در فلاخن می گذارد رهروان را کجروی
جاده را از راستی سر در کنار منزل است
شوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روز
ورنه نقش پای من آیینه دار منزل است
گر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه است
آنچه در دل ره ندارد خارخار منزل است
من که خود را یافتم در وادی سرگشتگی
کوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل است
سر به صحرادادگان را کعبه دامنگیر نیست
دوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
داستان شوق را تحریر کردن مشکل است
بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است
بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت
بی قرار شوق را زنجیر کردن مشکل است
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است
می توان ز افسانه کردن چشم آهو را به خواب
چشم عیار ترا تسخیر کردن مشکل است
دستگیری نیست پیری را به جز افتادگی
این کهن دیوار را تعمیر کردن مشکل است
خواب زاهد تلخ گردیده است از یاد بهشت
کودکان را ترک جوی شیر کردن مشکل است
گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
معنی پیچیده می پیچد زبان تقریر را
آیه آن زلف را تفسیر کردن مشکل است
هست زیر آسمان امنیت خاطر محال
خواب راحت را دهان شیر کردن مشکل است
با صف مژگان نظربازی نه کار هر کس است
دیده را آماجگاه تیر کردن مشکل است
خط غباری نیست کز وی دل توان برداشتن
چاره این خاک دامنگیر کردن مشکل است
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است
بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت
بی قرار شوق را زنجیر کردن مشکل است
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است
می توان ز افسانه کردن چشم آهو را به خواب
چشم عیار ترا تسخیر کردن مشکل است
دستگیری نیست پیری را به جز افتادگی
این کهن دیوار را تعمیر کردن مشکل است
خواب زاهد تلخ گردیده است از یاد بهشت
کودکان را ترک جوی شیر کردن مشکل است
گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
معنی پیچیده می پیچد زبان تقریر را
آیه آن زلف را تفسیر کردن مشکل است
هست زیر آسمان امنیت خاطر محال
خواب راحت را دهان شیر کردن مشکل است
با صف مژگان نظربازی نه کار هر کس است
دیده را آماجگاه تیر کردن مشکل است
خط غباری نیست کز وی دل توان برداشتن
چاره این خاک دامنگیر کردن مشکل است
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است
شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است
وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من
صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است
شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب
سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است
کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است
نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ
در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است
چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟
سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است
با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای
رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است
حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
عیب من از ساده لوحی های من بی پرده شد
موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است
بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار
گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است
آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل
در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است
برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد
خواب های پوچ را تعبیر کردن مشکل است
صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است
وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من
صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است
شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب
سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است
کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است
نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ
در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است
چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟
سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است
با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای
رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است
حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
عیب من از ساده لوحی های من بی پرده شد
موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است
بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار
گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است
آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل
در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است
برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد
خواب های پوچ را تعبیر کردن مشکل است
صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
خط به گرد آن لب چون نوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
از عزیزان دیده پوشیده من روشن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن است
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافی نیست مخمور مرا
چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است
از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند
ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است
لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری
با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است
خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است
چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است
غم ندارد راه در دارالامان خامشی
غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است
غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان
رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافی نیست مخمور مرا
چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است
از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند
ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است
لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری
با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است
خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است
چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است
غم ندارد راه در دارالامان خامشی
غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است
غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان
رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
چشم من از گریه مستانه من روشن است
خانه من چون صدف از دانه من روشن است
شعله سودای من آهن گداز افتاده است
دیده زنجیر از دیوانه من روشن است
نیست چون آیینه نور عاریت در خانه ام
از صفای سینه من خانه من روشن است
گر چه از گرد کسادی مهره گل گشته ام
نه صدف از گوهر یکدانه من روشن است
جلوه فانوس دارد در نظر پروانه را
بس که از سوز درون کاشانه من روشن است
دیده جغدست شمعی هست اگر ویرانه را
از فروغ داغ سودا، خانه من روشن است
می شوم من داغ هر کس را که می سوزد فلک
از چراغ دیگران غمخانه من روشن است
دیده شیر از غم دنیا نگهبان من است
از شراب لعل تا پیمانه من روشن است
من سیه روزم، و گرنه سر به سر روی زمین
از فروغ طلعت جانانه من روشن است
سینه گرمم جهانی را به جوش آورده است
عالمی را شمع از آتشخانه من روشن است
سختی ایام نتواند مرا افسرده ساخت
چون شرر در سنگ خارا دانه من روشن است
گر ز روزن دیگران را خانه روشن می شود
صائب از بی روزنی کاشانه من روشن است
خانه من چون صدف از دانه من روشن است
شعله سودای من آهن گداز افتاده است
دیده زنجیر از دیوانه من روشن است
نیست چون آیینه نور عاریت در خانه ام
از صفای سینه من خانه من روشن است
گر چه از گرد کسادی مهره گل گشته ام
نه صدف از گوهر یکدانه من روشن است
جلوه فانوس دارد در نظر پروانه را
بس که از سوز درون کاشانه من روشن است
دیده جغدست شمعی هست اگر ویرانه را
از فروغ داغ سودا، خانه من روشن است
می شوم من داغ هر کس را که می سوزد فلک
از چراغ دیگران غمخانه من روشن است
دیده شیر از غم دنیا نگهبان من است
از شراب لعل تا پیمانه من روشن است
من سیه روزم، و گرنه سر به سر روی زمین
از فروغ طلعت جانانه من روشن است
سینه گرمم جهانی را به جوش آورده است
عالمی را شمع از آتشخانه من روشن است
سختی ایام نتواند مرا افسرده ساخت
چون شرر در سنگ خارا دانه من روشن است
گر ز روزن دیگران را خانه روشن می شود
صائب از بی روزنی کاشانه من روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
دل چو کشتی، جان روشن عالم آب من است
بادبان و لنگرش بیداری و خواب من است
از فروغ عاریت پاک است وحدت خانه ام
زردی رخساره من شمع محراب من است
ثابت و سیاره گردون من اشک است و داغ
آه سردی کز جگر برخاست مهتاب من است
بوریا کز خشک مغزی خواب مردم تلخ ازوست
موج دریای حلاوت از شکر خواب من است
نیست چون خواب گران، سامان خودداری مرا
گر همه یک قطره آب است، سیلاب من است
باعث محرومیم قرب است مانند حباب
عین دریا پرده چشم گرانخواب من است
بی قراری های من در گرد دارد چرخ را
جنبش این شیشه ها از جوش سیماب من است
از تنور خاک چون طوفان برونم می کشد
شورشی کز شوق او در جان بی تاب من است
آتشی کز شوق او صائب مرا در زیر پاست
خار صحرای ملامت فرش سنجاب من است
بادبان و لنگرش بیداری و خواب من است
از فروغ عاریت پاک است وحدت خانه ام
زردی رخساره من شمع محراب من است
ثابت و سیاره گردون من اشک است و داغ
آه سردی کز جگر برخاست مهتاب من است
بوریا کز خشک مغزی خواب مردم تلخ ازوست
موج دریای حلاوت از شکر خواب من است
نیست چون خواب گران، سامان خودداری مرا
گر همه یک قطره آب است، سیلاب من است
باعث محرومیم قرب است مانند حباب
عین دریا پرده چشم گرانخواب من است
بی قراری های من در گرد دارد چرخ را
جنبش این شیشه ها از جوش سیماب من است
از تنور خاک چون طوفان برونم می کشد
شورشی کز شوق او در جان بی تاب من است
آتشی کز شوق او صائب مرا در زیر پاست
خار صحرای ملامت فرش سنجاب من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
نوبهار آیینه طبع سخنساز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بیخودی می آورد
هر که از خود می دود بیرون به آواز من است
چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره
همچو سیل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را می خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازی شود روشن دل تاریک من
روزن غمخانه من دیده باز من است
از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد
هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بیخودی می آورد
هر که از خود می دود بیرون به آواز من است
چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره
همچو سیل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را می خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازی شود روشن دل تاریک من
روزن غمخانه من دیده باز من است
از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد
هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
چرخ را خون شفق در دل ز استغنای اوست
رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست
از علم غافل نگردد لشکری در کارزار
فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست
آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست
آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست
هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی
پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در لباس شبروان آب خضر جویای ماست
عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد
هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست
رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست
از علم غافل نگردد لشکری در کارزار
فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست
آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست
آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست
هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی
پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در لباس شبروان آب خضر جویای ماست
عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد
هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست