عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
در ازل بر ما در میخانه را بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
عاشقان اول ز جان باز آمدند
آن گهی در عشق جان باز آمدند
خون دل در جام جان کردند از آن
با لب معشوق دمساز آمدند
عاشقان رفتند از این عالم ولی
باز می بینم همه باز آمدند
نو عروسان سرابستان عشق
در حرم مستانه با ناز آمدند
جان و دل موسی صفت بر طور تن
با خدای خویش در راز آمدند
در هوای سایهٔ خورشید عشق
باز شهبازان به پرواز آمدند
سید و یاران سید می رسند
عاشقان خانه پرداز آمدند
آن گهی در عشق جان باز آمدند
خون دل در جام جان کردند از آن
با لب معشوق دمساز آمدند
عاشقان رفتند از این عالم ولی
باز می بینم همه باز آمدند
نو عروسان سرابستان عشق
در حرم مستانه با ناز آمدند
جان و دل موسی صفت بر طور تن
با خدای خویش در راز آمدند
در هوای سایهٔ خورشید عشق
باز شهبازان به پرواز آمدند
سید و یاران سید می رسند
عاشقان خانه پرداز آمدند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
مشکلات ما چو حل ، وا کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
آفتابی بی غباری رو نمود
کی شود پنهان چو پیدا کرده اند
در همه آئینه رو بنموده اند
این نظر با چشم بینا کرده اند
جام می ما را عطا فرموده اند
دیگران گرچه تمنا کرده اند
مو به مو زلف بتان بگشوده اند
اهل دل را نیک شیدا کرده اند
دل به میخانه کشد جان نیز هم
گوئیا میلی به مأوا کرده اند
نعمت الله را چه زان بخشیده اند
بعد از آن با ما کرمها کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
آفتابی بی غباری رو نمود
کی شود پنهان چو پیدا کرده اند
در همه آئینه رو بنموده اند
این نظر با چشم بینا کرده اند
جام می ما را عطا فرموده اند
دیگران گرچه تمنا کرده اند
مو به مو زلف بتان بگشوده اند
اهل دل را نیک شیدا کرده اند
دل به میخانه کشد جان نیز هم
گوئیا میلی به مأوا کرده اند
نعمت الله را چه زان بخشیده اند
بعد از آن با ما کرمها کرده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
عاشقان درش از درد دوا یافته اند
خستگان غمش از رنج شفا یافته اند
باده نوشان سراپردهٔ میخانهٔ دل
جرعهٔ دُردی دردش چو دوا یافته اند
مبتلایان بلایش ز بلا نگریزند
گرچه از قامت و بالاش بلا یافته اند
نم چشم و غم دل قوت روان ساز ای جان
که کسان قوت از این آب و هوا یافته اند
عارفان بی سر و پا بر سر دارش رفتند
لاجرم اجر فنا دار بقا یافته اند
آن کسانی که چو ما غرقهٔ دریا شده اند
گوهر حاصل ما در دل ما یافته اند
همچو سید ز خود آثار خدا یافته اند
خود شناسان که مقیم حرم مقصودند
خستگان غمش از رنج شفا یافته اند
باده نوشان سراپردهٔ میخانهٔ دل
جرعهٔ دُردی دردش چو دوا یافته اند
مبتلایان بلایش ز بلا نگریزند
گرچه از قامت و بالاش بلا یافته اند
نم چشم و غم دل قوت روان ساز ای جان
که کسان قوت از این آب و هوا یافته اند
عارفان بی سر و پا بر سر دارش رفتند
لاجرم اجر فنا دار بقا یافته اند
آن کسانی که چو ما غرقهٔ دریا شده اند
گوهر حاصل ما در دل ما یافته اند
همچو سید ز خود آثار خدا یافته اند
خود شناسان که مقیم حرم مقصودند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
یافتم از نور تو تابی دگر
دیدم از مهر تو مهتابی دگر
جز در خلوتسرای عشق تو
نیست عشاق تو را بابی دگر
دیگران از آب و گل باشند و ما
از گل عشقیم و از آبی دگر
آنکه جان ما خیال روی اوست
دیده ام بیدار و در خوابی دگر
ما محبان حبیب عاشقیم
تو محب حب احبابی دگر
بی سبب ما با مسبب همدمیم
ای مسبب بنگر اسبابی دگر
سیدم در صحبت صاحبدلان
محرم یاران و اصحابی دگر
دیدم از مهر تو مهتابی دگر
جز در خلوتسرای عشق تو
نیست عشاق تو را بابی دگر
دیگران از آب و گل باشند و ما
از گل عشقیم و از آبی دگر
آنکه جان ما خیال روی اوست
دیده ام بیدار و در خوابی دگر
ما محبان حبیب عاشقیم
تو محب حب احبابی دگر
بی سبب ما با مسبب همدمیم
ای مسبب بنگر اسبابی دگر
سیدم در صحبت صاحبدلان
محرم یاران و اصحابی دگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
مه نقاب آفتاب است ای پسر
آفتاب مه نقال است ای پسر
شب چنین باشد ولی چون روز شد
روشن است و آفتابست ای پسر
می نماید عالمی در چشم ما
چون حبابی پر ز آبست ای پسر
ساقی ما کرد میخانه سبیل
لطف ساقی بی حسابست ای پسر
میر مستانیم و با ساقی حریف
این سعادت زان جنابست ای پسر
گر بخواهی هفت هیکل نزد ما
حرفی از ام الکتاب است ای پسر
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق و مست و خرابست ای پسر
آفتاب مه نقال است ای پسر
شب چنین باشد ولی چون روز شد
روشن است و آفتابست ای پسر
می نماید عالمی در چشم ما
چون حبابی پر ز آبست ای پسر
ساقی ما کرد میخانه سبیل
لطف ساقی بی حسابست ای پسر
میر مستانیم و با ساقی حریف
این سعادت زان جنابست ای پسر
گر بخواهی هفت هیکل نزد ما
حرفی از ام الکتاب است ای پسر
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق و مست و خرابست ای پسر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
عشق او ما را به کام است ای پسر
دل که باشد جان کدام است ای پسر
عاشقی در عشق اگر جان را نداد
نزد کامل ناتمام است ای پسر
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عمر ما بی او حرام است ای پسر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
کو شراب ما و جام است ای پسر
همدم جامیم و با ساقی حریف
عقل را اینجا چه نام است ای پسر
قرض بگذار و خوشی آسوده شو
هر چه داری جمله وامست ای پسر
بندهٔ جانی عبدالله ما
حضرت عبدالسلام است ای پسر
سید ما بندهٔ جانی اوست
پیش او سلطان غلام است ای پسر
دل که باشد جان کدام است ای پسر
عاشقی در عشق اگر جان را نداد
نزد کامل ناتمام است ای پسر
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عمر ما بی او حرام است ای پسر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
کو شراب ما و جام است ای پسر
همدم جامیم و با ساقی حریف
عقل را اینجا چه نام است ای پسر
قرض بگذار و خوشی آسوده شو
هر چه داری جمله وامست ای پسر
بندهٔ جانی عبدالله ما
حضرت عبدالسلام است ای پسر
سید ما بندهٔ جانی اوست
پیش او سلطان غلام است ای پسر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
نام آن لعل شکر بار مبر
وز لبش قند به خروار مبر
با جمالش سخن از ماه مگو
زینت ماه به یک بار مبر
سرمه در نرگس مخمور مکش
دردسر بر سر بیمار مبر
سنبلت بر ورق گل مفشان
رونق کلبهٔ عطار مبر
نزد ما جز خبر باده میار
نام ما جز بر خمار مبر
آتشی در من دلسوز مزن
سر یاران بر اغیار مبر
قیمت گوهر سید مشکن
سخنش بر سر بازار مبر
وز لبش قند به خروار مبر
با جمالش سخن از ماه مگو
زینت ماه به یک بار مبر
سرمه در نرگس مخمور مکش
دردسر بر سر بیمار مبر
سنبلت بر ورق گل مفشان
رونق کلبهٔ عطار مبر
نزد ما جز خبر باده میار
نام ما جز بر خمار مبر
آتشی در من دلسوز مزن
سر یاران بر اغیار مبر
قیمت گوهر سید مشکن
سخنش بر سر بازار مبر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
بیا با یوسف کنعان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
روشن است از نور رویش دیدهٔ اهل نظر
در نظر بنشین خوشی اهل نظر را می نگر
وقت فرصت دان دمی بی عشق او یک دم مزن
صحبت عمر عزیز است و غنیمت می شمر
ما و دلبر در سرابستان دل همصحبتیم
عقل بر درمانده و از حال دلبر بی خبر
غرقه در دریای عشق و دست و پائی می زنیم
تا از این دریا چه آید بر سر ما ای پسر
نقشبندی می کند بر آب چشم ما خیال
هر دمی نقش خیالی می نگارد در نظر
ز آفتاب حسن او عالم همه پر نور شد
آن چنان ماهی که دیده در چنین دور قمر
سید عشاق آمد عقل از اینجا گو برو
شه درآمد آن گدا سرگشته گردد در به در
در نظر بنشین خوشی اهل نظر را می نگر
وقت فرصت دان دمی بی عشق او یک دم مزن
صحبت عمر عزیز است و غنیمت می شمر
ما و دلبر در سرابستان دل همصحبتیم
عقل بر درمانده و از حال دلبر بی خبر
غرقه در دریای عشق و دست و پائی می زنیم
تا از این دریا چه آید بر سر ما ای پسر
نقشبندی می کند بر آب چشم ما خیال
هر دمی نقش خیالی می نگارد در نظر
ز آفتاب حسن او عالم همه پر نور شد
آن چنان ماهی که دیده در چنین دور قمر
سید عشاق آمد عقل از اینجا گو برو
شه درآمد آن گدا سرگشته گردد در به در
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
چنین دردی که من دارم همیشه بی دوا خوشتر
بلای عشق خوش باشد ولی با مبتلا خوشتر
ز آب چشم ما هر سو روان آبی است گر جوئی
خوشست این چشمهٔ روشن ببین درچشم ما خوشتر
محیط عشق موجی زد همه عالم شده سیراب
از این دریای بی پایان بود این چشمها خوشتر
حدیث جنت و حوران مگو در مجلس رندان
در آ در بزم سرمستان که اینجا حالیا خوشتر
به فرمان خدا ساقی مدامم جام می بخشد
خوشست این بخشش ، اماچون به فرمان خدا خوشتر
حجابت گر سر موئی بود چون بینوا بتراش
که پیش جمله درویشان قلندر بینوا خوشتر
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
حریف نعمت اللهیم ، صحبت بی ریا خوشتر
بلای عشق خوش باشد ولی با مبتلا خوشتر
ز آب چشم ما هر سو روان آبی است گر جوئی
خوشست این چشمهٔ روشن ببین درچشم ما خوشتر
محیط عشق موجی زد همه عالم شده سیراب
از این دریای بی پایان بود این چشمها خوشتر
حدیث جنت و حوران مگو در مجلس رندان
در آ در بزم سرمستان که اینجا حالیا خوشتر
به فرمان خدا ساقی مدامم جام می بخشد
خوشست این بخشش ، اماچون به فرمان خدا خوشتر
حجابت گر سر موئی بود چون بینوا بتراش
که پیش جمله درویشان قلندر بینوا خوشتر
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
حریف نعمت اللهیم ، صحبت بی ریا خوشتر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
عشق جانان ما ز جان خوشتر
ذوق ما از همه جهان خوشتر
مجلس واعظان خوش است ولی
صحبت بزم عاشقان خوشتر
ما معانی خوشی بیان کردیم
آن معانی از این بیان خوشتر
همدم جام می دمی بر ما
بی شک از عمر جاودان خوشتر
بر لب چشمه خوش بود مأوی
غرقهٔ بحر بی کران خوشتر
آب دیده روان شده هر سو
این چنین آب رو روان خوشتر
خوش بود حور و جنت المأوی
نعمت الله از این و آن خوشتر
ذوق ما از همه جهان خوشتر
مجلس واعظان خوش است ولی
صحبت بزم عاشقان خوشتر
ما معانی خوشی بیان کردیم
آن معانی از این بیان خوشتر
همدم جام می دمی بر ما
بی شک از عمر جاودان خوشتر
بر لب چشمه خوش بود مأوی
غرقهٔ بحر بی کران خوشتر
آب دیده روان شده هر سو
این چنین آب رو روان خوشتر
خوش بود حور و جنت المأوی
نعمت الله از این و آن خوشتر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
آمد خیال غیر چو خوابیم در نظر
بنمود کاینات سرابیم در نظر
کردند جلوه صورت و معنی به یکدیگر
چون شاهدان حور نقابیم در نظر
چون رند و لاابالی و سرمست و عاشقیم
عالم نموده جام شرابیم در نظر
چشمم به نور دیدن رویش منور است
شکرت که نیست هیچ حجابیم در نظر
هرگز نخورده ایم می دوستی غیر
گرچه مدام مست و خرابیم در نظر
آن دم که تشنه بودم و آبم نبود بود
بحر محیط قطرهٔ آبیم در نظر
بر لوح دل نوشته ام اسرار سیدم
باشد مدام همچو کتابیم در نظر
بنمود کاینات سرابیم در نظر
کردند جلوه صورت و معنی به یکدیگر
چون شاهدان حور نقابیم در نظر
چون رند و لاابالی و سرمست و عاشقیم
عالم نموده جام شرابیم در نظر
چشمم به نور دیدن رویش منور است
شکرت که نیست هیچ حجابیم در نظر
هرگز نخورده ایم می دوستی غیر
گرچه مدام مست و خرابیم در نظر
آن دم که تشنه بودم و آبم نبود بود
بحر محیط قطرهٔ آبیم در نظر
بر لوح دل نوشته ام اسرار سیدم
باشد مدام همچو کتابیم در نظر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
بیا و یک دمی با ما برآور
زمانی با من شیدا بر آور
چو لیلی جانب مجنون به دست آر
مراد خاطر ما را برآور
بر آور کام جان خستهٔ ما
کرم کن کام جان ما بر آور
ز روی لطف روی خویش بنما
فغان از پیر و از برنا برآور
به بحر دل چو غواصان فرو رو
چو ما گوهر از این دریا برآور
اگر خواهی حیات جاودانی
دمی با جام می جانا برآور
به شادی نعمت الله جام می نوش
دمار از زاهد رعنا برآور
زمانی با من شیدا بر آور
چو لیلی جانب مجنون به دست آر
مراد خاطر ما را برآور
بر آور کام جان خستهٔ ما
کرم کن کام جان ما بر آور
ز روی لطف روی خویش بنما
فغان از پیر و از برنا برآور
به بحر دل چو غواصان فرو رو
چو ما گوهر از این دریا برآور
اگر خواهی حیات جاودانی
دمی با جام می جانا برآور
به شادی نعمت الله جام می نوش
دمار از زاهد رعنا برآور
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
رندانه بیا ساقی و خمخانه به دست آر
دستی بزن و ساغر و پیمانه به دست آر
ذوق ار طلبی یک نفسی همدم ما شو
در مجلس ما منصب شاهانه به دست آر
دل خلوت عشق است در او عقل نگنجد
رو صاحب این خانه و آن خانه به دست آر
سر بر قدم او نه و جان نیز بر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
سردار شود هر که رود بر سر دارش
این مرتبهٔ عالی شاهانه به دست آر
در کنج دلت گنج خوشی هست طلب کن
نقدی تو از این گوشهٔ ویرانه به دست آر
از بندگی سید مستان خرابات
جامی بستان و می مستانه به دست آر
دستی بزن و ساغر و پیمانه به دست آر
ذوق ار طلبی یک نفسی همدم ما شو
در مجلس ما منصب شاهانه به دست آر
دل خلوت عشق است در او عقل نگنجد
رو صاحب این خانه و آن خانه به دست آر
سر بر قدم او نه و جان نیز بر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
سردار شود هر که رود بر سر دارش
این مرتبهٔ عالی شاهانه به دست آر
در کنج دلت گنج خوشی هست طلب کن
نقدی تو از این گوشهٔ ویرانه به دست آر
از بندگی سید مستان خرابات
جامی بستان و می مستانه به دست آر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
در گوشهٔ میخانه نشستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنة لله که برستیم دگر بار
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد که هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی ز چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم نتوان جست بجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنة لله که برستیم دگر بار
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد که هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی ز چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم نتوان جست بجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
بی رخ جانان به گلزارم چه کار
بی هوای او به بازارم چه کار
گر نه کار و بار عشق او بود
با سر و سودای هر کارم چه کار
گر نباشد عکس او در جام می
با شراب عشق خمارم چه کار
دل به یمن عشق او شد تندرست
با صدای عقل بیمارم چه کار
جان من گر نه به کام او بود
با مراد جان افکارم چه کار
من انالحق گفته ام در عشق او
ورنه چون منصور بر دارم چه کار
ورنه با گفتار بسیارم چه کار
گفته های نعمت الله قول اوست
بی هوای او به بازارم چه کار
گر نه کار و بار عشق او بود
با سر و سودای هر کارم چه کار
گر نباشد عکس او در جام می
با شراب عشق خمارم چه کار
دل به یمن عشق او شد تندرست
با صدای عقل بیمارم چه کار
جان من گر نه به کام او بود
با مراد جان افکارم چه کار
من انالحق گفته ام در عشق او
ورنه چون منصور بر دارم چه کار
ورنه با گفتار بسیارم چه کار
گفته های نعمت الله قول اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
در ترقی همیشه باش ای یار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار