عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه می داند؟
سمندر نشأه این آتشین پیمانه می داند
جدایی نیست از صیاد صید آشنارو را
کمان او مرا با خویشتن همخانه می داند
مگو حرف از ندامت کاین دل کافر نهاد من
غبار معصیت را صندل بتخانه می داند
تلاش صحبت آیینه رویی می کند شوقم
که جوهر را حجابش سبزه بیگانه می داند
غلط بینی که واقف نیست از ربط دل عاشق
پریشان حالی آن زلف را از شانه می داند
زدلهای پریشان پرس حال زلف و کاکل را
که مضمون خط زنجیر را دیوانه می داند
نواسنجی که بر شاخ قناعت آشیان دارد
اگر صد عقده می افتد به بالش دانه می داند
شکست خاطر اطفال سنگ راه می گردد
وگرنه راه صحرای جنون دیوانه می داند
منم کز تیره بختی راه بیرون شد نمی یابم
وگرنه دود راه روزن کاشانه می داند
به معنی هر که دارد آشنایی چون دل صائب
نگاه آشنا را معنی بیگانه می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
بهار عارض او را به سامان کس نمی داند
بغیر از رنگ و بویی زین گلستان کس نمی داند
خدا داند چها در پیرهن دارد نگار من
ره باغ ارم را جز سلیمان کس نمی داند
قیاسی می کنند این ساده لوحان از ید بیضا
قماش ساعد سیمین جانان کس نمی داند
تماشای تو دارد بی نیاز از سیر عالم را
در ایام تو راه باغ و بستان کس نمی داند
چه جای لاله رخساران، که در عهد حجاب تو
گل نشکفته را هم پاکدامان کس نمی داند
بود در پرده شب عیشها شب زنده داران را
حضور دل در آن زلف پریشان کس نمی داند
بغیر از چشم بیمارش که دارد گوشه دردی
ز اهل دید، قدر دردمندان کس نمی داند
زبان طوطی نوحرف را آیینه می فهمد
عیار خط بغیر از چشم حیران کس نمی داند
زبان نبض را دست مسیحا خوب می یابد
رگ جان سخن را جز سخندان کس نمی داند
دل خون گشته خود را سراغ از عشق می گیرم
که جز خورشید جای لعل در کان کس نمی داند
زشاهان سخن رس رتبه افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمی داند
به سیم قلب نستانند خوبان دل زما صائب
درین کشور بهای ماه کنعان کس نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟
مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را
که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید
سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۰
اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند
غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند
مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه
که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟
دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل
عبیر زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند
کسی از رشته سر درگم من آگهی دارد
که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند
به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش
گهر گرد یتیمی را چسان از دامن افشاند؟
اسیر عشق را از عشق آزادی نمی باشد
چه امکان دارد ا خود برگ نخل ایمن افشاند؟
زهی خجلت زلیخا را که یوسف در حریم او
غبار دیده یعقوب بر پیراهن افشاند
زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب
که موج نبض من در راه عیسی سوزن افشاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمی ماند
که خاری گر خلد در دست و پا پنهان نمی ماند
برو ای ساده دل این پنبه را بر داغ دیگر نه
درین ابر تنک خورشید ما پنهان نمی ماند
چو آب از لعل و چون رنگ از رخ یاقوت می تابد
صفای دست او زیر حنا پنهان نمی ماند
دل ما و نگاهت هر دو می دانند حال هم
که حال آشنا از آشنا پنهان نمی ماند
زدامان شفق گل می کند هر صبح و هر شامی
چو شمع صبحگاهی خون ما پنهان نمی ماند
تراوش می کند خون دل از سیمای گفتارم
نسیم مشک در جیب صبا پنهان نمی ماند
کجا ابر تنک خورشید را آیینه دان گردد؟
صفای سینه اش زیر قبا پنهان نمی ماند
چه لازم وصف شعر آبدار خود کنی صائب؟
اگر دارد گهر آب صفا، پنهان نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند
گل از آتش به سحر نرگس جادو برویاند
سپند از آتش و خال از رخ و از دل سویدا را
اگر خواهد به حکم گوشه ابرو برویاند
به دست کوته ما ای تغافل پیشه رحمی کن
هواس سنبلت وقت است از کف مو برویاند
چه غم دارم گر افتادم زپا در جستجوی او؟
هجوم شوق صد بال و پر از بازو برویاند
اگر یک کف عرق زان سنبل تر بر زمین ریزد
زمین از هر کف خاکی گل شب بو برویاند
هلاک خواب شیرین خسرو و غافل ازین معنی
که خون بیگناهان خنجر از پهلو برویاند
خوشا خار سر دیوار و بخت سبز او صائب
اگر طالع گل ما را به این نیرو برویاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۸
زحیرت عاشق از نظاره اغیار گل چیند
که بلبل مست چون شد از در و دیوار گل چیند
به سیر باغ و بستان احتیاجی نیست عاشق را
که هم از کار خود فرهاد شیرین کار گل چیند
تماشای رخش در دستها نگذاشت گیرایی
مگر از حسن خود آن آتشین رخسار گل چیند
ز زخم خار بیش از گل نگارین می شود دستش
به دست رعشه دار آن کس که از گلزار گل چیند
نسیم از جوش گل از دور می بوسد زمین اینجا
تماشایی مگر از رخنه دیوار گل چیند
شود کارش چو کار کوهکن در دیده ها شیرین
زروی کارفرما هر که وقت کار گل چیند
درین عالم مرا دیوانه ای خونین جگر دارد
که بی پیمانه گردد مست و بی گلزار گل چیند
نه مجنونم که فیض خود دریغ از شهریان دارم
که از دیوانه من کوچه و بازار گل چیند
کسی کان چشم خواب آلود در مد نظر دارد
به اندک فرصتی از دولت بیدار گل چیند
خوش افتاده است از بس عشق پنهانم، نمی خواهم
که از تغییر رنگ من نگاه یار گل چیند
عجب دارم خدا بردارد این ظلم نمایان را
که بیش از چشم من، آیینه زان رخسار گل چیند
فلک را داغ دارد بی نیازیهای من صائب
چه سازد باغبان با دیده ای کز خار گل چیند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۳
به بی برگی قناعت می کنم تا نوبهار آید
به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید
گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی
مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید
سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد
که یارم با لبی شیرین تر از خواب بهار آید
به فرصت می توان خصم سبکسر را ادب کردن
مدارا می کنم با عقل تا فصل بهار آید؟
به راه عشق اگر خاری مرا در دامن آویزد
چنان گریم به درد دل که خون از چشم خار آید
مگر اشک پشیمانی به فریادم رسد، ورنه
چه دارم در بساط زندگی تا در شمار آید؟
نمی آید به کاری صائب اوراق پریشانم
مگر آن رخنه دیوار را روزی به کار آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۱
اگر طوفان زچشم خونفشان من برون آید
کجا از عهده خواب گران من برون آید؟
زهی غفلت که با این زشت کاری چشم آن دارم
که یوسف از غبار کاروان من برون آید
پر پروانه گردد پرده گوش آسمانها را
زلب چون ناله آتش عنان من برون آید
نفس چون مشک سوزد در جگر وحشی غزالان را
به قصد صید چون ابر و کمان من برون آید
نگه چون اشک گردد آب در چشم تماشایی
به این شرم و حیا گر دلستان من برون آید
رگ خامی سراسر می رود چون رشته در جانم
اگر چون شمع آتش از دهان من برون آید
زجوش گل رگ لعل است هر خاری زدیوارم
تماشایی چسان از بوستان من برون آید؟
زمغز خاک از شوق خدنگ آن کمان ابرو
گریبان چاک چون صبح استخوان من برون آید
حلاوت می چکد چون طوطیان صائب زگفتارم
به دل چسبد حدیثی کز زبان من برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۴
به گوشم ناله اغیار دردآلود می آید
درین محفل زچوب بید بوی عود می آید
مگر بال و پر همت به فریادم رسد، ورنه
چه قطع راه شوق از پای خواب آلود می آید؟
زتمکین تو صبح محشر از جا برنمی خیزد
تو گر قامت بر افرازی قیامت زود می آید
نبیند مرگ تلخ عاشقان را هیچ سنگین دل!
هنوز از بیستون فریاد دردآلود می آید
که خود را بر دل ما خاکساران می زند یارب؟
که آه از سینه چون زنبور خاک آلود می آید
گهر بر صفحه آیینه خود را چون نگه دارد؟
عرق از چهره صافش به دامن زود می آید
اگر دل را سبک خواهی، به لب مهر خموشی زن
که دود دل برون زین روزن مسدود می آید
کسی کاینجا نشوید چهره از اشک پشیمانی
به صحرای جزا با روی گردآلود می آید
زحیرانی همان در وادی سرگشتگی محوم
اگر پیشانیم بر کعبه مقصود می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۷
درین صحرا که یارب از پی نخجیر می آید؟
که آهو بی محابا در پناه شیر می آید
دل بیدار می باید وصال زلف جانان را
ره خوابیده را طی کردن از شبگیر می آید
شده است از سوده الماس چون گنجینه گوهر
کجا داغ مرا مرهم به چشم سیر می آید؟
زبس در سینه من می خورد بر یکدگر پیکان
به گوش همنشینان ناله زنجیر می آید
چنان از زلف لیلی مشکبو شد دامن صحرا
که بوی ناف آهو از دهان شیر می آید
زدرد و داغ دل برداشتن آسان نمی باشد
عجب نبود اگر جان بر لب من دیر می آید
فلکها را زطعن کجروی خونین جگر دارم
که حرف راست بر دل کارگر چون تیر می آید
به زور مرگ از هم نگسلد پیوند روحانی
هنوز از بید مجنون ناله زنجیر می آید
مگر بازوی همت دستگیر کوهکن گردد
وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید
اگر گرد تعلق راهرو از دامن افشاند
چه کار از دست خشک خار دامنگیر می آید؟
زدلگیری به خون خود به نوعی تشنه ام صائب
که آبم در دهان از دیدن شمشیر می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۸
به قتل من چنان بیتاب آن شمشیر می آید
که از جوهر به گوشم ناله زنجیر می آید
زتوحید آنچنان مستم که از هر جنبش خاری
به گوش من صدای خامه تقدیر می آید
اگرنه پیچ و تاب درد کوته سازد این ره را
چه از ایوار می خیزد، چه از شبگیر می آید؟
به چشم کم مبین در قامت خم گشته پیران
کز این پشت کمان کار دم شمشیر می آید
نپردازد به سیر باغ جنت، دیده حق بین
که مهمان از سر خوان کریمان سیر می آید
نباشد حسن از حال گرفتاران خود غافل
که از خلخال لیلی ناله زنجیر می آید
چه صورت دارد از بیهوده گردی منع من کردن؟
که عکس من برون زآیینه تصویر می آید
نشد باز از دم گرم بهاران عقده از کارم
چه کار از بر گریز ناخن تدبیر می آید؟
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
که حفظ صورت از آیینه تصویر می آید
نگردد تیرباران ملامت سنگ راه من
نیستان کی برون از عهده این شیر می آید
مدان از سخت جانی گر نمردم در فراق تو
که جان از ناتوانی بر لب من دیر می آید
زکویش چون برون آیم، که سیلاب سبک جولان
به دشواری برون زان خاک دامنگیر می آید
غم روزی مخور صائب اگر از سیر چشمانی
که نعمت در رکاب چشمهای سیر می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۱
که بر بالین من با قامت چالاک می آید؟
که آه از سینه ام بیرون گریبان چاک می آید
در آن محفل که دیوار و در آتش زیر پا دارد
کجا خودداری از پروانه بیباک می آید؟
نمی آید علاج زهر خشک از سوزن عیسی
که این خار از جگر بیرون به دست تاک می آید
چراغ کشته روشن می توان کردن ز مژگانش
به چشم هر که آن رخسار آتشناک می آید
در آن کشور که از زنگار نشناسد طوطی را
چه کار از جوهر آیینه ادراک می آید؟
به خون خلق از ان تشنه است مژگان سبکدستش
که از آغوش زخم آن تیغ بیرون پاک می آید
من آن صید همایونم که اشک شادی از قتلم
به چشم جوهر شمشیر آن بیباک می آید
کدامین خانه پردازست در خلوت سرای دل؟
که گردآلود حرف از سینه غمناک می آید
ز زخم آسیا، بی حاصلان را نیست پروایی
توگر بی مدعا گردی چه از افلاک می آید؟
که می سازد نشان تیر یارب استخوانم را؟
که چون صبح از زمین بیرون گریبان چاک می آید
زجیب فکر اگر گاهی سر عاشق برون آید
به انداز کمند وحدت فتراک می آید
مدو دنبال روزی، پا به دامان قناعت کش
که گندم از زمین بیرون گریبان چاک می آید
دهان خویش صائب چون صدف پاک از شکایت کن
که جای لقمه گوهر در دهان پاک می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۳
نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید
سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید
ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داری
که نبض آن گهر در کف ازین سررشته می آید
شود صاحب بصیرت هر که پوشد دیده از دنیا
گشاد این حباب از چشم بر هم هشته می آید
بلای آسمان را از که می آید عنا نداری؟
که پرزورست سیلی کز فراز پشته می آید
مظفر می شود هر کس زدنیا روی گردان شد
درین پیکار فتح از لشکر برگشته می آید
کدامین شاخ گل دامن کشان زین بزم بیرون شد؟
که بوی گل به مغزم از چراغ کشته می آید
کدامین دل زپیچ و تاب گردیده است خون یارب؟
که باد امروز از زلفش به خون آغشته می آید
چه نقش تازه ای بر آب زد بیرحمیش صائب؟
کز آن کو، نامه بر با نامه ننوشته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
اگر درد مرا زان بی مروت چاره می آید
نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟
کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را
به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید
کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم
که جای اشک از چشمم دل آواره می آید
نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل
وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید
نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را
تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟
بلا در آستین بسیار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید
نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش
که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید
بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من
که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۹
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
مرا از سیرچشمی در نظر گوهر نمی آید
به چشم پاک کرد آیینه تسخیر آن پریرو را
چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی آید
نماند از سرد مهریهای دوران در جگر آهم
درختی را که سرما سوخت دودش برنمی آید
چنین کز عالم آب آمد آن سرو روان بیرون
نهال طوبی از سرچشمه کوثر نمی آید
اگر اهل دلی بر تیره بختی صبر کن صائب
که داغ کعبه از زیر سیاهی بر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۲
نبیند زیر پای خویش، رعنا این چنین باید
نپردازد به کس، آیینه سیما این چنین باید
زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد
تکلف برطرف، لعل شکر خا این چنین باید
فلک را سبزه خوابیده داند قد رعنایش
قیامت جلوگان را قد و بالا این چنین باید
زگردش ماند دور آسمان چون چشم قربانی
عیار جلوه های حیرت افزا این چنین باید
به نیل چشم زخمش نیست چرخ نیلگون کافی
عزیز مصر را رخسار زیبا این چنین باید
نشد از دیده فرهاد غایب صورت شیرین
بنای بیستون را کارفرما این چنین باید
خیالش را دل سودایی من غیر می داند
زمردم عاشق شوریده تنها این چنین باید
زنقش پای من روی زمین دریای آتش شد
طلبکار ترا آتش نه پا این چنین باید
ندارد وادی ما لاله زاری غیر بوی خون
زخود رم کرده را دامان صحرا این چنین باید
زنقش بال کوه قاف دارد بر دل وحشی
گریزان از نشان خویش عنقا این چنین باید
نهادم دست تا بر دل جنون من یکی صد شد
زلنگر می شود شوریده، دریا این چنین باید
نکرد از خواب حیرت جوش دل بیدار صائب را
نگاه عاشقان محو تماشا این چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۳
زدل رم می کند، چشم بلاجو این چنین باید
نمی گردد به مجنون رام، آهو این چنین باید
نگه می لغزد از رویش، خرد می لرزد از مویش
تکلف برطرف، رو آنچنان مو این چنین باید
برآورد از خمار بوی پیراهن عزیزان را
بلی همچشم ماه مصر را بو این چنین باید
به خود کرده است روی هر دو عالم چون صف مژگان
تصرف در خم محراب ابرو این چنین باید
نسیم صبح محشر غنچه خسبان را نینگیزد
سر ارباب فکرت محو زانو این چنین باید
کفن را کشتی دریایی ما بادبان سازد
طلبکار حقیقت را تکاپو این چنین باید
به وجد آمد زمین و آسمان از شورش صائب
می آشامان معنی را هیاهو این چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۵
زسوز عشق داغی بر دل افگار می باید
چراغی بر سر بالین این بیمار می باید
زلعل آبدار او تمنایی که من دارم
مرا در دست صد انگشتر زنهار می باید
پریشان دارد از صد رهگذر تسبیح، احوالم
مرا شیرازه ای از رشته زنار می باید
به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبی را
گل بی خار را شبنم دل بیدار می باید
زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید
عبیر پیرهن را چشم چون دستار می باید
زچشم مست دارد عذرخواهی گر ننوشد می
همین سابقی میان میکشان هشیار می باید
چه سود از کارفرمایان ظاهر بی دماغان را؟
که در دل کارفرمایی زذوق کار می باید
متاع یوسفی حیف است باشد فرش در زندان
تکلف برطرف، دیوانه در بازار می باید
به از اشک ندامت نیست صائب هیچ تسبیحی
ترا گر سبحه ای از بهر استغفار می باید