عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
صبح از رشک بنا گوشت گریبان چاک کرد
روی گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد
سهل باشد گر لب از خمیازه نتوانیم بست
از خمار می لب ساغر گریبان چاک کرد
تا گل صبح قیامت خار خار من بجاست
خار در پیراهنم مژگان آن بیباک کرد
با چنین پیشانیی زآیینه گل صافتر
دیده ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟
با چنین نظمی که بر آیینه دل صیقل است
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
تن به خواری ده که خورشید جهان افروز را
اینچنین با خاک یکسان شعله ادراک کرد
اشک را بنگر چه با رخسار زردم می کند
روز اول روی دادن طفل را بیباک کرد
تا توانی دست از فتراک همت برمدار
جذبه همت مرا سرحلقه فتراک کرد
پیش مردم، کشتن آتش به آتش رسم نیست
آتشم را سرد چون آن روی آتشناک کرد؟
از برای رقعه هر کس کاغذی خوش می کند
صائب ما رقعه خود را ز برگ تاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
سیل اشک من بساط سبزه را پامال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتی هست با نازک خیالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد
چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هر که چون آب روان آیینه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
تا عبیر افشانی زلف ترا نظاره کرد
نکهت پیراهن یوسف گریبان پاره کرد
نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشید زد
در عرق هر کس گل روی ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بی گمانت بسته است
کآنچه می بایست کردن، سعی ما یکباره کرد
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
چاره جوییهای دل صائب مرا بیچاره کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ناله نی بند بندم را زهم بیگانه کرد
این صفیر آتشین جان مرا پروانه کرد
تا قیامت جوهر تیغ زبانها می شود
عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد
پیش آن لبها که نی در ناخن شکر شکست
بهر جوی شیر نتوان گریه طفلانه کرد
عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را
جبهه ام را سنگ صندل سای هر بتخانه کرد
تا زخواب ناز مژگان تو قامت راست کرد
سینه آیینه را زخم نمایان شانه کرد
هر که دنبال من آید مست گردد در دو گام
نقش پارا مستی رفتار من پیمانه کرد
نیست آسان زیر کوه درد قد افراشتن
چون کمان در سینه من ناوک او خانه کرد
هر که را بر خاک بنشانی به خاکت می کشد
شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد
روی گرم عشق دل را کرد صائب بی ادب
میهمان را این چنین گستاخ صاحبخانه کرد
می تواند دست زد در دامن منزل چو راه
هر که صائب چون خیال خود سفر در خانه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
یاد باد آن بی حقیقت را که یاد ما نکرد
بر فلک شد دود آه ما و سر بالا نکرد
بوسه ها پیچید در مکتوب بهر دیگران
وز تریها نامه خشکی به ما انشا نکرد
گرچه آمد نخلش از دست دعای ما به بار
در برومندی به برگ سبز یاد ما نکرد
گرچه گردیدیم خاک راهش از روی نیاز
زیر پای خود نگاه از ناز و استغنا نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
چاره سودای ما پند نصیحتگر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
زخمی عشق تو چون رو در بیابان آورد
لاله خونگرم خاکستر به دامان آورد
آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست
رخش می باید که رستم را به میدان آورد
سخت می ترسم که آخر نارساییهای شرم
تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد
بسر سر بالین من هر شب خیال زلف او
دسته دسته سنبل خواب پریشان آورد
بوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشت
جذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آورد
گریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمان
خنده بی اختیار برق، باران آورد
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد
اینقدر گوهر زدریای معانی برکنار
صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
می برون زان چهره شاداب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد
چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد
رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد
گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد
بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد
چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد
تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد
محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد
بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد
ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد
تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد
چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد
راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد
تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد
جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
از عرق آتش به جانم آن گل سیراب زد
باز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زد
شمع من امشب کجا بودی، که بر یادرخت
تا سحر پروانه من سینه بر مهتاب زد
گرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشاند
دست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زد
خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان
هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد
غم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاد
دزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زد
مهر بر لب زن که از یک خنده بیجا که کرد
غوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زد
زنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اش
کی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟
ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک من
بحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زد
سختی دل از عبادت کرد رو گردان مرا
چند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟
رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راه
در میان راه در دامان منزل خواب زد
نیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر را
خویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زد
قطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد
چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد
درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد
نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد
شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟
نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد
از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
خاطر آزرده را سیر گلستان می گزد
شور بلبل، خنده گل، بوی ریحان می گزد
موسی از شرم صفای ساعد سیمین او
همچو طفلان آستین خود به دندان می گزد
هر که را افتاد بر لبهای میگون تو چشم
تا شکرخند قیامت لب به دندان می گزد
آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان
دایه بیزارست از طفلی که پستان می گزد
(برق می خواهد به من تعلیم بیتابی دهد
شعله شوق مرا تحریک دامان می گزد)
تا زکف داده است صائب دامن وصل ترا
گاه پشت دست و گاهی لب به دندان می گزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
حلقه های زلف یکسر حلقه گرداب شد
روی او در دور خط دلخوش کن احباب شد
راه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شد
من چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمام
ز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شد
بر لطیفان صحبت گوهر گرانی می کند
گوش گل را شبنم روشن گهر سیماب شد
از بزرگان روی دل با خاکساران خوشنماست
بحر با آن منزلت روشنگر سیلاب شد
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما پرده های خواب شد
از توکل هر که پشت خویش بر دیوار داد
بی سخن خاک مراد خلق چون محراب شد
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که را زخمی از آن شمشیر فتح الباب شد
شانه از موج طراوت کشتی دریایی است
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
هیچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوخت
گرچه عمرم صرف در دلسوزی احباب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
دل ز پیکان در تن من بیضه فولاد شد
این خراب آباد آخر آهنین بنیاد شد
غیرت عاشق ز کار سخت گردد بیشتر
بیستون سنگ فسان تیشه فرهاد شد
گرچه از خط کم شود گیرایی حسن بتان
خال او را خط مشکین خانه صیاد شد
شست طومار رعونت را به آب دیده سرو
تا به بستان جلوه گر آن قد چون شمشاد شد
بس که افشردم زغیرت بر جگر دندان خویش
آسمان سنگدل شرمنده از بیداد شد
خط آزادی است دست خالی از عین الکمال
سرو از بی حاصلیها از خزان آزاد شد
ساده لوحان از مبارکباد اگر خوشدل شوند
عید بر من نامبارک از مبارکباد شد
صائب از ادبار خواهد پایمال غم شدن
کوته اندیشی که از اقبال گردون شاد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
تا تو رفتی عالم روشن به چشمم تار شد
باده بی غش به جامم شربت بیمار شد
از دهان باز بودم حلقه بیرون در
تا زبان بستم دلم گنجینه اسرار شد
رو سفیدی بود در کردار و عمر من تمام
چون قلم از دل سیاهی صرف در گفتار شد
نیست در دل خاری از منع چمن پیرا مرا
جوش گل مانع مرا از سیر این گلزار شد
چرب نرمی شد حصار عافیت ز آتش مرا
از گداز ایمن بود هر زر که دست افشار شد
از خموشی گشت روشن تا دل تاریک من
طوطی خوش حرف بر آیینه ام زنگار شد
بر جنون دوری من حلقه دیگر فزود
نقطه خالش زخط روزی که خوش پرگار شد
پیچ و تاب نامرادیها به قدر دانش است
می خورد خون بیش هر تیغی که جوهردار شد
می کشد ناصح زبان از روی سخت من به کام
خواهد این سوهان ز ناهمواریم هموار شد
در شبستان فنا صبح امیدی می شود
آنچه از انفاس، صائب صرف استغفار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد