عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
در هاله آغوش، چو ماهت نگرفته است
مغرور ازانی که چو خرد عربده جویی
تیغ ستم از دست نگاهت نگرفته است
زان خنده زنی بر من بی برگ که هرگز
آتش نفسی نبض گیاهت نگرفته است
در باغ جهان شاخ گلی نیست که صد دست
سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است
چشم سیهی نیست که خواباندن شمشیر
تعلیم ز مژگان سیاهت نگرفته است
سیب ذقنی نیست درین باغ که صد بار
گلگونه رنگ از رخ ماهت نگرفته است
آخر که رسد در تو، که دلهای سبکسیر
دامن به سبکدستی آهت نگرفته است
رحمی به سیه روزی ما سوختگان کن
تا زنگ خط آیینه ماهت نگرفته است
بر گرد به میخانه ازین توبه ناقص
تا پیر خرابات به راهت نگرفته است!
آن کس که زند خنده به بیهوشی صائب
پیمانه ای از دست نگاهت نگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است
ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است
تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت
فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است!
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
رخسار تو روز سیه ریش ندیده است
زلف سیهت مفلسی دل نکشیده است
بر برگ گلت گرد کسادی ننشسته است
دنبال خریدار، نگاهت ندویده است
ابروی تو پیوسته به خوبی گذرانده است
چشم تو خمار می گلگون نکشیده است
تلخی ندامت نچشیده است دهانت
دندان تأسف لب لعلت نگزیده است
معذوری اگر قدر گرفتاری ندانی
پروانه ای از پای چراغت نپریده است
حق بر طرف توست در آزردن صائب
سر رشته پیمان تو هرگز نبریده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
با طره او مشک ختا دود کبابی است
با چهره او صورت چین موج سرابی است
با شوخی آن چشم، رم چشم غزالان
در دیده صاحب نظران پرده خوابی است
چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد
هر شاخ گلی را که به کف جام شرابی است
می نوش و برافروز که شاخ گل سیراب
هنگامه پر شور ترا سیخ کبابی است
در دلبری اندام تو کم نیست ز رخسار
هر بند قبای تو مرا بند نقابی است
روزی است که خط مشق پریشان کند آغاز
مکتوب مرا از تو گر امید جوابی است
از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد
پوشیده و سربسته سؤالی و جوابی است
در دیده من جوهر بیرحمی شمشیر
از سوختگی سایه بید و لب آبی است
دستی که به احسان، فلک خشک گشاید
در دیده روشن گوهران موج سرابی است
پیداست که تا چند بود خانه نگهدار
صائب که درین بحر پرآشوب حبابی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
صبح از لب لعل تو پیام نمکینی است
شام از شکن زلف گرهگیر تو چینی است
از زخم تو هر سینه خیابان بهشتی است
از داغ تو هر پاره دل زهره جبینی است
آبی که ازو خضر حیات ابدی یافت
از دامن دشت تو سیه خانه نشینی است
هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال
آشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی است
مخمور ترا در دل می، نشأه جان بخش
زهری است که پنهان شده در زیر نگینی است
هر عقده که در راه طلب روی نماید
سودازده زلف ترا نافه چینی است
صبحی که ازو روی زمین شد شکرستان
نسبت به شکرخنده او شوره زمینی است
بینایی چشمی که به عبرت نشود خرج
از مایه حسرت، نگه بازپسینی است
معموره دنیا نبود جای اقامت
هر خانه که آید به نظر، خانه زینی است
صائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟
هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بست
یوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
هر چند که چون دل گهری رفته ز دستم
تهمت به سر زلف پریشان نتوان بست
امروز که دست ستم ناز درازست
بر سینه ره کاوش مژگان نتوان بست
در کیش سر زلف که هم عهد شکست است
زنار توان بستن و پیمان نتوان بست
در آتشم از محرمی آینه تو
هر چند در خلد به رضوان نتوان بست
صائب پر و بالی بگشا موسم هندست
دل را به تماشای صفاهان نتوان بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
خورشید نقاب رخ چون یاسمن کیست؟
پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟
چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟
رخسار که روشنگر آیینه روزست؟
شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟
هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد
پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟
دریای وجود و عدم آمیخته با هم
چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟
از نکهت پیراهن یوسف گله دارد
این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کیست
جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟
دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ
این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟
هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟
سودای تو در انجمن آرایی دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟
در گلشن جنت ننشیند دل صائب
تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
آرامش سیماب بر آیینه محال است
گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست
خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
شمعی که به منت دل بیمار نسوزد
در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست
در خاطر عاشق نبود را تردد
در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست
با دامن خلق است ترا دست بدآموز
ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟
هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار
اما به جگرخواری زندان ادب نیست
خون جگرست آنچه به ابرام ستانی
رزق تو همان است که موقوف طلب نیست
در کار بود سلسله، زندانی تن را
از خویش برون آمده در بند نسب نیست
مردم ز تکلف همه در قید فرنگند
هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست
صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
در دیده بی شرم و حیا نور ادب نیست
بی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیست
غیر از نگه دور، چو خار سر دیوار
از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیست
از فکر خط و خال تو بیرون نرود دل
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
در مشرب دیوانه من، سنگ ملامت
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
صائب اگرت هست سر گوشه نشینی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
منظور من آن موی میان است و میان نیست
رزق من ازان تنگ دهان است و دهان نیست
فریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرم
چون غنچه سراپای زبان است و زبان نیست
از بوالعجبیهاست که شیرینی عالم
مستور در آن تنگ دهان است و دهان نیست
این با که توان گفت که سررشته جانها
وابسته به آن موی میان است و میان نیست؟
فریاد که از بی دهنی درد دل ما
وقوف به تقریر زبان است و زبان نیست
نوری که بود روشن ازو دیده عالم
چون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیست
آن جام جهانی که جهان در طلب اوست
از دیده ادراک نهان است و نهان نیست
هر چند که با هم نشود سیر و سکون جمع
در صلب گهر، آب روان است و روان نیست
از بی بصری در نظر تنگ خسیسان
یوسف به زر قلب گران است و گران نیست
آن پیر سیه دل که مقید به خضاب است
در چشم خود از جهل جوان است و جوان نیست
این طرفه که صائب دل صد پاره ما را
شیرازه ازان موی میان است و میان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بوی سر زلف تو به شیدایی من نیست
آوازه حسن تو به رسوایی من نیست
هر چند که حسن تو درین شهر غریب است
در عالم انصاف به تنهایی من نیست
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
زلف تو حریف دل هر جایی من نیست
چون کشتی طوفان زده آرام ندارم
هر چند که عاشق به شکیبایی من نیست
در صبح ازل سیر کنم شام ابد را
کوته نظری پرده بینایی من نیست
دستم رود از کار ز دامان تو دیدن
مژگان تو هر چند به گیرایی من نیست
در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم
رنگ رخ عاشق به سبکپایی من نیست
ایام خزان گرمتر از فصل بهارم
واسوختگی سرمه گویایی من نیست
دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ
زنگار بر آیینه بینایی من نیست
بی پرده تر از راز دل باده کشانم
صائب کسی امروز به رسوایی من نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
در ظاهر اگر پشت به من همچو کمان داشت
لیک از ته دل روی توجه به نشان داشت
آن عهد کجا رفت که آن دلبر پرکار
ما را به ته دل، دگران را به زبان داشت
اکنون نظرم کاسه دریوزه اشک است
آن رفت که غمخانه من آب روان داشت
نرگس طرف چشم سخنگوی تو گردید
از بی بصران شرم توقع نتوان داشت
پیوسته درین باغ، دلم چون گل رعنا
رویی به بهار و رخ دیگر به خزان داشت
دلگیری من نیست ازین باغ، نوآموز
در بیضه مرا شوق قفس بال فشان داشت
انگشت نما بود ز نادیدگی خلق
هر کس چو مه نو لب نانی ز جهان داشت
هرگز به سر خود قدمی راه نرفتم
در بادیه زنجیر مرا ریگ روان داشت
تا چشم گشودم من دلسوخته صائب
چون داغ، مرا لاله عذاری به میان داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
رگ در تنت از پاکی گوهر نتوان یافت
در آینه صاف تو جوهر نتوان یافت
هر موی خط سبز ترا پیچش خاصی است
یک حرف درین صفحه مکرر نتوان یافت
نقشی به فریبندگی آن خط موزون
در سلسله موجه کوثر نتوان یافت
این فتنه که در نرگس نیلوفری توست
در پرده نه طارم اخضر نتوان یافت
غافل مشو از حسن خط یار که این دور
چون عهد جوانی است که دیگر نتوان یافت
تا شانه صفت سر ننهی در سر این کار
سر رشته آن زلف معنبر نتوان یافت
در جام می آویز که در عالم هستی
بی نشأه می، عالم دیگر نتوان یافت
راز دل عشاق چو خورشید عیان است
یک نامه پیچیده به محشر نتوان یافت
در فکر اثر باش که جز آینه امروز
شمعی به سر خاک سکندر نتوان یافت
گردن مکش از تیغ که جز حلقه فتراک
در خلد ره از رخنه دیگر نتوان یافت
تا بر دل صد پاره خود تنگ نگیری
چون غنچه گل، دامن پر زر نتوان یافت
در ابر تنک، جلوه خورشید عیان است
چون حسن ترا در ته چادر نتوان یافت؟
کوتاه زبان شو که ز دندان ندامت
زخمی به لب خامش ساغر نتوان یافت
امرو به جز کلک گهربار تو صائب
شاخی که دهد میوه گوهر نتوان یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفت
از کاوش غم بر دل بی کینه من رفت
زنهار خمش باش که چون خامه درین بزم
کم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفت
فریاد که گلبانگ پریشان من آخر
چون بوی گل از کیسه گلهای چمن رفت
با برگ خزان دیده چه سازد نفس سرد؟
ایمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفت
ز اقبال شکوفه است که در گلشن ایجاد
تا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفت
بس خون که کند در جگر سوزن عیسی
خاری که ز راه تو به پای دل من رفت
شد کاسه دریوزه همه ناف غزالان
تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت
از سنگ، نگین چهره خراشیده برآید
آوازه لعل لب او تا به یمن رفت
از غیرت فکر چمن افروز تو صائب
گل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
ای زلف تو شیرازه دیوان قیامت
هم سلسله، هم سلسله جنبان قیامت
خاموشی و گفتار دهان تو دهد یاد
از بست و گشاد در دکان قیامت
چشم تو سیه خانه صحرای تجلی
خال دهنت مهر نمکدان قیامت
مژگان صف آرای تو همدوش صف حشر
ابروی تو هم پله میزان قیامت
دامان قیامت بود آن زلف پریشان
روی تو چراغ ته دامان قیامت
مانند در گوش تو شده تازه و سیراب
از صبح بناگوش تو ایمان قیامت
وقت است که در دیده خفاش گریزد
از شرم تو خورشید درخشان قیامت
شد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشور
می خواست نمکدان چنین خوان قیامت
چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته است به دامان تو دامان قیامت
رسوایی معشوق نه جرمی است که بخشند
عاشق نبرد شکوه به دیوان قیامت
از راه خطرناک تو ای کعبه امید
یک منزل کوتاه، بیابان قیامت
صائب چه گشایی گره از طره دلدار؟
نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
قد تو کجا و قد رعنای قیامت
این جامه بلندست به بالای قیامت
ای از مژه شوخ صف آرای قیامت
وز زلف دلاویز دو بالای قیامت
در دامن کهسار کم از خنده کبک است
در پله تمکین تو غوغای قیامت
هم جنتی از چهره و هم دوزخی از خوی
نقدست در ایام تو سودای قیامت
خورشید تو چون از افق زلف برآید
ریزد عرق شرم ز سیمای قیامت
از داغ بود گرمی هنگامه دلها
خورشید بود انجمن آرای قیامت
در سینه ما سوختگان نم نتوان یافت
بی آب بود دامن صحرای قیامت
از شرم گنه بس که کشیدم به زمین خط
مسطر زده شد دامن صحرای قیامت
در سایه کوه گنه ما ز بلندی
آسوده بود خلق ز گرمای قیامت
از سینه آتش نفسان دود برآید
چون خامه صائب کند انشای قیامت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
این چه خط است و این چه رخسارست
این چه آیینه، این چه زنگارست
این چه خال، این چه گوشه ابرو
این چه مار، این چه مهره مارست
این چه ابروی سخت پیشانی
این چه لبهای نرم گفتارست
این چه چشم همیشه در خواب است
این چه شرم همیشه بیدارست
این چه تیغ زبان زهرآلود
این چه لعل لب شکربارست
این چه مژگان رخنه در دل کن
این چه چشم همیشه بیمارست
خانه هوش را به آب رساند
این چه پیشانی گهربارست
چشم بد دور ازان چمن که در او
مژه شوخ، خار دیوارست
به سخن های آتشین صائب
سوختی عالم، این چه گفتارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
می گلرنگ خونی رازست
لب ساغر خموش غمازست
دهن شیشه مغرب عقل است
لب پیمانه مشرق رازست
یک الف وار نیست گوشه امن
صفحه خاک، سینه بازست
عقل با عشق مشتبه نشود
ذره از آفتاب ممتازست
بلبل بوستان شوق ترا
شکن دام، بال پروازست
طور آخر گل از تجلی چید
کار افتادگان خداسازست
دل صائب ز شوق آب شده است
تشنه خاک پاک شیرازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
مژه ام جلوه گاه پروین است
گل خورشید طلعتان این است
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسین است
کی توانی سبک به منزل رفت؟
سنگ راه تو خواب سنگین است
همه شب همچو دسته سنبل
خواب آشفته ام به بالین است
سنگداغ فروغ چهره اوست
کوه طوری که کوه تمکین است
می کند چهره ای، نگاه مرا
گل رویش ز بس که نگین است
شعر صائب نمی شود کاسد
همه وقت این متاع شیرین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
به که بر خود نبندد از دربان
در دولت به هر که باز شده است
کرده تا روی خود به درگه حق
صائب از خلق بی نیاز شده است
خطش از خال حقه باز شده است
خالش از خط زبان دراز شده است
چون سپر روی چرخ پرچین است
گره از جبهه که باز شده است؟
صف مژگانش در زبان بازی است
گر چه چشمش به خواب ناز شده است
نیست یک دل گشاده، حیرانم
که در فیض بر که باز شده است
خط مشکین او که ابجد ماست
بوالهوس را خط جواز شده است
رو به دریا نهاده بی لنگر
بی حضور آن که در نماز شده است