عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت
رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت
حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت
لنگر به دل و دیده حیران من انداخت
سیماب کند سلسله گردن شیران
برقی که محبت به نیستان من انداخت
یک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابی که میانش به رنگ جان من انداخت
تا همت من دست به بازیچه برآورد
نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خیالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی
صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
جمعیت اسباب، حجاب نظر ماست
هر کس که شود رهزن ما، راهبر ماست
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم
افشاندن دست از دو جهان بال و پر ماست
با همت مردانه گذشتن ز دو عالم
یک منزل کوتاه دل نوسفر ماست
هر جا که شود چاشنی عشق پدیدار
گردیده مورست، که تنگ شکر ماست
روی نگه ماست به صد راه چو مژگان
هر چند که آن پاک گهر در نظر ماست
سرمایه عیشی که به آن فخر توان کرد
خشتی است که از کوی تو در زیر سر ماست
گر بر جگر کوه گذارند شود آب
داغی که ز عشق تو نهان در جگر ماست
روشن شود از ریختن اشک، دل ما
ابریم که روشنگر ما در جگر ماست
صائب کند از جلوه دل اهل نظر خون
بر چهره هر لاله که داغ نظر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست
این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست
هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست
بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست
از شورش جانهاست پریشانی آن زلف
بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست
از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟
خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست
مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست
تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد
مستی عرق صحت بیماری دلهاست
صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید
آن نور که در پرده زنگاری دلهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
چشم تو عجب نیست اگر مست و خراب است
کز روی عرقناک تو در عالم آب است
در دل فکند شور جزا گریه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است
چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است
از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است
مژگان تو از کج قلمی دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است
بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است
از نرگس بیمار بود تازگی حسن
معموری آفاق ز دلهای خراب است
هر خاک نهادی که خموش است درین بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت
هر موج سرایی که بود موج شراب است
دارد خط پاکی به کف از ساده دلی ها
دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟
این عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحرای تو یک موج سراب است
زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است
نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است
صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد
رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست
با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست
آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست
بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست
از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست
دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست
از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست
در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست
خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست
دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست
با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست
کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست
از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست
صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
شمع سر خاک شهدا لاله داغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
جمعیت خاطر ز پریشانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است
پوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشد
مادام که دل در بر سالک نگران است
تا دست برآورده ام از خرقه تجرید
بر پیکر من بند قبا بند گران است
پیداست چو ابر تنک جلوه خورشید
در پرده چشمی که خیال تو نهان است
چون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامت
در قطع بیابان طلب، سنگ فسان است
در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است
صائب مکن اندیشه جان در سفر عشق
کاین مرحله را ریگ روان خرده جان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
لعل تو ز روشن گهری جان جهان است
تبخال بر آن لعل، سراپرده جان است
برق رخ گلگون ترا دل خس و خارست
مهتاب بناگوش ترا صبر کتان است
بر صفحه رخسار تو آن خال معنبر
موری است که دردست سلیمان زمان است
در چشم تر من ز خیال خط سبزت
هر گوشه پریزاد دگر بال فشان است
افلاک ز نقش قدم اوست نگارین
آن سرو که در مجلس ما دست فشان است
ابری است که در باغ بهشت است خرامان
چشمی که به رخسار نکویان نگران است
از باده کهنه است نشاط و طرب من
این پیر کهنسال، مرا بخت جوان است
گردون که ز انجم همه تن دیده بیناست
حیرت زده جلوه آن سرو روان است
صائب دلش از صحبت گلشن نخورد آب
شبنم که به خورشید درخشان نگران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
دل بر شکن طره دلدار گران است
فریاد که این نغمه بر این تار گران است
مژگان تو با دل سر پیوند ندارد
دلجویی این آبله بر خار گران است
شد چشم تو هشیار و خراب است همان دل
بیمار سبک گشت و پرستار گران است
تیغ تو ز آمیزش جوهر گله دارد
این موج بر این قلزم خونخوار گران است
مویی شدم از فکر، که چون حلقه کنم دست
بر موی میان تو که زنار گران است؟
آن حسن محال است که از پرده برآید
بر یوسف ما جوش خریدار گران است
دل شکوه ز شمشیر سبکروح تو دارد
این آب سبک بر دل بیمار گران است
جز دست گزیدن ز لبش قسمت ما نیست
ما مفلس و آن گوهر شهوار گران است
چون رقعه ارباب طمع بر دل ممسک
داغ ستم عشق به اغیار گران است
صائب چه کند روی به صحرا نگذارد؟
بر اهل جنون سایه دیوار گران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
سبزی که سیاه است ازو روز من این است
سروی که منم فاخته اش این نمکین است
زان شمع نسوزم که ز فانوس حصاری است
گرد سر آن شمع که در خانه زین است
در جبهه من شعله فطرت بتوان دید
چون تیغ عیان جوهرم از چین جبین است
در خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟
بر سینه من داغ نهادن نمکین است
بگذار که صائب ز لبت کام بگیرد
امروز که کنج دهنت بوسه نشین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
چشمی که نظرباز به آن طاق دو ابروست
دایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوست
بی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییم
ما را طرف حرف همین چشم سخنگوست
بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
این حسن خداداد که با آن گل خودروست
در پرده بینایی من نقش دویی نیست
هر داغ پلنگم به نظر دیده آهوست
تا غنچه نگردیم دل ما نگشاید
در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
در روز به مجلس مطلب دختر رز را
صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
صائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟
هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
مرغی که رمیدن ز جهان بال و پر اوست
از عرش گذشتن سفر مختصر اوست
عشق و محیطی است که دلها گهر اوست
نیلی رخ افلاک ز موج خطر اوست
عشق تو همایی است که دولت اثر اوست
بر هم زدن هر دو جهان بال و پر اوست
شیرینی جان چاشنی خنده ندارد
این شیوه جانسوز همین با شکر اوست
سیری ز تماشای خود آن حسن ندارد
تا آینه دیده ما در نظر اوست
چشم تو چه خونها که کند در دل مردم
زان فتنه خوابیده که در زیر سر اوست
شوخی که مرا بی دل و دین ساخته صائب
بتخانه چین پرده نشین نظر اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
تنها نه همین ماه به فرمان خط اوست
خورشید هم از حلقه به گوشان خط اوست
از هاله فرو برده سر خود به گریبان
از بس که خجل ماه به دوران خط اوست
از روشنیش خیره شود دیده خورشید
شمعی که ز رخ در ته دامان خط اوست
قد می کشد از سینه عاشق الف آه
تا نشو و نما سلسله جنبان خط اوست
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
از پرده نشینان شبستان خط اوست
ز آیینه دل چون خط یاقوت برد زنگ
در دیده غباری که ز ریحان خط اوست
خون در جگر نافه کند قطره اشکش
هر دیده خونبار که حیران خط اوست
پیوسته به پرگار بود دور نشاطش
هر دیده که در حلقه فرمان خط اوست
یاقوت که در قطعه نویسی است مسلم
خونین جگر از مشق پریشان خط اوست
از رایحه مشک، شود خشک دماغش
هر مغز که پرورده ریحان خط اوست
دلها که نهان بود در آن سلسله زلف
امروز چو گو در خم چوگان خط اوست
هر آیه رحمت که ازو تازه شود جان
یکسر همه در دفتر احسان خط اوست
بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش
چشمی که نظرباز به ریحان خط اوست
عکسی است سویدای دل از نقطه خالش
سی پاره دل، گرده قرآن خط اوست
صائب چه خیال است که دیوانه نگردد؟
زین زمزمه تازه که در شان خط اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کیفیت می با لب شکرشکن توست
نقلی که می از خویش برآرد دهن توست
کرده است شکرخند به شیرین دهنان تلخ
این شور که در پسته شکرشکن توست
در دیده ما حاشیه گلشن رازست
خطی که به گرد لب رنگین سخن توست
سروی چو تو این سبز چمن یاد ندارد
پیراهن گل، تر ز قماش بدن توست
از غیرت پیچ و خم آن موی میان است
هر تاب که در زلف شکن بر شکن توست
هر چند خط سبز بود آیه رحمت
چون سبزه بیگانه گران بر چمن توست
از موی شکافان جهان است سرآمد
این تیغ زبانی که نهان در دهن توست
خورشید کز او نعل فلکهاست در آتش
پروانه پر سوخته انجمن توست
بر دوزخیان میوه فردوس حرام است
دندان هوس کند ز سیب ذقن توست
صائب طمع بوسه ز دلدار فضولی است
زان لقمه بکش دست که بیش از دهن توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
یارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟
این قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟
شد پله میزان ز فروغش ید بیضا
این لعل گرامی ز رگ کان که جسته است؟
در دایره نه فلک آرام ندارد
این نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟
آب از نظر خیره خورشید گشاید
این پرتو از آیینه رخشان که جسته است؟
دود از جگر خرمن افلاک برآرد
این برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟
در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجیر
این طایر وحشی ز گلستان که جسته است؟
در دامن ساحل نزد چنگ اقامت
این مشت خس از سیلی طوفان که جسته است؟
بر دامن صحرای قیامت ننشیند
این گرد سبکسیر ز جولان که جسته است؟
بی آینه بر سنگ زند راز دو عالم
این طوطی مست از شکرستان که جسته است؟
شد روی زمین از عرقش دامن گوهر
این یوسف شرمین ز شبستان که جسته است؟
خون از نفسش می چکد و زهر ز گفتار
این آبله از خار مغیلان که جسته است؟
بی زخم نمایان نبود یک سر مویش
این صید ز سر پنجه مژگان که جسته است؟
این چهره کاهی گل روی سبد کیست
این برگ خزان دیده ز بستان که جسته است؟
این شعله آه از جگر چاک که برخاست؟
این سرو خرامان ز خیابان که جسته است؟
دل رو به قفا می رود امروز دگر بار
از دام سر زلف پریشان که جسته است؟
صائب دگر امروز همه سوز و گدازی
آهی دگر از سینه سوزان که جسته است؟