عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
گر ز صاحبنظر نظر یابی
نور او نور هر بصر یابی
ور درآئی به بحر ما با ما
بحر ما را پر از گهر یابی
ظاهر و باطنش نکو دریاب
مظهر و مظهرات اگر یابی
جام گیتی نما به دست آور
آفتابست و در قمر یابی
رند مستی مجو ز مخموری
که ز سوداش دردسر یابی
گذری گر کنی به میخانه
عالمی مست و بی خبر یابی
در خرابات اگر نهی قدمی
حال سید به ذوق دریابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
هر ذره ای ز عالم بنموده آفتابی
آن آفتاب تابان بسته ز من نقابی
در چشم ما نظر کن تا نور او ببینی
روشن به تو نماید منظور بی حجابی
ما سایه ایم سایه پیدا به خود نباشد
سایه چگونه باشد بی نور آفتابی
دریا و موج می بین در عین ما نظر کن
این عین ما شرابیست این جام ما حبابی
مانند گفتهٔ ما خواننده ای نخواند
قولی به این لطیفی ننوشته در کتابی
در چشم روشن ما غیری نمی نماید
چشمی که غیر بیند دارد خیال خوابی
آب حیات او داد جانی به نعمت الله
بی نعمت الله عالم بودست یک سرابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
حال او از بشر چه می پرسی
قصهٔ خیر و شر چه می پرسی
لب شیرین او به ذوق ببوس
لذت نیشکر چه می پرسی
آفتابی چو رو به ما بنمود
از جمال قمر چه می پرسی
جسم و جان است جام و می با هم
سخن از بحر و بر چه می پرسی
غیر او نیست هر چه هست یکیست
ای برادر دگر چه می پرسی
خبر عاشقان ز عقل مپرس
خبر از بی خبر چه می پرسی
گنج اسما ز نعمت الله جو
کیسهٔ سیم و زر چه می پرسی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
گر به دلبر دل سپاری دل بری
جان به جانان ده که تا جان پروری
دست بگشا دامن دلبر بگیر
سر به پایش نه که یابی سروری
جام می می خور غم عالم مخور
تا که از عمر عزیزت برخوری
عین مطلوبی و از خود بی خبر
طالب نقش و خیال دیگری
جنت المأوای دل صاحبدل است
خوش در آ گر ره به جنت می بری
عشق از معشوق می آرد خبر
نزد عاشق از ره پیغمبری
نعمت الله یادگار سید است
یافته بر جمله رندان مهتری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
گر چه میری در این جهان میری
چون رسد وقت ناگهان میری
آب سر چشمهٔ حیات بنوش
تا نمانند این و آن میری
خوش کناری بگیر ازین عالم
پیش از آن دم که در میان میری
زندهٔ جاودان توانی بود
گر تو در پای عاشقان میری
هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد
ور نمیری چو دیگران میری
زنده دل باش و جان به جانان ده
گرنخواهی که جاودان میری
نعمت الله به ذوق جان بسپرد
تو چنان رو که همچنان میری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
جان و جانان توئی چه پنداری
باش یکتا دوئی چه پنداری
از حدوث قدم چه می گوئی
کهنه و نو ، نوی چه پنداری
گفتمت عاشقانه می ، می نوش
قول ما نشنوی چه پنداری
راه میخانه را غلط کردی
به خطا می روی چه پنداری
ما چنین مست و تو چنان مخمور
تو چو ما کی شوی چه پنداری
یار در خانه و تو سرگشته
در به در می روی چه پنداری
می و جامی و سید و بنده
نعمت الله توئی چه پنداری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی
بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی
ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی
تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی
خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی
موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی
من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی
معانی بدیع تو بیان علم توحید است
نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی
حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش
زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی
ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم
حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
نقد گنج کنت کنزا را طلب
چون گدایان چند جوئی پولکی
صد هزار آئینه گر بنمایدت
آن یکی را می نگر در هر یکی
عقل خود را دید از خود بی خبر
خودنمائی می کند خود بینکی
شعر ما گر عارفی باشد خوشی
ذوق اگر داری بکن تحسینکی
زر یکی و تنگهٔ زر بیشمار
آن یکی را می شمارش نیککی
نیک نبود منکر آل عبا
ور بود نبود بهه جز بد دینکی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
نیست مرا در نظر در دو جهان جز یکی
هست یقینم یکی نیست در آن یک شکی
وهم خیال دوئی نقش کند بر ضمیر
ظن غلط می بری نیست شکی در یکی
در دو جهان یک وجود آینه اش صدهزار
ذات یکی بی خلاف هست صفاتش یکی
موج و حبابست بحر آب ز روی ظهور
لیک نظر کن به ما در همگان نیککی
میر خرابات عشق زنده دلی سیدی
ساقی سرمست ماست خدمت خانی بکی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
عالم جامست و فیض او می
بی او همه عالم است لاشی
او را نبود ظهور بی ما
ما را نبود وجود بی وی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
در مجلس ما میا برو هی
یا رب که مدام باد ساقی
تا می بخشد مرا پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
زنهار مگو چنین کجا کی
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
جاوید چو جان ما بود حی
مستیم و حریف نعمت الله
می بر کف دست و گوش بر نی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
متناهی شود به تو همه شی
تو شوی منتهی به حضرت وی
غایت ذوق ما کجا یابد
به جز از ما و همچو ما هی هی
زاهد و زهد و آرزوی نماز
ما و ساقی و ساغر پر می
کشتهٔ عشق و زندهٔ ابد است
کی بمیرد کسی که زو شد حی
آفتابست و عالمی سایه
هر کجا او رود رود در پی
نو او را به نور او دیدیم
نه به یک چیز بلکه در همه شی
سر سید ز نعمت الله جو
دم نائی طلب کنش از نی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
توئی جانا که عین هر وجودی
به خوبی دل ز خود هم خود ربودی
نبود این بود و بودی عین وحدت
نمودی کثرت از وحدت که بودی
جان صورت و معنی عیان شد
چو بند برقع پنهان گشودی
به چشم خود بدیدی حسن خود را
جمال خود در آئینه نمودی
چو تو با شمع خود رازی بگفتی
چه گویم آنچه خود گفتی شنودی
ز جود او وجود جمله موجود
عجب تو خود وجود عین جودی
وجود هر دو عالم نزد سید
نباشد جز وجود فی وجودی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
گر آینه عین او نبودی
آن روی به ما که می نمودی
بگشاد در سرا به عالم
گر در بستی که می گشودی
او می بخشد وجود ور نه
بودی ز من و ز تو نبودی
بی خندهٔ گل نوای بلبل
در گلشن او که می شنودی
گر نقش خیال او ندیدی
این دیدهٔ ما کجا غنودی
این گفته اگر نه گفتهٔ اوست
از آینه زنگ کی زدودی
دیدم سید که درخرابات
مستانه سرود می سرودی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
گاهی به غم و گهی به شادی
دکان خوشی درش گشادی
هر رخت که بود در خزینه
بر درگه خویشتن نهادی
از خود بخری به خود فروشی
در بیع و شری چه اوستادی
سرمایهٔ ما به باد دادی
با ما تو کجا در اوفتادی
معشوق خودی و عاشق خود
هم عشق و داد خویش دادی
فرزند تو اَند جمله عالم
اسرار تو است هر چه زادی
تو سید عالمی به تحقیق
زآنروی که پادشه نژادی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
گر جلال و جمال می جوئی
از دو کامل کمال می جوئی
می ما را به ذوق می نوشی
عین آب زلال می جوئی
آفتابی مه تمام بجو
تا کی آخر هلال می جوئی
کام دل را کجا به دست آری
چون تو نقش خیال می جوئی
نظری کن به چشم سرمستی
از چه رو زلف و خال می جوئی
می ما را بنوش رندانه
گر شراب حلال می جوئی
گر تو جویای نعمت الهی
نعمت ذوالجلال می جوئی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
ای که هستی به علم برهانی
عالم عالم سخندانی
گر بدانی که ما چه می‌گوئیم
علم خود را به علم کی خوانی
مفلسی از کمال دانایی
گر تو دانا به علم برهانی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰
ماسوی الله جز خیالی نیست می بینم به خواب
این چنین نقش خیالی قابل تعبیر نیست
در سر زلفش دل ما مدتی پابست شد
این چنین دیوانه را خوشتر از آن زنجیر نیست
کی رسد هرگز به مقصودی درین راه خدا
نوجوانی کاندرین ره هم رفیق پیر نیست
گر نمی یابی مرادی آن هم از تقصیر ماست
ورنه بر درگاه او ازهیچ رو تقصیر نیست
گرچه جارالله کلام الله تفسیرش کند
گرچه تفسیری خوشست اما چو این تفسیر نیست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳
گر سبوئی شکست یا جامی
حضرت عشق تا ابد ساقی است
چشم و گوش ار نماند باکی نیست
بصر و سمع دائما باقیست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۳
ملک و ملکوت هر دو انسان
او مظهر جملهٔ صفات است
مستکمل ذات او صفت نیست
مستکمل آن صفات ذات است
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۵
نزد ما عین نیست غیری کو
عقل گوید که عین و غیری هست
موج و بحر و حباب و دریا شد
قطرهٔ آب کو به ما پیوست