عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
یاری که می ننوشد از ذوق ما چه داند
ناخورده دُرد دردش صاف دوا چه داند
همدم نگشته با جام ساقی کجا شناسد
میخانه را ندیده بزم خدا چه داند
حالم ز عاشقان پرس تا با تو باز گویند
از عاقلان چه پرسی عاقل مرا چه داند
از جام ابتلایش ذوقی که مبتلا راست
هر کو بلا ندیده ذوق بلا چه داند
گوید که ماجرائی با رند مست دارم
رندی که مست باشد او ماجرا چه داند
نوری که در دل ماست خورشید ذرهٔ اوست
هر بی بصر ز کوری نور و ضیا چه داند
سلطان خبر ندارد از حال نعمت الله
اسرار پادشاهی مرد گدا چه داند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
دل چو دم از عشق دلبر می زند
پشت پا بر بحر و بر برمی زند
در خرابات فنا جام بقاء
شادی ساقی کوثر می زند
عشق می گوید دل و دلبر یکی است
عقل حیران دست بر سر می زند
دل به جان نقش خیالش می کشد
مهر مهرش نیک بر زر می زند
از دل خود دلبر خود را طلب
کو دم از الله اکبر می زند
گرچه گم شد یوسف گل پیرهن
از گریبان تو سر بر می زند
نعمت الله جان سپاری می کند
خیمه بر صحرای محشر می زند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
معنی یکی و صورت او در ظهور صد
چه جای او که صورت او هست بی عدد
آئینه بی شمار و نماینده اش یکی
باشد صفات بی حد و ذاتش بود احد
کحال حاذقی طلب ای عقل بوالفضول
تا چشم روشن تو کند پاک از رمد
محتاج ماست عالم و ما بی نیاز از او
با غیرش احتیاج کجا باشد آن صمد
ما چون نبییم و همدم نائی لطف او
هر دم دمی جدید درین نی همی دمد
در دام ما درآید و دانه خورد ز ما
مرغی کز آشیانه توحید بر پرد
سید که میر مجلس مستان عالم است
با ما حریف باشد از این جام می خورد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
توحید و موحد و موحد
این هر سه یکیست نزد اوحد
صد آینه گر یکی ببیند
صد یک بنماید و یکی صد
محدود حدود در ظهور است
آری چو حد است حد و بیحد
آن کس که خدای خویش بشناخت
گویا که خبر ندارد از خود
در دار وجود این و آن هست
در کتم عدم نه نیک و نه بد
مستیم و خراب در خرابات
با ساقی عاشقان مؤبد
بحریست وجود نعمت الله
گاهی در جزر و گاه در مد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ما به تو هستیم و تو هستی به خود
غیر تو را هست نگوید خرد
غیر یکی در دو جهان هست نیست
گرچه نماید به ظهور آن دو صد
ذات یکی و صفتش بی شمار
شیخ یکی خرقهٔ او بی عدد
وحدت و توحید و موحد یکیست
در نظر عارف ذات احد
نور جمالش بنماید عیان
در بصر هر که نباشد رمد
نیست شود هر چه بود غیر او
گر نکند از نفس خود مدد
سید ما با تو نگویم که کیست
در بر ما آینهٔ در نمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
توحید و موحد و موحد
این جمله طلب کنش را حمد
یک فاعل و فعل او یکی هم
گه نیک نماید و گهی بد
خمخانه و جام و ساقی ما
می جوی ولی ز مجلس خود
هر چند که عقل ذوفنون است
اما بر عاشقان چه سنجد
در هر دو جهان یکیست موجود
هر لحظه به صورتی مجدد
یک حرف و معانی فراوان
یک نقطه و اعتبار بی حد
دریاب به ذوق قول سید
ای سائل کامل سرآمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
از سر ذوق دیده ام عین یکی و نام صد
ذات یکی صفت بسی خاص یکی و عام صد
حسن یکی و در نظر آینه بی شمار هست
روح یکی و تن هزار باده یکی و جام صد
گر به صد آینه یکی رو بنمود صد نشد
نقش خیال او صد و صد نشد آن کدام صد
همدم جام پر میم ساقی مجلس ویم
پیش یکی گرفته ام ساغر می مدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود او به نام صد
در دو جهان خدا یکی نیست در آن یکی شکی
ملک بسی ملک یکی شاه بسی غلام صد
عاشق و مست و واله هم همدم نعمة اللهم
نوش کنم به عشق او ساغر می به کام صد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
دلی که درد ندارد دوا کجا یابد
بلای عشق ندیده شفا کجا یابد
کسی که همدم جام شراب نیست مدام
حضور ساقی سرمست ما کجا یابد
حریف ما نشده ذوق ما کجا داند
نخورده ساغر دردی صفا کجا یابد
خدای خود نشناسد کسی که خود نشناخت
ز خود چو بی خبر است او خدا کجا یابد
سریر سلطنت عشق پادشاهان راست
چنان مقام بلندی گدا کجا یابد
در این طریق فقیری که می نهد قدمی
فنای خود چو نجوید بقا کجا یابد
به نور عشق توان یافت نعمت الله را
کسی که عشق ندارد ورا کجا یابد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
عاشقی کو هوای ما دارد
دیگری کی به جای ما دارد
جام دُردی درد دل نوشد
هر که میل دوای ما دارد
آن چنان لذتی که جان بخشد
مبتلای بلای ما دارد
سرخوشانیم و جام می بر دست
عقل مسکین چو پای ما دارد
هر چه در کاینات می بینیم
همه نور خدای ما دارد
پادشاهی و صورت و معنی
بی تکلف گدای ما دارد
نعمت الله که میرمستان است
هر چه دارد برای ما دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
عالم از نام او نشان دارد
این مثالی است کاین و آن دارد
صورت و معنئی که می بینم
می و جام است و جسم و جان دارد
چشم دریا دلی بود ما را
در نظر بحر بیکران دارد
دو مگو او یکیست تا دانی
ور بگوئی تو را زیان دارد
ذوق علم بدیع ما می جو
که معانی ما بیان دارد
خوش میانی گرفته ام به کنار
خوش کناری که آن میان دارد
نعمت الله را به جان جوید
هر که میلی به عارفان دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
هر که بد زیست عاقبت بد مُرد
نیک و بد هر چه کرد با خود برد
صاف درمان کجا خورد بی درد
دردمندی سزد که نوشد درد
هرچه خود رشته ای همان پوشی
خواه صوفش بباف خواهی برد
داشت غیبی ز فاسقی عیبی
لاجرم فسق کرد و فاسق مرد
نان شیراز خورد و شُکر نگفت
زین سبب در میان آب فسرد
همه با اصل خویش وا گردند
خواه لر می شمار خواهی کرد
زندهٔ جاودان بود بی شک
هر که او جان به یاد حق بسپرد
در همه حال با خدا باشد
آنکه خود را از این و آن نشمرد
همچو سید مدام سرمست است
از می او کسی که جامی خورد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود
در دیدهٔ ما نقش خیال تو عیان بود
بودیم نشان کردهٔ عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود
عشق تو خیالی است که ما زنده از آنیم
بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود
ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم
کز روز ازل جان به خیالت نگران بود
گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید
چندان که نمودی و بدیدیم همان بود
خوش آب حیاتست روان از نفس ما
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
سید قدحی باده به من داد بخوردم
آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
خوش خیالی به خواب رو بنمود
نقش نقاش را نکو بنمود
همه عالم جمیل پیدا شد
حضرت او جمال چو بنمود
جام گیتی نما پدید آورد
چون نگه کرد او به او بنمود
هر که با ما نشست در دریا
عین ما دید سو به سو بنمود
چشم احول یکی دو می بیند
لاجرم او یکی به دو بنمود
رشته یک توست در نظر ما را
گر به چشم کسی دو تو بنمود
در هر آئینه ای که ما دیدیم
سید و بنده روبرو بنمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
جیب شب آفتاب چون بگشود
از گریبان روز رو بنمود
شب امکان خیال بود نماند
هست روز و وجود خواهد بود
غیر او نیست ور تو گوئی هست
او به خود دیگران به او موجود
عقل چون شب برفت و روز آمد
خاطر ما از این و آن آسود
یک حقیقت که آدمی خوانند
گه ایاز او به نام و گه محمود
عالمی را به رقص آورده
قول مستانه ای که او فرمود
نعمت الله گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار دایره پیمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
هستی ما همه بود به وجود
نفسی بی وجود نتوان بود
بنماید یکی به نقش و خیال
در دو آئینه آن یکی دو نمود
جسم و جان ، جام و می ، دل و دلدار
هر چه دارد همه به ما بنمود
همچو پرگار بود دل پر کار
نقطه نقطه محیط را بنمود
اول و آخرش به هم پیوست
ظاهر و باطنش ز هم آسود
لیس فی الدار غیره دیار
هر موحد که بود این فرمود
نعمت الله که میر مستان است
در میخانه بر جهان بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
در همه آینه جمال نمود
از همه رو دری به ما بگشود
غیر را سوخت آتش غیرت
خوش بود آتشی چنین بی دود
دع نفسک به ذوق دریابش
تا بیابی ز وصل او مقصود
دُرد دردش دوای درد دل است
نوش می کن که این بود بهبود
این عنایت نگر که آن حضرت
در حق بندگان خود فرمود
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما پیمود
خود نماید جمال و خود بیند
از خودش با خود است گفت و شنود
خیز ساقی بیار جام شراب
وقت صبح است و عاقبت محمود
هر که انکار نعمت الله کرد
بیشکی باشد از خدا مردود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
در مرتبه ای ساجد در مرتبه ای مسجود
در مرتبه ای عابد در مرتبه ای معبود
در مرتبه ای عبد است در مرتبه ای رب است
در مرتبه ای حامد در مرتبه ای محمود
در مرتبه ای فانی در مرتبه ای باقی
در مرتبه ای معدوم در مرتبه ای موجود
در مرتبه ای طالب در مرتبه ای مطلوب
در مرتبه ای قاصد در مرتبه ای مقصود
در مرتبه ای آدم در مرتبه ای خاتم
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای موسی در مرتبه ای فرعون
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای بی حد در مرتبه ای بی عد
در مرتبه ای محدود در مرتبه ای معدود
در مرتبه ای ظاهر در مرتبه ای باطن
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای مشهود
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای واجد در مرتبه ای موجود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بر بسته نقاب ، دل رباید
بنگر چه کند اگر گشاید
در آینهٔ وجود عالم
خود بیند و خود به خود نماید
ما دولت سر لی مع الله
یابیم ولی دمی نیاید
در دور دو چشم مست ساقی
توبه نکنیم و خود نشاید
چندان که خوریم می از این خم
نه کم شود آن و نه فزاید
یک ذات و صفات او فراوان
در هر صفتی دمی برآید
سید رند است و جام در دست
مستانه سرود می سراید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
عقل هر دم که در سرود آید
به دم سرو باده پیماید
سخن عقل پیش عشق مگو
کان سخن خود به کار می ناید
عشق را خود گشایشی دگرست
هیچ کاری ز عقل نگشاید
جام گیتی نمای را به کف آر
که به تو روی خویش بنماید
آفتابی مدام در دور است
به یکی جا دمی نمی پاید
عشق هر لحظه مجلسی سازد
هر زمان بزم نو بیاراید
نفسی باش همدم سید
گر تو را همدم خوشی باید