عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۹
در ملک عشق هر که شهیدش نمی کنند
گفت و شنید ماتم و عیدش نمی کنند
یوسف وش آن که راست رود بهر فتح باب
محتاج التفات کلیدش نمی کنند
یا رب کجا بریم وفا را که این متاع
در کشور وجود خریدش نمی کنند
هر کس که های و هوی نکشید، اهل روزگار
گوش رضا به گفت و شنیدش نمی کنند
خونریز عشق بین که جگرگوشهٔ خلیل
آید به زیر تیغ و شهیدش نمی کنند
از نوحه مرد عرفی مجنون و اهل هوش
گوشی به نغمه های نَشیدش نمی کنند
گفت و شنید ماتم و عیدش نمی کنند
یوسف وش آن که راست رود بهر فتح باب
محتاج التفات کلیدش نمی کنند
یا رب کجا بریم وفا را که این متاع
در کشور وجود خریدش نمی کنند
هر کس که های و هوی نکشید، اهل روزگار
گوش رضا به گفت و شنیدش نمی کنند
خونریز عشق بین که جگرگوشهٔ خلیل
آید به زیر تیغ و شهیدش نمی کنند
از نوحه مرد عرفی مجنون و اهل هوش
گوشی به نغمه های نَشیدش نمی کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۰
به جان خسته ندانیم که آن بلا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۱
دوش کز عشق تو، دل عیب سلامت می کرد
ناگوارایی غم، کار حلاوت می کرد
جان برفت ای غم و همراه نرفتی، آری
این گنه داشت که عمری به تو عادت می کرد
دوش کآئینهٔ دل داشتمش پیش نظر
تاب دل بین که تماشای قیامت می کرد
آن که توفیق مرا برگ فراغت می داد
کاش خون در دلم از درد قناعت می کرد
گر که مقصود دلم تلخ تر از زهر زیان بود
کی دعا دست در آغوش اجابت می کرد
گر نه دوشینه اجل بهر تو می مُرد، چرا
کشتن خلق به ناز تو وصیت می کرد
گیسوی حور پریشانی ماتم بشناخت
ورنه کی سنبل تر گلشن جنت می کرد
بعد مردن، به جهان شد، زر عرفی رایج
کاش در عین حیات این همه شهرت می کرد
ناگوارایی غم، کار حلاوت می کرد
جان برفت ای غم و همراه نرفتی، آری
این گنه داشت که عمری به تو عادت می کرد
دوش کآئینهٔ دل داشتمش پیش نظر
تاب دل بین که تماشای قیامت می کرد
آن که توفیق مرا برگ فراغت می داد
کاش خون در دلم از درد قناعت می کرد
گر که مقصود دلم تلخ تر از زهر زیان بود
کی دعا دست در آغوش اجابت می کرد
گر نه دوشینه اجل بهر تو می مُرد، چرا
کشتن خلق به ناز تو وصیت می کرد
گیسوی حور پریشانی ماتم بشناخت
ورنه کی سنبل تر گلشن جنت می کرد
بعد مردن، به جهان شد، زر عرفی رایج
کاش در عین حیات این همه شهرت می کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به باغ عشق تذرو طرب حزین میرد
چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد
به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان به است که زاهد به درد دین میرد
اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است
کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد
مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد
به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان به است که زاهد به درد دین میرد
اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است
کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد
مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۷
گَرَم دعای مَلَک خاک رهگذر باشد
به هر کجا نهم پا نیشتر باشد
در آفتاب طلب گشت بخت ما همه عمر
نیافت سایهٔ نخلی که بارور باشد
امید عافیت از مردن است و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
به بال خویش منال ای هما، به گلشن عشق
در این چمن، قفس مرغ بال و پر باشد
بده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت ننشیند که بی ثمر باشد
به آتش جگرتشنگان نگردد خشک
ز آب دیدهٔ ما، دامنی که تر باشد
تمام آتشم و نالهٔ بی اثر، عرفی
فغان که دوزخیان را کجا اثر باشد
به هر کجا نهم پا نیشتر باشد
در آفتاب طلب گشت بخت ما همه عمر
نیافت سایهٔ نخلی که بارور باشد
امید عافیت از مردن است و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
به بال خویش منال ای هما، به گلشن عشق
در این چمن، قفس مرغ بال و پر باشد
بده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت ننشیند که بی ثمر باشد
به آتش جگرتشنگان نگردد خشک
ز آب دیدهٔ ما، دامنی که تر باشد
تمام آتشم و نالهٔ بی اثر، عرفی
فغان که دوزخیان را کجا اثر باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۹
به کیش اهل وفا مدعا نمی گنجد
امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
میان حسن و محبت یگانگی است، چنان
که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد
ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز
به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد
چنان ربوده سرم را هوای درویشی
که در سعادت بال هما نمی گنجد
خراب روضهٔ عشقم که با فضای دو کون
تذرو عافیتش در هوا نمی گنجد
از آن به کعبهٔ اسلام می رود عرفی
که در صنمکدهٔ شید و ریا نمی گنجد
امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
میان حسن و محبت یگانگی است، چنان
که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد
ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز
به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد
چنان ربوده سرم را هوای درویشی
که در سعادت بال هما نمی گنجد
خراب روضهٔ عشقم که با فضای دو کون
تذرو عافیتش در هوا نمی گنجد
از آن به کعبهٔ اسلام می رود عرفی
که در صنمکدهٔ شید و ریا نمی گنجد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۰
حیف است که دستی به نمکدان تو یابند
زاغان هوس را، مگس خوان تو یابند
ای گل ز صبا راه بگردان که مبادا
مرغان به نسیمش ره بستان تو یابند
باید که رسد جان به لب خضر و مسیحا
تا قطرهای از چشمهٔ حیوان تو یابند
آن فتنه که در خون کشد آشوب قیامت
در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند
چون شعر تو عرفی نگزینند؟ که عالی است
هر بیت که در صفحهٔ دیوان تو یابند
زاغان هوس را، مگس خوان تو یابند
ای گل ز صبا راه بگردان که مبادا
مرغان به نسیمش ره بستان تو یابند
باید که رسد جان به لب خضر و مسیحا
تا قطرهای از چشمهٔ حیوان تو یابند
آن فتنه که در خون کشد آشوب قیامت
در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند
چون شعر تو عرفی نگزینند؟ که عالی است
هر بیت که در صفحهٔ دیوان تو یابند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۶
گشتم اندر دل خوبان، همه خوبان خودند
همه دل در شکن زلف پریشان خودند
بس که پیمان شکنی در دلشان جا کرده است
بسته پیمان به خود و آفت پیمان خودند
گه در اندیشهٔ خود و گاه در آئینهٔ ما
دیده بر صورت خود دوخته، حیران خودند
شیوهٔ ناز و نیاز خود و ما برده ز یاد
بلبل باغ خود و وَرد گلستان خودند
نی سبکدستی مهمان، نی مگس ران ادب
همه حلوای تر و مگس خوان خودند
لب نوشین بمکید و دل مردم بگَزید
نیشتر زار کسان و شکرستان خودند
عالمی کُشته به بی مهری و با خویش به مهر
همه سرمایهٔ بی دردی و درمان خودند
جان ارباب وفا خاک شد اندر کف دوست
بس که سرگرم نوازشگری خوان خودند
کی به ایمان کسی شان نظر افتد عرفی
همه آئینه به کف دشمن ایمان خودند
همه دل در شکن زلف پریشان خودند
بس که پیمان شکنی در دلشان جا کرده است
بسته پیمان به خود و آفت پیمان خودند
گه در اندیشهٔ خود و گاه در آئینهٔ ما
دیده بر صورت خود دوخته، حیران خودند
شیوهٔ ناز و نیاز خود و ما برده ز یاد
بلبل باغ خود و وَرد گلستان خودند
نی سبکدستی مهمان، نی مگس ران ادب
همه حلوای تر و مگس خوان خودند
لب نوشین بمکید و دل مردم بگَزید
نیشتر زار کسان و شکرستان خودند
عالمی کُشته به بی مهری و با خویش به مهر
همه سرمایهٔ بی دردی و درمان خودند
جان ارباب وفا خاک شد اندر کف دوست
بس که سرگرم نوازشگری خوان خودند
کی به ایمان کسی شان نظر افتد عرفی
همه آئینه به کف دشمن ایمان خودند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۷
خوشا کسی دم آب بی شراب نخورد
دمی که جام شراب نداشت، آب نخورد
ز نقص تشنه لبی دان، به عقل خویش مناز
دلت فریب گر از جلوهٔ شراب نخورد
کسی ارادهٔ جولان عافیت ننمود
که زخم تیر بلا پای در رکاب نخورد
رود به چشمهٔ حیوان و تشنه لب باز آید
کسی که از دم عشق تو آفتاب نخورد
چه روستایی بی مشربی است این عرفی
که توبه کرد و می از دست آفتاب نخورد
دمی که جام شراب نداشت، آب نخورد
ز نقص تشنه لبی دان، به عقل خویش مناز
دلت فریب گر از جلوهٔ شراب نخورد
کسی ارادهٔ جولان عافیت ننمود
که زخم تیر بلا پای در رکاب نخورد
رود به چشمهٔ حیوان و تشنه لب باز آید
کسی که از دم عشق تو آفتاب نخورد
چه روستایی بی مشربی است این عرفی
که توبه کرد و می از دست آفتاب نخورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۹
شبی که در قدم وصل یار می گذرد
به ذوق گریهٔ بی اختیار می گذرد
کسی که محرم درد من است می داند
که دیده بی نم و آب در کنار می گذرد
مخواب در دل شب ها که موج قافله ایست
که از کسی که به شب های تار می گذرد
به هر که عرضه کنم درد خویش، می بینم
که غرقه ام من و او در کنار می گذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله در کف و صرف خمار می گذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هر دم شکار می گذرد
دلم به کوی تو با صد هزار نومیدی
به این خوش است که امیدوار می گذرد
دم جدایی دشمن رواست آفت جان
چنان نمود که یاری ز یار می گذرد
ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست
که فرصتم به همین خار خار می گذرد
در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز
گهی که می گذرد اشکبار می گذرد
به ذوق گریهٔ بی اختیار می گذرد
کسی که محرم درد من است می داند
که دیده بی نم و آب در کنار می گذرد
مخواب در دل شب ها که موج قافله ایست
که از کسی که به شب های تار می گذرد
به هر که عرضه کنم درد خویش، می بینم
که غرقه ام من و او در کنار می گذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله در کف و صرف خمار می گذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هر دم شکار می گذرد
دلم به کوی تو با صد هزار نومیدی
به این خوش است که امیدوار می گذرد
دم جدایی دشمن رواست آفت جان
چنان نمود که یاری ز یار می گذرد
ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست
که فرصتم به همین خار خار می گذرد
در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز
گهی که می گذرد اشکبار می گذرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چه گرمی است که در سر شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۸
معلوم کز ترشح اشکی چه کم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک، شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند غبار دردم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه به وفا متهم شود
فردا که تیغ باز کشد زیور بهشت
آرایش مزار شهیدان ستم شود
تا شد سفال میکده آئینهٔ مراد
بی بهره آن که در طلب جام جم شود
صد کام در دلم گذرد چون رسم به دوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأ کس به طینت عرفی نشان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک، شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند غبار دردم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه به وفا متهم شود
فردا که تیغ باز کشد زیور بهشت
آرایش مزار شهیدان ستم شود
تا شد سفال میکده آئینهٔ مراد
بی بهره آن که در طلب جام جم شود
صد کام در دلم گذرد چون رسم به دوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأ کس به طینت عرفی نشان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۹
آن که در راه طلب ماند و پایی نکشد
گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد
من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی
ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد
آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی
نگشاید کمری، بند قبایی نکشد
نکتهٔ عشق کجا، حوصلهٔ عقل کجا
تحفهٔ شاه کسی پیش گدایی نکشد
هر که گردی نفشاند ز رخ همسفران
سعی او در ره مقصود به جایی نکشد
سرکشی عادت ما نیست بگویید که عشق
لشکر برق به تسخیر گیایی نکشد
عرفی از نغمهٔ ناهید لب ناله مبند
ناله تا هست مرا دل به نوایی نکشد
گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد
من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی
ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد
آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی
نگشاید کمری، بند قبایی نکشد
نکتهٔ عشق کجا، حوصلهٔ عقل کجا
تحفهٔ شاه کسی پیش گدایی نکشد
هر که گردی نفشاند ز رخ همسفران
سعی او در ره مقصود به جایی نکشد
سرکشی عادت ما نیست بگویید که عشق
لشکر برق به تسخیر گیایی نکشد
عرفی از نغمهٔ ناهید لب ناله مبند
ناله تا هست مرا دل به نوایی نکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
برق خطی بر سیاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
سجده مشتاق خم ابروی کیست
بر دماغم کجکلاهی میزند
معصیت در بارگاه رحمتش
خندهها بر بیگناهی میزند
ای عدم فرصت، شرارکاغذت
چشمک عبرت نگاهی میزند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست
یک نگه برهرچه خواهی میزند
پُردلیها امتحانگاه بلاست
تیغ بر قلب سپاهی میزند
تا فسون بادبان دارد نفس
کشتی ما برتباهی میزند
بی تو گر مژگان بهم میآیدم
بر سر خوابم سیاهی میزند
بیدل از وصلی نویدم دادهاند
دل تپیدن کوس شاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
سجده مشتاق خم ابروی کیست
بر دماغم کجکلاهی میزند
معصیت در بارگاه رحمتش
خندهها بر بیگناهی میزند
ای عدم فرصت، شرارکاغذت
چشمک عبرت نگاهی میزند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست
یک نگه برهرچه خواهی میزند
پُردلیها امتحانگاه بلاست
تیغ بر قلب سپاهی میزند
تا فسون بادبان دارد نفس
کشتی ما برتباهی میزند
بی تو گر مژگان بهم میآیدم
بر سر خوابم سیاهی میزند
بیدل از وصلی نویدم دادهاند
دل تپیدن کوس شاهی میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
گر خاک نشینان علم افراخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
شور اشکم گر چنین راه تپش سر میکند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظارهام
بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظارهام
بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسونکند
به زمینتپم به فلک روم چه جنون کنمکه جنون کند
به فسانهٔ هوس طرب، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون کند
به خیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرمکنی مژه کار بوقلمون کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانهساز حلاوتی، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلمکه سحاب رشحهٔ خامهاش
به تأملی گهر افکند سر قطرهای که نگون کند
به زمینتپم به فلک روم چه جنون کنمکه جنون کند
به فسانهٔ هوس طرب، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون کند
به خیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرمکنی مژه کار بوقلمون کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانهساز حلاوتی، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلمکه سحاب رشحهٔ خامهاش
به تأملی گهر افکند سر قطرهای که نگون کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند